به میمنت و مبارکی شش روزی است که دایی شدهام. شش روز است که میخواهم چیزی بنویسم و به خود و خواهر و خانوادهام و خانواده همسرش تبریکی بگویم، مزهای بریزم، خودی نشان بدهم و پزی بدهم. ولی مگر میشود؟ «نیما»ی ما، که اول قرار بود اسمش «سینا» باشد و من در دل خیلی از این اسم بیهیچ دلیل خودآگاه و ناخودآگاهی خوشم نمیآمد و انگاری همین شد که خواهرم خوابی دید و فرزندش به صدا درآمد که من «سینا» نیستم و«نیما»یم و خب به همین خاطر هم اسمش شد «نیما»، آمدنش گره خورد به دوران امتحانات من (که برایش مقالات و کتابهای مرجع را یک ورق هم نزدهام!) و آمدن نیامدن خاتمی/ هاشمی و فاجعه چاپ پر اشتباه گفتوگوی من با «صفی یزدانیان» در روزنامه «اعتماد» که اعتماد بین من و منتقد محبوب دوران نوجوانی و جوانیام را به آنی ویران کرد. آمدن «نیما»ی خواهرم به آسانی شد مصداق زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ز در آید!
شش روز است میخواهم تمرکز کنم و دو خط بنویسم قبل از رفتن دانشگاه یا سر کار، اما یا دارم با دوستانم در «اعتماد» بگومگو میکنم و اعتراض و فحش و فحشکاری یا غرق خبرهای انتخاباتی میشوم یا طبق معمول بیشعوری در پیش میگیرم. شش روزاست که دایی شدهام و راستش تصور خاصی از این مفهوم ندارم. کلمه دایی هم مرا یاد رفتن میاندازد و هم یاد «هیچی». یاد رفتن میاندازد چون یکی از قسمتهای مجموعه «آیندگان» (؟) کیومرث پوراحمد که چندین بار شبکه دوم پخشش کرد اسمش «یادگاری دایی جواد» بود. یادتان میآید پسرکی که دار و ندار خاطرات زندگیاش خودنویسی بود برجا مانده از دوران خوش همراهی با داییاش که در یک تصادف از دست رفته بود. پسرک در خیابانها میدوید دنبال دوقلوها که خودنویسش را پس بگیرد و مدام خاطراتش را با داییاش به یاد میآورد. قصه تلخی بود. مثل تمام کارهای پوراحمد آن سالها از «آلبوم تمبر»ش بگیرید تا «بیبی چلچله» تا همان «قصههای مجید»اش. من که هربار میدیدم و میبینمشان دلم بدجوری آشوب میشود و بغض گلویم را میگیرد. راستی چرا دیگر از این فیلمها نمیسازند این روزها؟ با «دایی» یاد رفتن و جدایی میافتم چون دوتا از داییهای مادرم عمری نکرده از دنیا رفتند. دایی سوم مادرم هم حال خوشی ندارد این روزها و نگرانند خانواده مادری و مادر بزرگم. با «دایی» یاد هیچی میافتم چون دایی نداشتم هیچوقت. عموهم نداشتم. با خاله و عمههایم کودکی را تا جوانی طی کردیم بی دایی و عمو. انگاری دایی مفهومی دست نیافتنیاست. کسیاست که وجود ندارد. بامزه اینجا بود که این اتفاق تنها برای من نبود. هرکه را شناختم داییاش در دسترس نبود. اغلب داییها آمریکا بودند، عموها در انگلیس و فرانسه و عمهها در کانادا و خالهها همیشه در آلمان. داییها ولی همیشه زودتر میرفتند. انگاری زودتر به طغیان میآمدند میزدنند به سینه کوه و گم میشدند. دایی شدهام و برای خواهرم و خانواده همسرش و پدر و بخصوص مادرم خیلی خیلی خوشحالم. مادرم دیگر «مادر بزرگ» شده فصل نگرانیهایش برای خواهرم دارد یواش یواش به پایان میرسد. با آمدن «نیما» اتفاقا دوباره من و مصائب تنهاییام در کانون توجه او قرار میگیرد و چند وقت دیگر همه نگرانیهای عالم و آدم دوباره از آن میشود. «دایی حامدم» و از خودم هیچ تصوری ندارم. «سپیده» میگفت چرا عکسهای نیما را نمیگذاری؟ گفتم بلد نیستم و کار من نیست گذاشتن عکس نوزاد روی صفحهام. گفت یکبار بغلش کنی بلد میشوی. گفتم میترسم بغلش کنم. گفت یاد میگیری. چند ماه دیگر میبینمش و امیدوارم یاد گرفته باشم که چطور بغلش کنم. اینطور که زندگی من و خواهرم دارد پیش میرود و با این دور افتادگی از همه چیز و همهکس زندگیام، احتمالا من هم برای «نیما» میشوم یکی از همانهایی که هستند ولی نیستند. یکی از همانهایی که شاید بعدا وقتی ازش پرسیدند کجا میروی بگوید انگلیس وقتی دوباره میپرسند پیش کی میمانی جواب میدهد پیش داییام. خالهام ما را بچگی میبرد سینما قیام و سینمای کانون و سینمای کنار بازارچه صفویه (که ناگهان غیب شد) برای تماشای کارتون «دانلدداک» و «قصههای لافانتن» و «لورل هاردی» و برایمان کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» میخرید یا «لگو». من که فعلا دستم از «نیما» دور است ولی اگر روزی روزگاری آمد اینجا یا من رفتم آنجا باهم میرویم سینما یک فیلم خوب میبینیم و شاید یک کتاب خوب برایش خریدم فعلا این تنها یادگاریاست که به ذهنم میرسد.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید