تقدیم به دوستی که آن روزها بیشتر از قبل دوستش داشتم
حس لحظات پایانی فیلم «نه» (پابلو لارین) حس مطبوع، شوقانگیز اما بغضآوری است همانجایی که «رنه ساودرا» (گائل گارسیا برنال) پس از اعلام شکست پینوشه درانتخابات با اینکه در پیروزی به دست آمده نقش عمدهای داشته، با بهت و ناباوری تنهای تنها در میان جمعیت خوشحال و امیدوار، راه خودش را میکشد و میرود و کسی به کارش هم کاری ندارد. او خسته بود از یک دوران و راضی از دستاورد تلاشهایش اما چیزی که در میانه آن شور و شوق عمومی برجسته میشد تنهایی او هم بود.
دیروز با موهای آشفته و صورت خیس عرق و با یک بارانی سیاه که در باد به عقب رفته بود و یک چمدان وسایل کاریام که مثل سنگ سیزیف از این مطب به آن مطب می کشانمش، با ناامیدی هرچه تمام تنها برای پیروز نشدن «سعید جلیلی» به کنسولگری ایران رفتم و به «حسن روحانی» رای دادم. رای دادن ظرف چند دقیقه به پایان رسید و وقتی بیرون آمدم و وقتی این بار را زمین گذاشتم مثل همیشه دراین لندن سرشار از تنهایی و بیگانگی کسانی را برای همدمی نیافتم. با اینکه میخواستم «مرد آهنی» (ورسیون جدید سوپرمن) و «هیاهوی بسیار هیچ» (نسخه بهروز نمایشنامه مشهور شکسپیر) را ببینم٬ حوصله سینما رفتن نداشتم. حوصله خانه رفتن هم نداشتم. حوصله هیچ جایی را نداشتم. دوست داشتم کسی بود که با او مینشستم و همینجوری حرف می زدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم از زمین و زمان و خودمان را خالی میکردیم از فشارهای عصبی چند هفته گذشته و نگرانیهای پیش رو. اما مثل همیشه کسی نبود و نیست. در مسیر برگشت به ایستگاه به عادت همیشه فیسبوک را چک میکردم و خبرها آرام آرام امید بخش میشدند. شمارش صندوقها شروع شده بود. در صندقهای خارج کشور غلبه با حسن روحانی بود. کمی بعدتر نتایج شمارش آرا در روستاها و شهرهای کوچک بلا استثتا همگی از برد بالای ۵۰ درصدی روحانی میگفتند. هر لحظه که میگذشت هم خوشحالتر میشدم و هم میزان نگرانی و ناامیدی از فردایی نیامدنی و نشدنی و ویرانی همه چیز و تقلبی وسیع بیشتر و بیشتر فکر و ذهن مرا به خودش مشغول میکرد. پیش خودم فکر میکردم تمام «ماها»یی که در انتخابات به هر دلیلی با امید و ناامیدی برای فردایی اندکی روشنتر شرکت کرده بودیم تا همینجای کار با مشارکت مردم و این خبرهای خوش ماجرا را برده بودیم اما خب چیزی کم بود که دلم خوش بشود. تصمیم گرفتم به خودم جایزه بدهم. کجا بروم؟ رستوران؟ ولش کن حالش نیست آدمش هم نیست. اما گرسنهام بود. دوباره که چاقترهم شدهام چه کنم؟ جهنم! میروم کیافسی حلال دم خانه مرغکی میخورم با نوشابه و سیب زمینی و خودم را به کوچه علی چپ میزنم. همچنان خبرها را و شمارش آرا را چک میکردم و شگفتی و خوشنودی و البته اضطرابم بیشتر و بیشتر میشد. مرغ چرب را میخوردم بی هیچکس و ذهنم میرفت به شانزده سال گذشته که در دوم خرداد ۷۶ در آستانه جوانی و دانشگاه به خاتمی رای دادم و دادیم و امید فراوان داشتیم و شاد بودیم و عطش داشتم برای تغییر خود و ایران و جامعه و دانستن و آگاهی و تعالی در همه عرصهها. یادم آمد که در روز سخنرانی خاتمی در دانشگاه تهران در همان همایش پیروزیاش، تلویزیون مرا بیشتر از او نشان داد به هنگام تشویق او. یادم آمد درهشت سال او با همه مصائب و و تقلاها بهترین سالهای زندگی اجتماعی و علمی و فرهنگی وعشقیام را در ایران داشتم و یادم آمد بعد از آمدن احمدینژاد تمامیاش به یک باره از دست رفت.
غذایم را خوردم و با مرور هزار باره خبرها، دیگر برایم مسجل شده بود که برنده انتخابات بودیم. از خودم راضی بودم که در طول ۱۶ سال گذشته در تمای تصمیم گیریهای سیاسیام بهجز یک مورد (عدم حمایت از مهدی کروبی و باقی اصلاحطلبان باقی مانده در انتخابات مجلس هفتم که با حضور آنها قطعا اوضاع بهتر میشد و من جوان خیره سری کردم و بماند اصلا در آن زمان در آموزشی سربازی مرودشت بودم) درست عمل کردهام. در مسیر برگشت به یاد جلسه پنجشنبه شب کولوکیوم لندن افتادم که درمیان جمعی از تحصیلکردههای لندن به بحث درباره انتخابات نشستیم و من مثل همیشه با شور و آتش فشانی از عقایدم دفاع میکردم و آن عقب چند دوست عزیز باهوش که برای درایت و توانمندی و دغدغههایشان ارزش و احترام قائلم اما متاسفانه در لحظاتی به درست یا غلط مرزهای «خودنابغه پنداری» را در مینوردند و پاسخ همه پیچیدگیهای عالم و آدم را دارند، داشتند به امیدها و ناامیدیها و دست و پا زدنهای ما پوزخند میزدنند و نگاه عاقل اندر صفیحه به ما میکردند. خوشحال بودم که حداقل در عمل ما بردیم و آنها که تحریم کرده بودند باختند فعلا باید اما صبر می کردم تا آن پوزخند را که تا ابد بر روح و جانم نشسته و فراموشش نخواهم کرد، به رخشان بکشم.به خانه رسیدم و خسته و بیانرژی روی زمین ولو شدم. خبر رسمی شمارش اولیه آرا به تعویق افتاده بود و خب دلهره و ناامیدی بیشتر تمام وجود و توانم را گرفته بود. گفتم با تماشای بیبیسی فارسی کمی از دلهرهها کم کنم اما وضعیت بدتر شد. مجموعهای از تحلیلگران مدعو و سرآمدشان «خانم شادی امین» که حضورشان بیشتر دست خالی بیبیسی فارسی را در این شرایط عیان میکند همچنان بر طبل تفرقه و ناامیدی و یاس میکوفتند. بیبیسی در یک کلام از مردم و مخاطبانش عقب افتاده بود. خانم امین و بقیه که رسما از ماجرای پیش آمده عصبانی بودند انگاری. خشم وغضب در چهرههای درهم کشیدهشان درهمان چند نمای نزدیک تلویزیونی به خوبی آشکار بود. اصلا همین حرفها و نظرها و تحلیلهای نامربوط باعث شد که دوباره نگاه درست و انسانی و مسالمتجو و امیدبخش «فرخ نگهدار» و «مسعود بهنود» و سرآمدشان «احمد سلامتیان» دوباره زنده شود و به چشم بیاید در آن مقتلخوانی بیدلیل و بیلبخند تحلیلگران ناهمدل. انگاری که با جانکندن از صخرهای بالا رفته باشی و کسی از پایین دره فریاد بزند که اهوی اینجا حتی تپههای عباس آباد هم نیستها. حتی اگر حرفش راست بود دلم نمیخواست آنها را بعد از فتح صخره بشنوم. جلوی حرفهای اعصاب خرد کن تحلیلگران و عدم اعلام نتایج اولیه هزار بار به خواب رفتم و از خواب بلند شدم با نگرانی. دست آخر نتایج اعلام شد: روحانی اول بود با اختلاف فراوان و قالیباف دوم و جلیلی سوم. بعد از هشت سال تقلا بالاخره مزه پیروزی شرافتمندانه را چشیدم. ساعت ۲:۳۰ صبح از فرط خستگی روحی و جسمی روی تخت بیهوش شدم. میخواستم دیگر به چیزی فکر نکنم. ساعت ۶ صبح دوباره روی موبایل نتایج را چک کردم. همچنان جلو بودیم. خوابیدم و دوباره ساعت ۷ و ۸ و ۹ نیز خواب و بیخوابی تکرار شد. ما دیگر به بالای ۵۰ درصد رسیده بودیم ما پیروز شده بودیم.
