‏۱. امروز صبح «جان هارت» بازیگر انگلیسی در سن هفتاد و هفت سالگی به‌ خاطر ابتلا به سرطان از دنیا رفت. حس غم‌انگیزی ‏داشت مرگ او برای من.جان هارت از معدود بازیگرانی بود که حضور و نگاه و از آن مهمتر صدای جادویی‌اش در این سال‌های پیری و ‏البته میان‌سالی و حتی جوانی در هر نمای کوتاه و بلند همراه می‌شد با حس و حالی یگانه و متفاوت و منحصر به‌فرد و فراموش ‏نشدنی. هیچگاه نمی‌توانم طنین صدای او را در نقش راوی در سه فیلم «داگویل»، «مندرلی» و «عطر: قصه یک قاتل» و ‏بازی‌های درخشانش را در «مردی برای تمام فصول»، «مرد فیل‌نما»، «۱۹۸۴»، «پیشنهاد»، «برف‌شکن»، «صندوق ۴۴ ‏اینچی» «محدودیت‌های کنترل»، «مرد مرده»، «بیگانه»، «دروازه بهشت» و… و این اواخر در «جکی» فراموش کنم. هر وقت ‏که روی پرده می‌آمد و هر‌ زمان که دهان باز می‌کرد با آن لهجه اصیل و طنین مرعوب‌کننده صدایش، آرزو می کردم آن نما تا ابد ‏ادامه پیدا کند و در صورت قطع اجتناب ناپذیر نما، سر و کله‌اش زودتر در نماهای بعدی پیدا شود و با خودش و حال و هوایی ویژه ‏به نما بیفزاید. به‌‌هر حال او هم رفت و خدا بیامرزدش.

۲. امروز و یکساعت پیش «کاظم افرندنیا» هم همچون «جان هارت» درگذشت. من شاید افرندنیا را اولین بار در نقش عبیدالله زیاد یا یزید یا حصین بن نمیر در فیلم «سفیر» دیدم (الان دقیقا خاطرم نیست مرحوم «عزت‌الله مقبلی» یزید بود یا او در فیلم) و بعد‌ها در «پایگاه جهنمی» و «کفش‌های میرزا نوروز» و البته «جدال در تاسوکی» و «کانی‌ مانگا». بازیگری که بعدها به خاطر فیزیک و سبیلش با کلی فیلم همواره در نقش بدمن‌ها و قاچاقچی ها و ساواکی در کنار «عنایت‌الله بخشی» توی فیلم ها به چشم می‌آمد یا بی‌دلیل در خاطرم مانده است. اصلا همین شد که انتخابش در «سگ کشی» بیضایی و البته در نقش آدم بد موسسه «افرندی و شرکا با مسئولیت محدود» شد جای پرسش ما در آن روزها و اساسا بهترین بازی عمرش بعد از عمری بد من بودن‌. در آن فیلم وقتی می خواست اراذل و اوباش را برای کتک زدن «مژده شمسایی» صدا کند بشکن می‌زد مدام. البته به قول «علیرضا محمودی» در آن فیلم همه بدمن‌ها بشکن می‌زنند کلا. به هرحال او هم دوست داشت در نقشی بدرخشد و این قصه چندان نصیبش نشد ولی چهره‌اش ماند در خاطر من و نسل من. خدایش بیامرزد.

