نزدیک به سه چهار سالی میشود که با «وحید مرتضوی» نویسنده وبلاگ «گرینگوی پیر» دوست شدهام. ماجرای آشنایی ما خیلی ساده بود. ابتدا لینک وبلاگ او در وبلاگ «شمال از شمال غربی» (محسن آزرم) و «هفت و نیم» (مجید اسلامی) نظر مرا به خودش جلب کرد. اصلا همین که در همان سالهای دور مجید اسلامی سختگیر و مو از ماست بکش و خوش سلیقه لینک وبلاگ او را (در کنار یکی دو وبلاگ ایرانی دیگر) در وبلاگ خودش گذاشته بود به اندازه کافی وسوسه کننده بود. وبلاگ «گرینگوی پیر» وحید در برخورد اول بیاندازه نظرگیر و پربار و حرفهای بود. در آنجا هم سخن از «کلیر دنی» بود و هم «جان کاساوتیس». هم از «دیوید فینچر» گفته بود و هم از «اصغر فرهادی» و «پدرو کاستا». از بعضی نوشتههای او سر درنمیآوردم. بعضی از مطالبش در دوران علاقه به «درباه الی» جدا از اینکه برای من غیر قابل فهم بود بیشتر مرا یاد مخالفخوانی آقای اسلامی میانداخت. یک لحظاتی احساس میکردم در نوشتهها نوعی غرور و متفاوت نمایی به چشم میخود و اما تا اینکه دیدم وحید به فیسبوک آمده است. بیاندازه مشتاق بودم که با او حرف بزنم و از این ماجرای برخورد قهریاش با درباره الی سردربیاورم. برایش تقاضای دوستی فرستادم و… و الان سه چهار سالی میشود که هر دو روز یک بار (بعضی وقتها هر روز و بعضی روزها دو سه بار!) با او هم کلام شدهام. عشق او به سینما و دانشاش مثال زدنی است. بحث با او لذت بخش است. پیشنهادهایش راه گشاست. سلیقه فراگیری دارد. دوست خوش صبحتی است. ادا اطوار روشنفکری هم به کنار. در این سالها با هم دعوا زیاد کردهایم از «النا» و «فاوست» که من دوستشان دارم تا فیلمهای «جیمزگری» که او دوستشان دارد. به گفته خودش به تدریج سینهاش گشادهتر شده (البته این اصطلاح خود من است!) و حال میشود با او از همه سینما لذت برد. وحید دوست ندیدهای است که در این دوران تنهایی بیاندازه بابت عشق و علاقه دیوانه وارش به سینما به او مدیونم و بیاندازه از او آموخته ام. الغرض چرا پای وحید را سر این فیلم پیش کشیدم؟وحید عادت خوبی دارد: هر چند وقت یکبار مثل شعبده بازی همه فن حریف دست میکند در کلاهش و یک خرگوش عجیب و غریب معرفی میکند. این خرگوشهای متفاوت با شعبده بازیهای وحید جلوه خاصی پیدا میکنند. من جزو تماشاگرانی هستم که برایش کف میزنم همیشه در ابتدا و بعدش که سر وقت سراغ بعضی از این خرگوشها می روم برای وارسی، میبینم خیلی هم چیز خاصی نبودند. بعد که به او میگویم آقا! شعبده دیگر بساز ایشان چوب جادوییاش راروی سرم میزند که تو نمیفهمی و من منتظر شعبده دیگر میمانم. سه سال پیش اتفاقی به تماشای فیلمی رفتم در جشنواره لندن به اسم «فیلم اُکای» از کارگردانی به اسم «هونگ سانگسو». فیلم بامزهای بود در برخورد اول و همین و خیلی جدی اش نگرفتم. پیش وحید حرفش را زدم و او گفت که فیلمساز معتبری است خیلی خیلی خیلی. سال بعد فیلم دیگری دیدم از او به اسم «روزی که او آمد» از فیلم خوشم نیامد (فرمالیسم کارگردان را پوچ و بی معنا دیدم). سال بعد «در کشوری دیگر» را دیدم و برایم جالب شد. و پارسال که دو فیلم آخر او «سونهای ما» و «هیوون و مردای دور برش» که هر دو را دوست داشتم. این خرگوش وحید عالی بود. فیلمهای این کارگردان کرهای به طرز غریبی از دل هم بیرون میآیند و هر فیلم فارغ از جهان خویش در جهانی بزرگتر (جهان مجموعه آثار) معنایی کاملتر پیدا میکنند که به نظرم در دو فیلم آخر سرانجام تجربهها به نتایج جذابی میرسند. این خرگوش را من مدیون وحیدم و اصرار او به صبوری در برخورد با فیلمهای این فیلمساز.