گوشی را برداشتم و خواستم این شادی را با آخرین کسی که دوستش داشتم شریک شوم. زنگ زدم و نخواست با من حرفی بزند و ازخشنودیاش بگوید. حالم گرفته شد. ولی خب زندگی همین است دیگر. خسته و مغموم برای خرید هفتگی از خانه بیرون رفتم. یک ماهی بود که خرید نکرده بودم. با وجود توصیه موکد دکتر زنبیل چرخ دارم را پر کردم از سبزیجات و میوهها و آن را کشان کشان ازمیان مردم رد میکردم. شنبهبازار بود و همه به خرید و هیاهو مشغول بودند. فیسبوکم را چک کردم و دیدم دوستی نادیده بابت لینکها و خبرهایی که در طول چند ماه گذشته از اینجا و آنجا همخوان کرده بودم از من تشکر کرده بود. دلم بیشتر گرفت. یک لحظه یاد پایان «نه» افتادم. دلم برای تهران تنگ شد ناگهان. دلم پرکشید به تهران. چقدر دوست داشتم الان در تهران بودم و امشب به خیابان میرفتم و مثل زمان رفتن ایران به جام جهانی ۹۸ با «امیر علیجانی» در خیابانها راه میرفتیم و میخندیدیم و فریاد میزدیم که هستیم. چقدر دوست داشتم در این لحظه در ایران بودم و آنکه را دوستش میداشتم میبوسیدم. چقدر دوست داشتم….
به خانه برگشتم و بیبیسی داشت پرگار پخش میکرد و «مهدی خلجی» دوباره در ژست «من میفهمم و شما نمیفهمید» قرار داشت و کمی بعدترش باز شادی امین بود و از آن بدتر دفاع فرهاد جعفری از دوران احمدینژاد و … حوصلهام سر رفت وخوابم برد. در خواب دیدم که تهران هستم و بعد از هشت سال شکست با همه دوستانم جشن گرفتهایم برای آیندهای روشن. صدای بوق ماشین میآمد و شیرینی و شادی شادی شادی شادی شادی شادی….دوستانم خوش باشید و شاد و سلامت. دلم چقدر برای شادیتان تنگ شده است جای مرا هم خالی کنید هرکجا هستید.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.
پینوشت: در جریان برگزاری یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری به هنگام تماشای مناظرههای نامزدهای نهایی با گفتهها و برخوردهای حیرتآوری روبرو شدیم که واکنشهای غریبی را در پی داشت. برای خود من برگزیدهترینشان این بود:
نمایش زنده سه ساعته و نیمه مناظرههای هشت کاندیدای ریاست جمهوری در برخورد اول جدای از تمام بیبرنامگی، بیخردی و بیسوادی طراحان و برگزارکنندگان و نتیجه توهینآمیز و مایوسکننده نهاییاش، شاید به بهترین وجهی سمبل و نشانه و نمایشی از دستاوردهای حاکمیت هشت ساله «جنون» بر ایران بود. برخوردها و گفتهها و رفتارهای بیاندازه افراطگرایانه وسرشار از بیخردی ودیوانگی و بیماری همه این سالها در همه امور، نیاز به نمایشی اینچنین افراطی هم داشت.
اما جدای از این اگر میشد لحظهای از خشم و نفرت و استیصال نهایی این نمایش به معنای واقعی کلمه «ابزورد» فاصله گرفت٬ میتوانستیم در آن به نکات دیگری هم برسیم. برنامه دیشب بیشتر از هرچیزی مرا به یاد فیلم «آئورُرا»ی کریستی پویو انداخت. فیلمی سه ساعته که در دو ساعت ابتداییاش لحظه به لحظه با روزمرگی یک مرد معولی تا لحظه کشتن چند نفر و تبدیل شدن او به یک قاتل، همراه میشد و به دلیل یک افراط غریب بر روزمرگی دیگر به «اکستریم رئالیسم» میرسید. فیلم در همان دوساعت اول تجربه ملالآوری از روزمرگی بود و اگر یکساعت پایانی فیلم و ورود عنصر طنز/ بلاهت/ ناکارآمدی شخصیتهای درگیر قصه نبود، قطعا به فیلمی از دسترفتهای بدل میشد. در برنامه مناظرههای دیشب نیز حرفهای کاندیداهای ریاست جمهوری با نقطه اوج کوتاه چند دقیقهای درگیری و پاسخگویی و چالش عارف با بقیه کاندیداها و حضور طنازانه غرضی آرام آرام به تجربه کسل کنندهای تبدیل شده بود. اما بخش یکساعت پایانی همه چیز را تغییر داد و آن را گویی تبدیل به فیلم دوم همان کارگردانی کرد که میخواست به همان سبک و سیاق فیلم اولش در سال ۸۸ (مناظرههای دو به دوی کاندیداهای ریاست جمهوری) هم چندگانهاش را تکمیل کند و هم از تکرار خویش بپرهیزد و هم اندیشهها و ایدهها و ذات واقعیاش را دوباره عیان کند.