‏۳. من یک ماه پیش (آذر و دی ماه ۱۳۹۵) در آستانه ورود به سال جدید میلادی، برای سه هفته به ایران سفر کردم. وقتی از من می پرسند «ایران چطور ‏بود؟» می‌گویم خوب بود. ایران برای من همیشه خوب بوده‌‌است. قبل رفتن به ایران هزاران خاطره خوش و یاد آدم‌های نازنین ‏جلوی چشمم می‌آید و روحم به راستی پرواز می‌کند و شوق رسیدن به ایران و خانواده و دوستان در دلم می‌جوشد. ایران برای من ‏همیشه خوب است چون می‌توانم به کلی آدم توجه کنم و از کلی آدم توجه ببینم. می‌توانم برای ملاقات با فراوان دوست و مراد ‏برنامه ریزی کنم و فراوان دوست و آشنا دوست دارند مرا ببیند که واقعا حس خوبی است. اینکه در سی و هفت سالگی کمترین ‏آزار کلامی و روانی را به دوستان و آشنایان‌ات رسانده باشی و اینکه حاضر باشند به خاطر تو کارهای روزانه شان را تغییر دهند ‏و از صبح علی‌الطلوع برای خوردن صبحانه تا نیمه‌های شب بالاخره کاری بکنند که بشود همدیگر را ملاقات کنیم از سر عشق و ‏علاقه و نه از روی مرام و معذوریت اخلاقی، به معنای واقعی کلمه برای من یکی جای شعف و سر بلندی و افتخار است و به ‏خودم غره می‌شوم که خدا را شکر پای در مسیر درستی گذاشته ام تا به اینجای کار. در ایران موفق شدم «مسعود کیمیایی» را ببینم ‏در دفترش و «کیانوش عیاری» را سر فیلمبرداری چند پلان «کاناپه» و ببنشینم پای صحبت‌های «اکبر عالمی» و سه ساعتی ‏مهمان خانه ساده و با صفای «سعید پور صمیمی» باشم و شنونده کلی خاطره از سینمای ایران که آرزو داشتم جایی ثبت‌شان کنم که ‏فعلا میسر نیست. در در موزه هنرهای معاصر مخاطب «ناصر تقوایی» باشم و شنونده تکرار غم‌انگیز صحبت‌هایش پس از نمایش ‏‏«صادق کرده» و پی بردن به اینکه آدمی مثل «عباس گنجوی» که چند سالی از او پیرتر است چقدر ذهن نظام‌مند تری دارد در ‏ارائه دیدگاه‌هایش.در کنار ملاقات با بیشتر دوستان، بالاخره پس از شش سال دوستی با «وحید مرتضوی» در فضای مجازی و تنها شنیدن صدای یکدیگر در بیشتر روزها (با کمی اغراق و اغماض هر روز) موفق شدیم همدیگر را ببینیم دوبار که بار اول باز گفتگو و بحث و جدل‌های‌مان شش ساعتی به‌طول کشید و حس کرد چقدر دلم برای این لحظات دوستی و رفاقت اینقدر صمیمی تنگ شده است بدجور. در خیابانها از قلهک گرفته تا ولیعصر قدم بزنم از لواسان تا آریاشهر رانندگی کنم و در چند محفل بزرگ و ‏کوچک با کلی آدم معمولی و غیر معمولی هم‌کلام و هم‌داستان بشوم تا دوباره دستم بیاید آنچه در فضای مجازی دغدغه شهروندان ‏است و مورد بحث و نظر و جدل و توهین و خط و نشان و داد و فریاد فرسنگها از آنچه در آن محدوده که من سیر کردم فاصله ‏دارد. حالا که فکر می کنم شاید اصلا چون آن بحثها در شهر و زندگی و بدبختی و روزمرگی و مصایب و مشکلات ساده و پیچیده ‏زندگی و میانسالی و پیری و… در جریان نیست، به صورتی راه خودشان را در فضای مجازی باز کرده‌اند و از تک‌ تک ما یک ‏انقلابی، مجاهد، تئوریسین، ادیب، منتقد، اپوزیسیون، پوزیسیون، اقتصاد دادن، فرهیخته، روشنفکر، تحلیل گر سیاسی، ‏مارکسیست، مزدور، ماله‌کش، فحاش، فمنیست و… ساخته‌اند