یک هفته پیش در یکی از مطبها بیماری داشتم به شدت نگران و پریشان و مضطرب که تقاضا کرده بود حتما زیر آرامبخش وریدی درمان بشود. روز مشاوره و طرح درمان، حساب کتاب کردم دیدم بابت هر ساعت تزریق آرامبخش باید سیصد پوند بیشتر بدهد. به هزار در زدم با حرف زدن و نصحیت و جونم قربون و ریش گرو گذاشتن و دعوت به آرامش، بالاخره با هزار بدبختی متقاعدش کردم که قول میدهم بدون درد و هیچ قصه و حرف و حدیثی کارش را انجام دهم چرا که واقعا روا نیست این همه پول خرج دندان کردن. گفتم اصلا شنبه میآیم به خاطر او که با دخترش بیاید و دستش را بگیرد حین درمان که آرام باشد و آسوده.
امروز شال و کلاه کردم که ببینمش ساعت نه صبح. به مطب که رسیدم یک «کنسرتو فلوت و لوت» ویوالدی گذاشتم برای پخش آرامش و نشاط در فضا. مریض که آمد با کمال آرامش تزریق کردم و «رابر دم» را گذاشتم روی دندان و پرکردگی موقت را برداشتم و مریض هم کاملا آرام و خوشحال بود اما دیدم ای دل غافل دندان اساسا شکسته است از وسط و کاری هم از من بر نمیآید برای نگه داریش. حالا بایدی یکساعتی قربان صدقهاش میرفتم که دنیا به آخر نرسیده و ایمپلنت هست و هوا هست و آفتاب هست و زندگی ادامه دارد و دنیا به آخر نرسیدهاست به خدا.
مریض را که روانه کردم به منزل -و هیچ پولی هم نگرفتم که دلم هم رضا نبود- خستگی روحی مانده بود نه جسمی و به خودم گفتم بدوم بروم این نمایشگاه آثار «آمادئو مودیلیانی» در موزه تیت مدرن که کلا سه هفتهای نمانده که پایان برسد و کارت خبرنگاری نسوزد از این باب و من هم به جای اسیر کردن خودم در خانه و حرف زدن با این و آن درباره سینما یا زل زدن به صفحه تلویزیون بروم کمی هنر استنشاق کنم که جان سالم در ببرم از هجوم مصائب.
این را باید اولش میگفتم که الان میگویم: دوستان عزیز لندن نشین بروید این نمایشگاه را تا زمانی که به پایان نرسیده ببنید که مثل همیشه حظ بصر است و آرامش جان. با یازده اتاق مختلف از دوران حضور مودیلیانی در پاریس و بخشی از مجسمههایش. حال در نمایشگاه بیشتر دلیل علاقه او را به آن صورتهای کشیده میفهمید که از شیفتگی او به شمایل آفریقایی و مصری میآمده است. همچنین دریافتم چرا مودیلیانی مجسمهسازی (که در ابتدا خودش را با این حرفه معرفی میکرد نه نقاش حین معاشرت) را رها کرد چون هم تراشیدن سنگها بیماریش (سل) را تشدید میکرد و هم خیلی وقتگیر بود و دلش میخواست محصول کارش را در دم ببیند حال دو بعدی و نه سهبعدی.
نمایشگاه در اتاقی دیگر به سراغ کسانی میرود که با او معاشرت داشتهاند و از آن جمله «پابلو پیکاسو» است که معتقد بود مودیلیانی تنها کسی بوده که در پاریس آن دوران به سر و وضع خودش میرسیده و بلد بود چطور لباس بپوشد. از آن طرف حکایت «ژان کوکتو» را داریم که گویا آن زمان خیلی هم دماغ سر بالا بوده است و از پرترهای که مودیلیانی برای او کشیده است هم خوشش نیامده و به بهانهی اینکه تابلو در تاکسی جا نمیگرفته اصلا نمیآید آن را تحویل بگیرد. البته گویا دلیل اصلی این بوده که کوکتو خیلی به بینی کشیدهاش مینازیده و از اینکه مودیلیانی کمی قوز روی دماغش انداخته دمغ شدهاست به هرحال حکایت میکنند مدلیانی و او آنقدر به هم نزدیک بودهاند که نقاش ما همیشه شعری نخوانده از شاعر و هنرمند عزیز دل را در جیبش اینطرف و آنطرف میبرده است. آشنای دیگر مدلیانی در آن سالها که چهرهاش را دیدم «بئاتریس هستینگز» است که گویا در برخورد اول با مودیلیانی او را ژولیده پولیده یافته و او را حشیشی و الکلی خطاب کرده ولی بعدها از سر و وضع او خوشش آمده است، با هم به سینما میرفتهاند فراوان و بعدتر هم با هم حشیش و چیزهای دیگر میکشیدند و در ملاعام حسابی باهم دعوا میکردهاند.
در نمایشگاه هم اتاقی اختصاص داده بودند به تابلوهای مدلهای برهنه مدلیانی که همگی خیلی شیک و پیک بودند و آرایش کرده و انگاری فصلی جدید در این عرصه را گشوده بودند در آن دوران و مودیلیانی هم همهشان با اسم کوچک خطاب میکرده است. مدل موهای دو سه تا از این مدلها خیلی مرا یاد چند نفر از دوستانم انداخت. حکایت دیگر این اتاق هم درباره نمایشگاهی بوده است که مدلیانی از این تابلوها برگزار کرده که البته از آن استقبال نشده است و گویا دلیل اصلیاش حضور موهای زاید در روی اندام ایشان بوده از قرار معلوم!
در نمایشگاه یک اتاق هم واقعیت مجازی اختصاص دادهاند که من بالاخره موفق شدم این تجربه را هم از سر بگذارم. بعد از نیم ساعت ایستادن در صف، روی صندلی نشستم با کاسکتی روی سر به درون خانه مدلیانی رفتم در روزهای آخر عمرش و گشتی زدن در خانه او و سیگار نیمسوزش را دیدم و قوطیهای ساردین نیمه باز و تخت بهم ریخته و بوم نقاشی خودنگاره نیمهتمام و پنجرههای غبار گرفته و… که تجربه جالبی بود بسیار.
و دست آخر در پایان نمایشگاه تابلوهایی را دیدم محصول سالهای آخر زندگی او با حضور مدل همیشه حاضر و دانشجو و مادر فرزند او، آنا سیزرپوفسکی، که مرگ مودیلیانی جوان را به دلیل میخوارگی و بیماری را تاب نمیآورد و دو روز پس از مرگ هنرمند خودکشی میکند که به عاشقش بپیوندد.
سرنوشت مودیلیانی غمانگیز است با آن همه استعداد که و تکنیک و نگاه منحصر به فرد. نمایشگاه با یک خودنگاره شروع میشود، جایی که مودیلیانی خودش را در قالب یک دلقک کشیده که سرنوشتی تراژیک داشته در حکایت و البته با همان خودنگاره که پیشتر در اتاق واقعیت مجازی نمایش داده شده بود به پایان میرسد. خودنگارهای که چند روز پیش از مرگش کشیده درش بیشتر شور زندگی است تا مرگآگاهی.
تصمیم داشتم بروم بعد از نمایشگاه به تماشای فیلم «پلنگ سیاه» بنشینم که از آن تعریف کردهاند. با اینحال دیدم بروم پی سینما از گفت و گوی امشب در میمانم. این پادکست هم شده فعلآ معشوقه ما، خانه هم که آشفته بدتر از خانه مودیلیانی و خدا و آخر و عاقبتم ختم به خیر کند!
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.