اشاره: این نوشته بخش سوم و پایانی یادداشتهای شخصی من است که درروزهای ابتدایی اسفند ماه سال ۱۳۹۴، یک هفته بعد و پس از اعلام اولیه نتایج انتخابات دوره دهم مجلس شورای اسلامی و دوره پنجم خبرگان رهبری نوشتم. فیسبوک برای من این امکان را فراهم کرده که بتوانم این یادداشتها را برای خودم و دوستانم در اینجا بایگانی کنم که هم در سالهای آینده اگر زنده باشم با خودم و دیگران از اشتباهات نظری و عملی و پیشبینیهای درست یا غلطمان سخن بگویم و هم در موقعیتهای مشابه که هزار بار دیگر تکرار خواهد شد به راحتی به آنها استناد کرده و از انکار خودم و دیگران بپرهیزم.
اندر مذمت «ولدادگی» سیاسی/اجتماعی/فرهنگی یا چرا سیگار واقعا برای بدن مضر است.
۱. من در چند مقطع از زندگیام با نوعی بچگی، بیفکری، خامی، لجاجت، غدی، بیشعوری وتنبلی به بدنم آسیب جدی رساندم. در دوران دبیرستان و اوایل دانشگاه بود که هر روز میبایست با وعدههای غذایی، در وقت ناهار، نوشابه یا سنایچ مینوشیدم. آن روزها با وجود تذکر و تشر مدام مادر و پدرم، با داد و فریاد جلویشان میایستادم و قلدری میکردم و خب معلوم بود که درعمل معتاد نوشیدن آنها شده بودم. آن روزها (و البته مثل همیشه) چندان خبری از ورزش نبود و واضح است که نتیجه آن غدی و تنبلی و اختصاص دادن تمام وقت زندگی به فیلم دیدن و سینما و تاتر رفتن و کتاب خواندن، بهم ریختن و دگردیسی شکل ظاهری بود. منی که در دوران نوجوانی لاغر بودم، بعد از مدتی شکمی فربه و بد شکل پیدا کردم، طوری که پوستش همچون شکم زنان حامله قاچ خورد و بره بره شد. از آن زمان به تدریج اضافه وزن پیدا کردم. اضافه وزنی که با هزار تلاش و رژیم، ساعتها راه رفتن روی تردمیل (با کلی ضرر مالی) و دوران سربازی تا به امروز کم نشد که نشد که نشد. (خدا را شکر که شانس آوردم و دندان پوسیدهایی- درد مشترک اهالی مطبوعات و روشنفکران و فعالان فرهنگی- از آن دوران به ارث نبردم البته!)
بعدها در مقطعی دیگر از زندگی در شهر «میدلز برو»، به خاطر درگیری شدید کاری در مطب و تنهایی، دوباره به قول معروف افسارم را رها کردم و بعضا در هفته یکبار تن به خوردن «فست فود» دادم. این اواخر نیز، در تلاش برای گرفتن تخصص، به هنگام نوشتن پایان نامه و ارائه شرح درمان بیماران دوباره در فاز بیخیالی و وادادگی فرو رفتم وهیکلم شد عین ماموت. من که بهطور معمول از خودم در آئینه بدم میآید (اما عاشق اندیشه و نظرات خودم هستم گویا!) و چند نفری را هم به خاطر همین هیبت ناورزیده از دست داده بودم (آنها میگفتند تو شعر و ور خوب میگویی و خوب مینویسی و خوب میبینی ولی به قول معروف با اینکه تجزیهات خوب است اما مردهشور ترکیبات را ببرند!)، دیگر در این دوران به حد انزجار از خودم رسیده بودم. با این وجود، برای من تمام کردن پایان نامه و گرفتن مدرک تخصص و خلاص شدن از دانشگاه تمام آرمان زندگیام شده بود. به خودم میگفتم گور بابای بدنم بعدا که این تمام شود یککاریاش میکنم دیگر.