در اینجا. ایران برای من با اینحال همیشه خوب است و همواره با ‏حسی مثبت آنجا را ترک می کنم. بدی‌های این سفر جدای از آن همان همیشگی‌ها که می توان قطارشان کرد از آلودگی و ترافیک ‏و… و اصلا خودم یکی از همان‌ها، یکی اینکه برای دوست عزیزی برای آشنایی بیشتر باید وقت می‌گذاشتم که نگذاشتم متاسفانه و ‏فرصت از کف رفت و دوباره تنهایی به یادگار ماند و در کنارش حسرت ملاقات با دوستی عزیز و دوست داشتنی به دلم ماند و مثل ‏فیلمها به نگاهی از پشت شیشه‌ها محدود شد و البته نگرانی فراوان و بی حد و حصر از گم شدن بیشتر قطب‌نمای اخلاقی جماعث ‏کثیری از آدم‌ها بخصوص درباره روابط شان با یکدیگر و جنس مخالف که در همه‌جا (از کارمندان بانک‌ها تا کلینک‌های ‏دندانپزشکی) گستردگی‌اش برای من غم‌انگیز و ترسناک و غافلگیر‌کننده بود.‏

۴. نزدیک به یک هفته از سوگند خوردن ترامپ می‌گذرد و اوضاع به ظاهر و شاید در باطن لحظه به لحظه بحرانی و بحرانی‌ترمی‌شود. ندانم‌کاری‌ها و تاکید و عملی کردن ایده‌های جنون آسایی همچون کشیدن دیوار در مرز بین آمریکا ترجمان نعل به نعل همان «Anti-establishment» است در سطحی ترین شکل ممکن آن یعنی ضدیت با هرچیز که عقل بشری/ جمعی با آزمون و خطا به درستی یا نادرستی آن رای داده و نداده و به‌کار بسته و نبسته. کشیدن این دیوار که شدنش با زور می‌تواند محقق شود و باز مثل همین ماجرای ویزا دادن و ندان به هفت کشور، بی‌اندازه مرا یاد منحل کردن سازمان برنامه و بودجه و اقدامات و حرف‌‌ها و ایده‌های مطرح شده در دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد در جهان واقعی و وقایع دیوانه‌وار حکمران فیلم «آخرین میلیونر» (رنه کلر) می‌اندازد. آدم‌های پشت ایده‌هایی از این جنس در سال‌های میانه دهه دوم قرن بیست و یکم همچنان یادآور روزهای چند دهه ابتدایی قرن بیستم هستند که دل همان موجودات و ایده‌های شان به دو جنگ جهانی اول و دوم رسیدیم و دیر نیست با این آدم‌های سیاستمدار قرن بیست و یکم از « دونالد ترامپ» و «ترزا می» بگیرید تا «لوپن » و کسان دیگر در شرق و غرب فاجعه‌ جهانی دیگری را تجربه کنیم و بماند که در این ۱۶ سال که با یازده سپتامبر و جنگ عراق و افغانستان آغاز شدند حس عمومی چیزی جز تجربه فاجعه و مصیب و ناآرامی نبوده است.

اما ورای تصویر کلی این بحران و بویژه ماجرای صادر نشدن ویزا برای ایرانیان و شش کشور دیگر (که استدلال ظاهری پشت بودن یا نبودن این کشورها و باقی کشورها بصورت غریبی هم روشن و هم نامفهوم است)، من به بحران دهشتناک‌تری در میان مردمان سرزمین ایران رسیده‌ام و آن چند پارگی این قوم (حداقل در فضای مجازی) است. برخورد با آدم‌هایی که اتفاقات رخ داده این چند روز زنگ خطری را برایشان به صدا در نیاورده و با حدت و شدت چه در داخل و چه در خارج در حال توضیح و توجیه این جنون هستند بی‌اندازه حیرت‌آور و ترسناک و مایوس کننده است. کسانیکه نفرت نظام تا عمق ذهن و دل و گوشت و استخوان‌شان نفوذ کرده، کسانیکه در جهان دیگر و در جنونی دیگر منتظر آشوبی عالم‌گیر هستند تا جهانی از نو ساخته شود، کسانی که عرق و عزت ملی در همه سطوح فراموش کرده‌اند، کسانیکه….