اشاره: این نوشته اول یادداشتهای شخصی من است که در روزهای ابتدایی اسفند ماه سال ۱۳۹۴، یک هفته بعد و پس از اعلام اولیه نتایج انتخابات دوره دهم مجلس شورای اسلامی و دوره پنجم خبرگان رهبری نوشتم. فیسبوک برای من این امکان را فراهم کرده که بتوانم این یادداشتها را برای خودم و دوستانم در اینجا بایگانی کنم که هم در سالهای آینده اگر زنده باشم با خودم و دیگران از اشتباهات نظری و عملی و پیشبینیهای درست یا غلطمان سخن بگویم و هم در موقعیتهای مشابه که هزار بار دیگر تکرار خواهد شد به راحتی به آنها استناد کرده و از انکار خودم و دیگران بپرهیزم.
۱. هیجدهسال است که موقع انتخابات ایران، دلم میتپد. احساس هیجان غریبی تمام وجودم را پر میکند. حسی پرشور و تکان دهنده که هیچگاه جز در زمان درمان بیمارانم اصلا و ابدا تجربه نکردهام . حس زنده بودن. حس تغییر یک پیچ و مهره از این جهان سیاه مایوسکننده. حس موثر بودن در پس انفعال و استیصال محض هر روزه در برابر همه چیز و همه کس. از کجا شروع شد؟ دوم خرداد ۷۶ بود که در کمال ناامیدی فهمیدم که میشود جلوی ظلم و نابرابری ایستاد. میشود چیزهای کوچکی را تغییر داد. آن روزها پدرم خانه ما را پر میکرد از روزنامه سلام. سیاست و روزنامه شد جزئی از زندگیام. بعدش «جامعه» آمد. بعدترش ظلم و مقاومت در برابر خواسته مردم شروع شد. بعدش قتلهای زنجیرهای. بعدترش «طوس» آمد. بعدترش «نشاط». من کارم را در روزنامه شروع کردم. عطش داشتم برای همه چیز و دانستن و تغییر و امید و امید و امید. سینما بود و مطبوعات و تاتر و سخنرانی و بحث و شور. بعدش کوی دانشگاه شد. بعدش پیروزی اصلاحطلبان در اولین انتخابات شوراهای شهری. بعدش ترور حجاریان. بعدش پیروزی تمام و کمال در مجلس ششم. بعدش کنفرانس برلین. بعدش بسته شدن روزنامهها. بعدش دعواهای شورای شهر اول. بعدش زورگویی و زورگویی تمام عیار بخشهایی از حاکمیت و ناکارآمدی اصلاح طلبها و بعدش انتخاب مجدد خاتمی و بعدش انتخابات شورای شهر دوم . فاجعه از همان زمان شروع شد. قهر خیلیها و ناکارآمدی شورای شهر اول باعث شد که آزادترین انتخاباتِ ایرانِ بعد از انقلاب از دست برود. من آن زمان نویسنده جوانی بودم که داشتم در روزنامه «همشهری جهان» مینوشتم و همان زمان وقتی فهمیدم «محمد قوچانی» هم از رفتن سر صندوقها امتناع کرده است با او داد و فریاد کردم. باید شرکت میکردی باید شرکت میکردیم. می توانستیم حداقل یک شهردار نهضت آزادی داشته باشیم. میتوانستیم و میتوانستیم. واقعا چه فکر میکردی و می کردیم آقای قوچانی؟ بعدش فاجعه پشت فاجعه. احمدی نژاد شد شهردار و حلقه تنگ وتنگ تر شد و دایره محدود و محدود تر. مجلس هفتم را واگذار کردیم که باید رای میدادیم همگی به کروبی و جمیله کدیورش که بعدها جلوی حداد عادل و توکلی و دیگران بایستند. چرا درس نگرفتیم و نمیگیریم. انتخابات هشتاد و چهار به دولت و ملت و نظام و مردم و اصلاح طلبها باختیم. گروهی قهر کردند، گروهی رفتند پشت کروبی و پنجاه هزار تومنش، گروهی رفتند پشت قالیباف و تیپ خوشگلش، گروهی رفتند پشت احمدینژاد و سخیفترین ادعاهایش، گروهی رفتند پشت هاشمی و قدمتش، گروهی رفتند پشت مهر علیزاده و زبان آذریاش و گروهی هم پشت معین و کاریزمای نداشتهاش و حقوق شهروندیاش که الان همچون خواب میماند در این روزگار. واقعا چه فکر میکردیم در آن روزگار که وقتش است کاندیدای خودمان را داشته باشیم بعد از هشت سال بدبختی و حیرانی و خستگی از جنگ و دعوا و کفن پوشان؟ احمدینژاد آمد بالا و من در قشم بود و در شبه تبعید سربازی. تلفن من در بیرون پادگان بیشتر زنگ میخورد از وزارت کشور. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به کل ایران زنگ زدم که شرکت کنیم و به هاشمی رای بدهیم. تمنا می کنم التماس میکنم. ذلتِ در پیش را جلوی چشمم میدیدم. مرخصی گرفتم آمد تهران روزنامه شرق. زنگ زدیم به همه از «عباس کیارستمی» تا «داریوش شایگان». از «پرویز پرستویی» تا «جواد طباطبایی». «احمد رضا احمدی» گفت: رای ما که یک اتوبوس است آن هم میدهیم برای هاشمی با دلی خون. «عزتالله سحابی» هم همین را گفت. اما باختیم و نشد که نشد که نشد. در انتهای شب اعلام نتیجه انتخابات در قشم بودم و تا صبح پای رادیو. صبح اعلام نتایج به دختری که دوستش داشتم زنگ زدم و زار زدم ده دقیقه تمام. چند وقت بعد از ایران آمدم بیرون برای ادامه تحصیل. و هر انتخابات به هزار نفر زنگ میزنم و عجز و التماس میکنم و توضیح و تهدید که قهر نکنید. قهر نکنید قهر نکنید. اوجش هشتاد و هشت بود و فاجعه دیگر که شور مردم به قتلگاه انتخابات و مردم و آزادیخواهی و اصلاح طلبی بدل شد. گذشتیم با دست و پای بریده و سر و پای شکسته و رئیس جمهور و یاران در حصر و در بند. بعد از تباهی در نودو دو کمر راست کردیم. توانستیم ذرهای عقلانیت را برگردانیم به خودمان و حاکمیت. بعد از هشت سال زاری و فرار و انکار و قلع و قمع و سوختن همه چیز دوباره طعمِ «میشود» و «میتوانیم» را چشیدیم. من در این روزها همچنان قلبم میتپد و نمیخواهم دوباره زار بزنم. شما را نمیدانم.
۲. من در این روزها به شدت نگرانم. نگران این بیشوری. نگران این دغدغهها. نگران این آدمهایی که همچون گرگ در بیرون و درون سکوت کردهاند و منتظر شکست همه ما هستند که دل به تغییر پیچ ومهرهها بستهایم. منتظرند تا حسابی تحقیرمان کنند و بر تمامی زخمهایتان نمک بپاشند. نگران این لوس بازیهایِ گروهی که انتخابات شورای شهر دوم را تحریم کردند و از همانجا همه چیز را باختیم تا به امروز. نگران فهرست کممایه و اجتنابناپذیر اصلاح طلبان. نگران فهرست هاشمی و غمخواری از رای دادن به آن فهرست. نگران ترس آقای خامنهای که میتواند مولد هشتاد و هشتی دیگر باشد. نگران دستوری از بالا که در پس دو قطبی ایجاد شده (که اتفاقا از سمتی می تواند کمی شور آفرینی کند) با ورود آن سه تن و به موازاتش فهرست حداد عادل (نمیشود یک سمت اسم مصباح باشد سر فهرست و سمت دیگر عارف!) و مثلا عارف در مقام بیست و نهم، دار و ندار احساس و امیدمان برباد