۱. اول از همه باید به خودم تبریک و بگویم به خاطر معرفت و مهربانی و مرام بیحد و حصر تمام دوستان واقعی و مجازیام که تولدم را چه به تاریخ شمسی که دوشنبه بود و چه به تاریخ میلادی و فیسبوکی که سهشنبه شد به من شادباش گفتند. تبریک میگویم به شما که این اندازه مهربان هستید و خوشدل و دوستداشتنی و نیکو و ماه و عزیز و گل و با معرفت. من مفخترم و مغرورم به دوستی با شما و اگر نبودید، این و دو روز و بعدش هیچ تفاوتی نداشت با روزهای دیگر. دوشنبه که با کدورت دوست عزیزی شروع و شد و با درمان ساکت و افسرده بیماران در لوای موسیقی «آبی» و «سفید» و «قرمز» و «نیش»! به شب رسید و سهشنبه هم که از صبح تا شب گذشت به تلفن به کلی فیلمبردار و کارگردان و منتقد که گوشیهایشان جواب نمیداد برای دعوت از ایشان جهت صحبت در «ابدیت و یک روز» و همچنین گذشت به تماشای «در ستایش عشق» ژان لوکگدار و کمی فکر به اینکه «ای که سیوهفت رفتُ و در خوابی(تنهایی) مگر این چند روز را دریابی؟» و غوطهخوردن در این اندیشه که همینطوریاش روابطم مجازی بود و حال با این پادکست آیا مجازیتر نکردهام خودم را و بعد هم کمی نگرانی برای این جنگ قطعا بیحاصل و بینتیجه بین هنرمند/ هنرمند دوستان با پزشکان سر ماجرای درگذشت اسفانگیز «عباس کیارستمی» که فکر میکنم دیگر وارد مرحلهای از لوث شدن و خشم و کینه و تقابل شده که به هیچجایی نخواهد رسید این موج غیر از عصبیکردن همه و همه و همه وهمه و خودمان و روز اینگونه گذشت که باز تاکید میکنم اگر نبود هر پنج ثانیه یک تبریک و یک پیغام خصوصی یا یک تلفن دنیایام پر میشد از غم و خشم که یکسرش به خودم وصل بود و برآمده از خودم و سر دیگرش میرسید به سوریه و ایران و ترامپ و انگلیس که انگاری هیچ جا و هیچ جا خوشی نمیگذرد.
۲. اما تسلیت که چه عرض کنم. دیشب رفتم سینما برای تماشای نسخه ترمیم شده «بری لیندون» و باز سرمست شدم از سینما و و دقت و وسواس و ژرفا و قصهگویی و هنر تدوین و کارگردانی و استفاده از موسیقی و فیلمبرداری و استادی در ریز ریز اجزای تصاویر و اجرا. برای من بری لیندون در کنار «یوزپلنگ»، «مردی برای تمام فصول»، «لورنس عربستان» و «آشوب» (شما این فهرست را تکمیل کنید) همچون جواهریست نایاب، بس که همه چیزش درست و به قاعده و مسحورکننده است. من به سینماگران نسل جدید که خیر سرشان فکر میکنند خیلی کار کردهاند و شاخ غول را شکستهاند و فکر میکنند کاری کردهاند کارستان و پشت میز گفتوگو ادا و اطوار در میآورند که یکسرش میرسد به «گاسپار نوئه» و سر دیگرش به همین آقای «نیکلاس ویندینگ رفن» (که من اتفاقا «بران» و «فقط خدا می بخشد»اش را دوست دارم اما این فیلم جدیدشـ شیطان نئونی– را خالی یافتم و حال «وحید مرتضوی» به من میگوید چرا اسم لاسلو نمش و «پسر شائول» را نمیآوری کنار اینها؟ نمیآورم خب عزیز جان چون فیلم درست و حسابی ساخته!) تسلیت میگویم. تسلیت میگویم به خودم و عشاقفیلم و اصلا مهمتر از همه خود سینمای این روزها که ملعبه دست جماعتی شده که فیلمهایشان ذرهای و ذرهای عمق و دقت و جزئیات و ظرافت و کمالگرایی و قصهگویی و شخصیتپردازی دریک کلام «انسان» فیلمهای اساتید معظم تاریخ سینما را ندارند و با کلی کله معلق و به ضرب و زور شُکآوری و فرم و سکس و پورن و آدمخواری و …شعبدهبازی مندرآوردی و همان جلسات خبرنگاران که فلانی با زن من خوابید و نخوابید و علاقه دارم و میمیرم برای پورن و خشونت و فلان و بیسار، مثلا ما را مرعوب کنند. فیلمهای کوبریک و زینهمان و فلینی و ویسکونتی و کورووساوا خود شعبده بودند و خودشان مسخ میکردنند و ما را و میماندند تا ابد با همگیمان و نیاز نبود منتقد بیاید به ضرب و زور «ژیل دلوز» و متنهای طولانی و هزار ارجاع قابل فهم و غیر قابل فهم برایمان اثبات کند که بله شاهکار دیدهاید و به هوش باشید که اگر چیزی را در نیافتید ره باطل رفتهاید. باید اعتراف کنم در این سالها شاید وجد و شوری از جنس باری لیندون را تا اندازه فراوانی اما در جهانی دیگر تنها با معدود فیلمهایی از جمله «درخت زندگی»، «فاوست» و «خون بهپا خواهد شد» و «زیرزمین» تجربه کردهام که در انتهایشان ایستادم و ده دقیقه برای سازنندگانشان دست زدم که البته هر سال کم وکمتر میشوند و غمانگیز است که در این دوران دیگر نه از آن فیلمها و نه از این فیلمها دیگر ساخته نمیشود. عکس بالا هم به یاد «حمیدرضا صدر» میگذارم و آن سایه خیالش در «مجله فیلم» که کوبریک را دوست نداشت خیلی، ولی «سایه خیال»های عالی در میآورد برای ما و همین شد که عاشق سینما شدیم و از زندگی افتادیم.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.