نتیجه این بیخردی، همان شد که امسال در سفرم به تهران، با اضافه وزن بیست و دو کیلویی با چشمان شماتت بار دوست و آشنا روبرو شدم و از آن بدتر در عین سلامت ظاهری و برون، در درون برای منی که نه اهل سیگارم و نه لب به مشروب زدهام و وعدههای غذاییام هم دوتاست و تازه برنج و شکر را هم قطع کرده بودم، تشخیص کبد چرب دادند و نرمی استخوان و ضایعهای در طحال و چه و چه. پزشکان حاذق ایرانی تشخیص دادند که طحالم را باید برای پیشگیری کامل در بیاورم و وضع کبدم هم (که من شک ندارم در بین خیلی از ما عارضهای خاموش و فراگیر است) باعث شد خواهر متخصص تغذیهام رژیم غذایی ویژهای برایم بنویسد. رژیم معمول برای کم شدن وزن کارگر نبود و چیزهایی که بصورت طبیعی برای سلامت پوست و مو و بدن لازم بود خودشان می توانست با ذرهای زیاد و کم شدندشان فشار مضاعفی به کبد وارد کنند. در یک کلام همه چیز بهم ریخته بود.
الغرض، من قید جراحی را زدم و برگشتم به انگلیس که ببینم اینجا چه تشخیصی میدهند، رژیم خواهرم را هم با چند کار دیگر (مثلا پیاده روی یک ساعته در بیشتر روزها) ترکیب کردم و از موقعی که برگشتهام هرچند روز یکبار دارم میروم بیمارستان و آزمایش خون و اسکن و ام آر آی و خب در نتیجه از کار و زندگی و هنر و سینما و تفریح هم افتادهام. در حال حاضر با کلی ضرر مالی، و تلف شدن وقت و انرژی و دسته و پنجه نرم کردن با نگرانی خود و اضطراب خانواده و دوستان، در عرض یک ماه ده کیلو وزن کم کردهام، ولی تکلیف طحال همچنان نامشخص است. هنوز ده کیلویی اضافه وزن دارم و همواره –چه بسا تا آخر عمر- دست و دلم برای خوردن چیزهایی که دوست دارم باید بلرزد و بلرزد و بلرزد.
۲. غرض از ذکر این قضایا، آگاه کردن شما از وضعیت جسمانی و پزشکی خودم نبود که به راحتی میشد جلویش را گرفت. میخواستم با یک مثال عینی به وضع خودمان در ایران عزیز برسم. من معتقدم به هزار و یک دلیل (باز تکرار میکنم هزار و یک دلیل) از جمله ندانمکاری و ناکارآمدی اصلاحطلبان، استراتژی غلط، زورگویی و قلدری و بی انصافی قوه قضاییه، کفنپوشان و انصار حزبالله، حمله به هاشمی رفسنجانی، ظلم شورای نگهبان، بی سرو سامانی نهادهای مدنی، اختلافات شورای شهر اول تهران، فساد مالی افراد مختلف (مثلا ملک مدنی)، به زندان رفتن کرباسچی، ترور حجاریان، ماجرای کنفرانس برلین، بسته شدن مطبوعات، کوی دانشگاه، رو شدن زن دوم/ سوم عطالله مهاجرانی، قهر مردم، پول فراوان شهرداری احمدینژاد که در جیب مداحان و هیتها ریخته شد، بیتفاوتی مقطعی و قتل روشنفکران، عقب نشینی دولت، خیانت غرب به توافق هستهای که می توانست در همان زمان خاتمی و با مدیریت حسن روحانی به پایان برسد، قلدری سپاه که فرودگاه امام را به هنگام افتتاح اشغال کرد، رد صلاحیتهای مجلس هفتم، چاپ عکس دولپی خوردن غذای میردامادی به هنگام تحصن در روزنامه شرق، صدا و سیما و مهران مدیری که تحصن را به سخره گرفت، پیشنهادهای بیخود اکبر گنجی و عباس عبدی و… در انتهای دولت خاتمی عملا همه ما به یک «ولدادگی» سیاسی رسیدیم. یک جور بیخیالی، یک جور بنبست محض، یک جور «به درک، به جهنم و به فلانم»، یک جور حقتانست و حقمان است، یک جور استیصال و انفعال تمام عیار، یک جور دلزدگی و انزجار از معشوق، یکجور حس خیانت و تجاوز به معشوق و خودمان، یک جور خود ویرانگری، یک جور تن در دادن به بیماری و نتیجه… نتیجه انتخاب احمدینژاد و اطرافیانش، نتیجه فراگیر شدن بی اخلاقی و بیانصافی و فساد، نتیجه همه گیر شدن ابتذال، نتیجه پوست انداخت جامعه، نتیجه