رود. شکست این انتخابات در هر صورت مساوی است با از دست دادن هاشمی در خبرگان و مجمع تشخیص مصلحت، از کار افتادن دولت روحانی در دو سال آینده و از بین رفتن ثبات اقتصادی و همکاری و تعامل با کشورهای دیگری، فروپاشی احساسی و قلبی همه امیدواران، از دست دادن روحانی برای ریاست جمهوری بعدی، دعوای بین خودمان (که اگر آن جناح عقلش رسیده بود در هشتاد و هشت با انتخاب احمدینژاد در دور دوم میتوانست با هزینه کمتر همه ما طرفدران موسوی و کروبی و تحریمی ها را به جان هم بیاندازد) و از بین رفتن همین ایران فعلی که حداقل این دولت توانست آب را به دریاچه ارومیهاش برگرداند و تورمش را در دوسال گذشته نگه دارد. این انتخابات از دست برود با هر تدبیری و ترفندی چیزی جز فلاکت در پیش رو نیست. حسی دارم همچون هشتاد و چهار. در آن روزها در ایران در خیابان دیگر به دست و پای همه افتاده بودم . بهشان میگفتم من تمام زجرهای شما و خفتها و حقارتها خستگیها و نا امیدیها و زندانیها و کشتههایتان را درک میکنم. ولی تو رو به روح تمام این عزیزان رای بدهید که این کشتهها و زندانها و زجرها کمتر شود. بشود فیلم ساخت، کتاب نوشت، ترجمه کرد، حرف زد، مقاومت کرد، کمک کرد، امید داشت، زندگی کرد. آرام آرام آرام همچون لاکپشت برسیم به قلههای، کوچک و کمر راست کنیم. آن روزها موفق نشدم و دیدم چطور ثمره هشت سال زحمت و خون دل خوردن و کشته دادن و کتک خوردن و نوشتن و ترجمه و کمک برای ارتقای آگاهی مردم جلوی چشمم در یک شب تا صبح پاره پاره شد. روضه خوانی بس است. تلفن ها را بردارید و تلگرامها و فیس بوک و همه را دعوت کنید به رای واحد به فهرستی واحد در سرتاسر کشور. فهرست امید دار و ندار ماست. تقلب هم بشود بگذارید پدرشان دربیایید تا این تقلب را انجام بدهند. بگذارید دیگر از خودمان و همدلی و همراهیمان ناامید نشویم. بگذارید همچنان امیدوار بمانیم بگذارید دیگر زار نزنیم.
خلعت و خنجر
از صبح مطب را تعطیل کردهام و نشسته ام خانه و توی تلگرام و فیسبوک و چه و چه چرخ میزنم که ببینم که رای میدهد که رای نمیدهد. ببینم این دل صاحب مرده کی آرام میگیرد و کی حالش به میشود. به طرز غریبی دارم همچنان تقلا میکنم برای راضی کردن هزاران نفر. با لشکری روبرو هستم هزار برابر سختر و سهمگینتر از دلبندان نظام. اصلا کاش آنجا بودم و دلم قرص بود. دیگر قرار نبود دلم آشوب شود وقتی میبینم کلی جوان خوش فکر و دغدغه مند این سرزمین پایشان را در یک کفش کردهاند که بصورت فلسفی و اخلاقی در پس هزار جمله غیر قابل فهم و توضیح به شما و پیروانشان اثبات کنند که انتخابات غلط و بیمعناست درصورتیکه در عمل همین دو سال را دیدهاند که تورم چطور کنترل شده و خوب یادشان است که مجلس هفتم چه به روز خاتمی آورد. آخر من باید با که حرف بزنم و که را قانع کنم وقتی خودش این تفاوت را دیده و حس کرده ولی بخشی از وجودش نمیگذارد و نمیخواهد بپذیرد. چرا شکست خوردن ما اینقدر برای پیش برد پیروزی عقیده او مهم است؟ چرا تحقیر شدن ما اینقدر دل او را خنک می کند. و بعدش چه ؟ آخر این همه حرف و حرف و حرف و چه پیشنهادی دارد برای آینده ما؟ من چرا این افراد را نمی فهم؟ باید هزار نفر را قانع کنم. هزار نفر که از هشتاد و هشت دلشکستهاند. یکی به من میگوید هیچکدامشان برای ما اهوازیها کاری نکردند. چه به او جواب بدهم؟ چه دارم که بگویم؟ بگویم خواهرم من هزار بار با تو گریستهام اما خودت دیدی وقتی حسینیان از دزفول انتخاب شد نه فقط اهواز که آبروی ایران را بر باد داد و عرصه بر زنان و حجاب و اقتصاد و فرهنگ را برای همه تنگ کرد؟ یک نفر میگوید دولت روحانی موجب شده پانصد میلیون تومن ضرر کند. اصلا باید با او حرف بزنم؟ جماعتی از دندانپزشکان اصلا در باغ نیستند. خانوادهها همه مایوس. همه خسته. کاسه گدایی رای گرفتهام جلوی هزار نفر و خب همه خود را به ندیدن زدهاند. شورای نگهبان و سپاه و بسیج که دارند کار خودشان را میکنند پس ما کی به بلوغ سیاسی میرسیم؟ کی می فهمیم از این راه باید حرفمان را بزنیم؟ تا کی باید حرف از اخلاق و وجدان و مشروعیت و شناسنامه سفید باشد؟ تا کی توی کلهمان نمیرود تقاضای ما برای مشروعیت نیست؟ اینکه من و ما میخواهیم در آرامش بیشتر بدون حسنیان و حداد و کوچکزاده، وزیری داشته باشیم چون نجفی و فرجیدانا، وقت بگذاریم سر آگاهی بخشی، کمک، مودت، تلاش برای رفع حصر، ثبات اقتصادی ، کمتر شنیدن ریاکاری مذهبی، تلاش برای تقویت احزاب و بازگرداندن عقلانیت به کشور به امور. از اول هفته میخوانم ملتی که در تلگرام از انتخابات جک فریال ساخته و هر هر میخندند و جماعتی دیگر که نفرت ساختهاند و جماعتی دیگر که بیتفاوتی پیشه کردهاند و جماعتی دیگر که حالا سر انتخابات وقت توضیحات فلسفیشان گرفته و جماعتی دیگر که سکوت پیشه کردهاند. کاش آنطرف بودم و دلم قرص بود به جایی و ترسم از خودیها نبود. اینجا هزار نفر مرا احاطه کردهاند که تحقیرمان کنند بعد از این انتخابات که هیچی تغییر نکرد و هیچی درست نشد و مجلس هم که اصولگرا شد و شورای نگهبان هم که هست و چه چه و چه و باز انتخابات بعدی من دوسال دیگر باید گدایی رای بکنم از مجموعه ای آدم ناآگاه، غد، سرخورده ، خسته ، بی برنامه ، روزمره ، بی دغدغه ، مخالف، مخالف خوان و…. که بیاید به فلانی رای بدهید. چند بار باید بگویم مگر ندیدید چه شد. در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود. از گوشهای برون آی. از گوشه ای برون آی...
پی نوشت: حس باغبان بد اقبال مفلوک خسته ای را دارم که میخواسته یک نهال بنشاند در یک شن زار که یک زمان صاعقه زده، یک بار سرما، یک بار خشک سالی، یک بار قحطی، یک بار حمله داسدارها، یکبار سکته دوست خوش نیت بیدست و پا، یک بار مرگ مهندس کهنهکار، یک بار... و حالا در طوفان شن جوانه کوچکی دوباره سر بر آورده و دارد جان میکند که دستهایش را دورش سپر کند و گروهی از کنارش رد میشوند و گروهی لگدی هم نثار ش میکنند و گروهی در شن گیر کردهاند و گروهی مدام تحقیرش میکنند و داسدارها هم در چند قدمیاش هستند.