(و شاید مضحک‌ترین واکنش‌ها را بتوان زیر عکسی از مسیح علینژاد دید، که خیلی خوش‌دلانه و شاعرانه نوشته به‌جای کشیدن دیوار بیاید پل بزنیم و بخشی از همان طرفداران «آزادی‌های یواشکی» سرش هوار شده‌اند که همین مسلمان‌ها و همین باورمندان به‌حجاب و چه و چه سرزمین ما و شما را به لجن کشیده‌اند و حق‌شان است که جلوی ورودشان گرفته شود). واکنش‌های فضای مجازی روز به روز مهیب‌تر و خشمگیانه‌تر و توهین‌آمیزتر می‌شوند. رفتن یا نرفتن «اصفر فرهادی» و عوامل فیلمش به اسکار شاید در کنار درد و رنج و سرگردانی هزاران خانواده و دانشجو و کارمند ایرانی در این شرایط، بی اهمیت‌ترین بخش ماجرا برای من بود اما فقط نگاه کنید به حجم پیشنهادات و تهمت‌ها و توهین‌ها و بازخواست‌هایی این چند روزه و البته در امتداد ماه‌های گذشته با صفات/ فحش‌هایی از جمله «فیلمساز نظام»، «دیوث»، «قلابی»، «بیشعور»، «تلاش برای برانداختن طبقه متوسط»، «ناتوان» و چه و چه چه که نصیب «ترانه علیدوستی» و «اصغر فرهادی» و باقی عوامل فیلم شده است که قطعا تنها ریشه در خود فیلم‌ها و موفقیت‌هایشان ندارد (این مسیر سال‌های سال با ادبیات دیگر برای فراوان فیلمساز دیگر از کیارستمی تا کیمیایی و از مهرجویی تا حاتمی در دوران اوجشان صورت گرفت که البته آن موقع تریبون دست منتقد جماعت و روزنامه نگار بود و حال همه تریبونی دارند و می توانند زخم‌های عالم و آدم را سر هرکسی و نه تنها فیلمسازان خالی کنند ونفس راحتی بکشند و تمام). نوشته این «نادر فتوره چی» (که تنها برای همان ۱۴ هزار پیگیر نوشته‌های اش اسم اش را اینجا می آورم که ادبیات و هتاکی‌هایش تا همین جا برایش شهرتی بهم زده بیشتر از تیراژ کتاب‌ها و روزنامه‌هایمان، وگرنه برای آرا و نظراتش ارزش چندانی قائل نیستم) شاید پایان دهشتناک این نوع به جهان باشد که ما سال‌های سال ما به ازای «کیهانی‌»اش را تجربه کرده‌ایم.
انباشتگی کینه‌های ما از همه و دوران دارد بدجوری خودش را در همین نظرها و پست‌ها و شرح حال‌ها و نوشته‌های‌مان نشان می‌دهد. من یکبار پیشتر هم گفتم با آدم‌هایی طرفیم که اگر روزگاری در ایران سلاح دست‌شان بیفتد زودتر از حکومتی‌ها دادگاه‌های خیابانی تشکیل خواهند داد و جهان را از لوث مخالفنشان پاک خواهند کرد و با لودر از روی خیلی‌ها رد خواهند شد با این اوصاف، و امیدوارم آن روز هیچگاه فرا نرسد. (برای همین روایت پاکسازی‌هایی از جنس برخورد‌های درون گروهی فیلم «سیانور» که با مجموعه‌ای از اختلافات نظری و عملی باید حذف می‌شدند چندان دور از ذهن نیست وقتی داریم همین الان حمله‌هایی به یکدیگر را در حد ترور شخصیت در فضای مجازی بین همه گروه‌ها و دسته‌جات می‌بینیم) از این نظر ایران امروز و فردا در داخل و خارج بدجوری تن و جان و روح و روان مرا می‌لرزاند و می ترساند. تند روی و انباشتگی کینه در این حجم را چه تدبیری راهگشاست؟ نمی دانم و بعید است بدانیم!

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا و اینجا مراجعه کنید.