یکساعت طوفانی پایانی مناظرههای دیشب به یک «رئالیتی شو» تمام عیار از جنس «برادر بزرگ» یا «آمریکن آیدل» میمانست که در آن به بهترین شکل ممکن باطن و ظاهر شرکت کنندگانش را نمایش میداد. من تا به امروز جدا از دادگاه کرباسچی و سخنرانی آقای خامنهای پس از اتفاقات کوی دانشگاه و البته مناظرههای سال ۸۸ تصویری اینچنین آشکار از قرارگیری یک سیاستمدار/ مسئول در یک منگه فشار روانی و عمل انجام شده و ثبت واکنشهای عریان او در مواجهه با فاجعه را به یاد ندارم. اگر احمدینژاد در فیلم قبلی برای نجات خودش از تنگنا همه ارکان نظام را برهنه کرد (که در ذاتش در انتها به خودبرهنگی هم میرسید) اینبار تک تک شرکتکنندگان در برخورد با اتفاقی غیرقابل پیشبینی جلوی چشمشان، خودشان در در برهنهترین شکل به تماشاگران نشان دادند. تقطیع سریع واکنشها گویای همه چیز بود. طغیان «عارف» و نه گفتن او به وضعیت حماقتبار طراحی شده و رو به سقوط پیش رو و بعد همراه شدن اجباری و از سرناچاری او در بخش تفسیر عکسها با کلیت نظام، شرمندگی تمام عیار «جلیلی» که در چنین موقعیت نابهنگامی لبخندها و استیصال تواماناش را به رخ میکشید٬ واماندگی وبیچارگی و گیرافتادگی ذاتی «رضایی» و «روحانی» که در این میزان توهین و تحقیر چگونگی اعتراض و همراهی بیشتر با عارف را فراموش کردند و ادامه دادن به بازی طراحی شده را از سر گرفتند، «قالیباف»ی که در همه حال غرورش را حفظ میکند، بهت آشکار «ولایتی» با پدیده پیش چشمانش و «حداد عادل»ی که مسئول تثبیت و جمعکردن و همراهی قلبی و بیعزت وضعیت فعلیاست، همه را در آرمانیترین شکل به خود خودشان تبدیل کرد. و اما «محمد غرضی» که جوابها و برخوردهای سرشار از طنز ناخواسته و احساسی و به شدت صادقانه (و تاکید میکنم صادقانه) و چه بسا ریشهایاش با پرسشها چه در بخش اول و چه در بخش دوم (همانجایی که گفت صاحب معدن احتمالا الان در زندان است) او را به بهترین بازیگر و دیالوگهای او رای به بهترین دیالوگهای نمایش زنده دیشب تبدیل کرد.
انتخابات در ایران تبدیل به تاتر ابزوردی شده که به قول دوستی در بهترین حالت هم سرگرمکننده است و هم پیام دارد و هم خشمگین میکند و هم مستاصل، و هم طغیان میآورد و هم پوچ پوچ پوچ است. با نمایش دیشب تا اندازه زیادی برای شرکت در انتخابات مردد شدهام اما همچنان اگر بخواهم شرکت کنم در حال حاضر به عارف رای خواهم داد. با اینحال هیچ تصمیمی نگرفتهام و همچنان صبر میکنم برای روزهای آینده و مناظرههای بعدی و واکنشهای پیش آمده بماند که در این کشور همه چیز مقوایی شده.