حضیض ذلت در اقتصاد و فرهنگ و اخلاق و سیاست ورزی، نتیجه بیعقلی همه جانبه و حقارت محض در عرصه جهانی، نتیجه فراگیر شدن جک و لجن پراکنی، نتیجه هشتاد و هشت، نتیجه فرار و مهاجرت تمام جوانان و آدمهایی که میتوانستند و میبایست منشا خیر و روشنی برای کشورشان باشند، نتیجه پخش نفرت و پلشتی، نتیجه جنون، نتیجه سانسور، نتیجه ساخته شده یک دو جین فیلم سوپرمارکتی و سخیف، نتیجه ساخته شدن یک دو جین فیلم درباره روح سیاه زیستن در ایران، نتیجه استقبال از اخراجیها و به روح پدرم و گیسبریده، نتیجه چشم بستن به ظلم در ابعاد مختلف جهانی، نتیجه طرفداری از اسرائیل در خلوت، نتیجه جا افتادن و مد شدن خیانت و زیر سوال رفتن خانواده، نتیجه شیفتگی بیمار گونه به فارسیوان و منوتو، نتیجه سر برآوردن یک دو جین خائن و وطن فروش و ابله و بیانصاف و ذلیل و زخم خورده به اسم تحلیلگر سیاسی، نتیجه دل بستن به کوروش کبیر، نتیجه مشایی، نتیجه دیدن و شنیدن مدام آرای خلجی/ امین/ واحدی/ صدر/ قاسمینژاد/ راشدان/ محمدی، نتیجه کاسبکاری حقوق بشر، نتیجه کاسبکاری کاسپین ماکان، نتیجه تشدید و موکد شدن (نه اغراق تکرار میکنم نه اغراق) دهشت زیستن در ایران و مدام خواندن مرد گُه ایرانی/ لایف استایل گُه ایرانی/ حیوان آزاری ایرانی/ زن ستیزی ایرانی/ بهایی ستیزی ایرانی/ وحشیگری ایرانی/ ذلت ایرانی/ بیشعوری ایرانی/ بیاعتباری ایران، نتیجه زده شدن از ایران و له کردن هرچه داشتیم و نداشتیم، نتیجه سقوط با کله، نتیجه از خود بیگانگی، نتیجه پیشنهاد تجزیه ایران، نتیجه آرزوی حمله آمریکا به ایران، نتیجه تزریق ایدههایی که هیچ سنخیتی با زمانه و زیستن ایرانیها نداشت، نتیجه مسیح علینژاد و نادر فتورهچی که میشوند سلبریتی پسمانده و شمایل دورانی که اگر همه چیزش سرجایش بود آنها و امثالهم جایی برای عرضه اندام و تعقیبکنندگی نداشتند، نتیجه شاهین نجفی و فحش خواهر و مادر به ائمه بعنوان اوج رادیکالیسم، نتیجه حضور دائم لمپنیزم از جنس رسایی و کوچک زاده و زاکانی، نتیجه ایران وایر و توانا و تقاطع و هزار رسانه بیخود نوظهور زرد زرد زرد.
۳. من اما میخواهم (با تلقین هم که شده) دوران پس از انتخابات نود و دو و برگزیدهشدن حسن روحانی عاقل سیاستمدار (که البته سخنرانیاش را در جریان کوی دانشگاه فراموش نکردهام) همچون آن رژیم سخت و بیمارستان رفتن این روزهای خودم ببینم. باید تلاش کنم و تلاش کنیم. باید سعی کنیم امید را به کشور و دلهایمان برگردانیم. من هنوز ده کیلو وزن دارم وضعیت طحالم معلوم نیست. شاید یک تومور خوش خیم باشد یا یک کیست یا یک ضربه تروماتیک. نمیدانم باید رژیم را تا کی ادامه بدهم و تا کی هر چند وقت یکبار بروم بیمارستان نمی دانم اصلا جراحی میخوام یا نه. نمیدانم برای جراحی در انگلیس بمانم یا برگردم به ایران. وضعیت کشورم نیز همچون جسم من در سال ۹۴ با هزار اگر و اما روبرو است. زنانش، اقتصادش، فرهنگش، جوانانش، سیاستش، موسویاش، خاتمیاش، اقلیتهایش، همسایههایاش، بهاییهایش، همجنسخواهانش، اعدام هایش و همه چیزش وضعیتی مطلوب که خیر در برخی امور موقعیتی فاجعهبار دارند. هنوز آقای جنتی میتواند جلوی رفتن آدمهای درست و عاقل و توانمند و خیرخواه را به مجلس بگیرد. هنوز شریعتمداری و رجا نیوز و خبرگزاری فارس با تحلیلهایشان شما را میترسانند، هنوز گشت ارشاد است، هنوز حجاب اجباری است، هنوز بهاره هدایت و نرگس محمدی در زندان هستند، هنوز بهمن دارالشفایی را میگیرند بیخبر، هنوز محمد ملکی هر روز تنها با پای پیاده میرود جایی