اما خرگوشی دیگر٬ آقای وحید خان مرتضوی پارسال بیخبر ناگهان فیلم «ویولا» را در صدر برترین فیلم پارسال خودشان قرار دادند. ما (من) پرسان و عطشان گشتیم و گشتیم تا فیلم را پیدا کردیم و نتیجه : «وحید جان، فیلم خاصی نبودها. بازیگوشی فرمی داشتها و همین. دادار دودور شما از بهر چه بود؟» و چوبی بود که بر سر ما فرود آمد و البته ارجاع داده شدیم به فیلمخانه شماره ۷ و نقد کوئنتین درباره سینمای «ماتیاس پینیرو» که البته بیشک راهگشا بود و بماند که همچنان سر بزرگی فیلم با جناب مرتضوی بحثها داشتهایم. ماجرا گذشت تا رسید به فیلم جدید این فیلمساز آرژانتینی یعنی «شاهزاده فرانسه». تحمل فیلم تا به انتها برای خیلیها آسان نبود و در میان این اثر ۷۰ دقیقهای چند نفری حوصلهشان سر رفت و سالن را ترک کردند. بعد از تمام شدن فیلم با برخی از منتقدان انگلیسی که سینه گشادهای هم دارند! هم کلام شدم و فهمیدم نتوانستهاند با فیلم ارتباط چندان برقرار کنند. برایشان کمی از فیلم قبلی کارگردان گفتم و تازه چیزهایی برایشان روشن شد. از دیروز با خودم فکر میکردم اگر بواسطه وحید (و احتمالا وحید هم از طریق خواندههایش) این کارگردان را نمیشناختم آیا اصلا این فیلم را تا به انتها تماشا میکردم؟ آیا من هم جزو همانها نبودم که در میانههای فیلم با عصبانیت سینما را ترک میکردم؟ از طرف دیگر پیوند جهان ویولا و شاهزاده فرانسه مرا یاد فیلمهای هونگ سانگسو انداخت. به نظر میرسد هردوی این فیلمسازان دلبستگی های فراوانی به فرمالیسم دارند و مدام در پی تکرار یک جهان به شکلهای مختلفند. در این چند فیلم اخیر هونگ سانگسو ما مدام با یک کارگردان، یک استاد دانشگاه در دانشکده سینما، یک دختر که چند نفر را دوست دارد و چند نفر دوستش دارند و عشقهای ضربدری و نرسیدن به هیچ جا و نوعی پوچی روابط و بی سرانجامی طرفیم. انگاری کارگردان دارد خاطرهای از سالهای دور را مدام تکرار و تکرار میکند (هم درون فیلمها و هم فیلم به فیلم). جهان فیلمهای ماتیاس پینیرو هم بر طبق آن ترجمه فیلمخانه و این دو فیلم دیده شده دست کمی از این تکرارها -حال گیریم در کهکشانی دیگر- ندارد. در این دو فیلم که بازیگران ثابتی هم دارند با جمعی طرفیم کتابخوان و روشنفکر درگیر در حرفه تاتر و درگیرتر در روابط ضربدری و عشق و خیانت. در هر دو فیلم بخش عمدهای از آن به اجرای نمایش و نمایش خوانی اختصاص دارد (ویولا نزدیک به بیست دقیقه از شصت دقیقه اش تکرار یک متن در هم آمیخته از نمایشهای شکسپیر بود که در پایان به یک فوران انرژی ختم میشد). شاید آنچه که تجربه فیلمهای هونگ سانگسو را با این دو فیلم مماتیاس پینیرو برای من متفاوت کرده سادگی روابط (که محدود به دو با سه نفر میشود) و طنز پنهان و آشکار و ملایم فیلمساز کرهای است که در جهان فیلمساز آرژانتینی جایش را به متنهای سنگین مثلا شکسپیر و پرگوییهای بیشمار (که تعقیب گفتهها و شخصیتها و روابطشان با زیر نویس و حرافیشان و تحمل صدای آنها از جایی به بعد ناممکن میشود) میدهد.من از تماشای ویولا و بخصوص شاهزاده فرانسه لذت نبردم (و اینجایش را به قول امام جمعه تبریز فارسی میگوییم که آمریکا/ وحید بفهمد؟!) ولی میفهمم که کارگردان میخواهد در دل این روزمرگی تاتری ها و روابط ضربدری شان و اساسا آن اجرای دست جمعی دور میکروفونها و بازیگوشیها و تکرار موقعیتها به همان نقاشی کلاسیک مورد بحث در گالری ابتدای فیلم برسد ولی باز میگوییم لذت بردن و مشعوف شدن و تحمل کردن این حجم حرافی بدون غنای تصویری کار بیاندازه دشواریست جناب شعبدهباز زبردست و من منتظر خرگوشهای امسالتان میمانم.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به
اینجا مراجعه کنید.