برای اعتراض و کسی کنارش نیست، هنوز گوهر عشقی دنبال خون پسرش است، هنوز برای پدر سعید زینالی حکم شلاق میدهند، هنوز خاتمی ممنوعالتصویرست، هنوز موسوی و کروبی و رهنورد و تاجزاده و سحرخیز در حصر و دربندند، هنوز سفیر ایران وعده پرداخت پول به خانوادههای شهدای فلسطین میدهد، هنوز کرور کرو جوانان گل این مملکت و متخصصین آن دارند از کشور خارج میشوند. ولی باید امیدوار بود. باید با دقت بعد از این همه سال شنیدن هر روزه خبر کثافت، چاقو کشی، خون، زنجیر، اسید پاشی، زندان و اعدام، برای خودمان و دیگران و عوام از خبرهای خوبی چون بازگشت آب به دریاچه ارومیه یا کنترل تورم یا آمدن سرمایهگذاران خارجی به کشور یا حضور بیشتر زنان در مجلس و برگزیده شدن آنها در پستهای سفارت و معاونت و شهرداری و ایجاد انگیزه برای برابرخواهی و برابری طلبی بگویم. باید بگویم در کنار جلوگیری از اجرای کنسرتهای موسیقی و حمله به سفارت و فاطمه معتمدآریا دارد کتابهای بیشتری چاپ میشوند و فیلمهای کمتری توقیف. دارد تلاش میشود که با کمیتههای مشاوره و همیاری مساله تقاضا برای قصاص نکردن فراگیرتر شود. باید بگویم میخواهند تعداد اعدام قاچاقچیان را هم کم کنند. باید تبلیغ کنیم که دیوار مهربانی ساختهایم در دل این شهرهای نامهربان خاکستری پر از ترافیک و آلودگی و برای سگِ آزار دیده تجمع برگزار کردهایم. این بار دیگر نباید ول داد. باید درست و اصولی از دولت حمایت کرد و اشتباهاتش را با زبانی درست (نه از جنس کیهان و وطن امروز) و نا با متلک و نه با جک به نقد کشید. باید تلاش کرد برای رهایی از بیماری. آنهایی که ماندهاند را باید امیدوار کنیم به زندگی، به تلاش برای ساختن، برای کمک، برای مودت، برای خیر، برای روشنی و برای دوستی. باید تلاش کنیم به جک و متلک و طعنه و پخش نفرت و حرفهای بیسر و ته پایان بدهیم و خودمان هم شهرهای مان را تمیز کنیم و رفتارهای غلط زنستیزانه و آزارهای جنسی را در خیابانها کم و کمتر کنیم، حقوق اقلیتها را رعایت کنیم و به همدیگر احترام بگذاریم. بس است این همه تحقیر و از خود نفرت داشتن. میشود و به خدا میشود یکبار دیگر پس از عمری تحقیر و سرکوب خودمان و دیگران برویم به سمت امید و البته خودمان را آماده کنیم برای مقابله با تدبیر با هزاران مصائب پیش رو. باید یک رژیم سخت بگیریم. ما میتوانیم باید بتوانیم و برای هزار بار هم که شده باهم بخوانیم:
با اینکه دارن سیاه پوشا
از توی شط کوچهها
جمع میکنن
ستاره های پر پرو
با اینکه دارن عزادارا
از زیر آوارو جنون
در میارن کفترای خاکسترو
با اینکه بوی تفتیش و خون
پیچیده توی قصه ها
با اینکه صدای انفجار مرثیه خونه
همه جا همه جا همه جا
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه با سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
با اینکه داس دلهره
گردن این دقیقه ها رو میشمره
با اینکه آینه از شبو گریه پره
با اینکه تو ماهتاب و آب
صدای کوچ است و شتاب
با اینکه تو پستوی ذهن همه کس
رد گریزه و قفس، قفس، قفس
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
پینوشت: قربانتان بروم سیگار برایتان ضرر دارد. میدانم جواب این است که حال میکنم همین است که هست. میخواهم از لحظه لذت ببرم و گوربابای فردا یک خیام و نیچه هم تنگش بزنید برای توجیهاش و خیال خودتان و من مخاطب تذکر دهنده را راحت کنید. با سیگار شاید زندگی خوشی داشته باشید ولی شک نکنید مرگ سختی را تجربه خواهید کرد
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.