«قلی‌خان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می‌تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد. حالا ببینم عرضه‌ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟ نشد، نشد، نتونست و مشغول‌الذمه‌ی خودش شد. تقاص از این بدتر؟!» [از گفت‌و‌گو‌های مجموعه تلویزیونی «روزی روزگاری» نوشته و کارگردانی «امرالله احمد‌جو»]

خیلی دیر یا به قول کرمانی‌ها خیلی دور، اما بالاخره من هم به جمع دوستان معترف پیوستم. «مانا نیستانی» عزیز و همیشه هنرمند لطف کرد و مرا در این بازی شرکت داد و روا نبود روی او را زمین بیاندازم و بماند که این اعتراف بیشتر مایه شرمساری و آبروزی است تا چیز دیگر. اما واقعا چه‌می‌شود کرد با این شرمساری و شرمندگی که تا ابد با تو خواهد ماند. پیش خودم می‌گویم، فلانی تو که همین‌جور ادعا نکرده و اعتراف نکرده کلاهت پس معرکه‌ است، چه‌بشود اگر بریزی نادانی‌ات را رو دایره؟ باری به قول «طاهر» (امین تارخ) فیلم دلشدگان: «در طریقت ما شرط اول تر دامنی است و آدم خیس هراس بارون نداره!»

بارِ غم نخواندن‌ها و نشدن‌‌ها و ندیدن‌ها، هر سال که به عمرم افزوده شد سنگین و سنگین‌تر شد. روزگاری هروقت که فرصت می‌شد سرکی می‌زدم به «انتشارات هاشمی» درمیدان ولیعصر یا «نشر پنجره» به کتاب‌ها نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم و خجالت می‌کشیدم از دنیا و ادبیات و همه و بخصوص «محسن آزرم» که هر روز یک کتاب می‌خواند. می‌نشستم پیش خودم و خیالبافی می‌کردم که روزی روزگاری که آزاد شدم می‌نشیم و همه‌شان را می‌خوانم و به همه دنیا فخر می‌فروشم و چه افتخاری از این بالاتر. از وقتی که از ایران بیرون آمادم غیر از خواندن «ابله» و «هنر امر متعالی مبتذل» امکان خواندن کتابی برایم میسر نشد، حالابگذارید به حساب تنبلی و بی برنامگی و بی‌انگیزگی. چندین سال آزگار است که «جنگ آخر الزمان» یوسا را خریده‌ام همچنان در کتابخانه‌ام جاخوش کرده و به من نگاه می‌کند و با نگاهش مرا تنبیه می‌کند. به سال‌های پیش از جنگ آخر‌الزمان برمی‌گردم. به دورانی که جنگ اول‌الزمان زندگی‌ام شروع شد. وقتی کتاب به دست گرفتم وقتی در نمایشگاه‌های کتاب، مادرم و پدرم را مجبور می‌کردم که با من بیایند و کتاب‌هایی را بخرند که دوست داشتم بخوانم و بعد از مدتی در کتاب‌خانه به حال خود رها می‌شدند. از آن دوران کتاب «پس از برمودا» بود که خریده شد وهیچوقت خوانده نشد. دوران دیگری بود که به جمع‌آوری قصه‌های «ژول ورن» مشغول بودم. یک کتاب فروشی بود در خیابان سهروردی جنوبی نزدیک مرکز راهنمایی و رانندگی که بوی کتاب‌هایش سرمستم می‌کرد و بخشی از مجموعه کتاب‌های «ماجراهای تن تن» و قصه‌های ژول ورن را که جلد‌های‌شان نقاشی‌های زیبایی داشتند همانجا پیدا کردم. از مجموعه‌های ژول ورن «شکار الماس» را که رویش نقاشی یک بالون بود هیچوقت نتوانستم بخوانم. «فرزندان کاپیتان گرانت» تا نصفه خوانده شد و هیچوقت یادم نمی‌آید سرنوشت آنها چه شد درحالیکه شخصیتی داشت به اسم «پاگال» که دکتر بود و قهرمان دوران کودکی‌ام. بعدتر به تاریخ روی آوردم و چون عاشق «کریمخان زند» بودم کتابی خریدم درباره او و زندگی‌اش. از آن کتاب بخش‌هایی خوانده شد و بعد فراموش شد. کتاب «سردار جنگل» ابراهیم فخرایی هم با تمام ارادتم به «میرزا کوچک‌خان» و نهضت جنگل و دکتر حشمت و بقیه سرنوشت بهتری از کریمخان زند پیدا نکرد. در دوران شیفتگی به ادبیات پلیسی «آخرین پرونده پوارو» از همان نمایشگاه سالانه کتاب خریده شد و لایش باز نشد. در همان زمان تا به امروز کتاب‌های «سر آرتور کانن دویل« و «شرلوک هلمز» (قهرمانی که تا ابد می‌ستایمش) و «ادگار آلن پو» هم نیز در فهرست نخوانده‌ها جاخوش کرده‌اند. از مجموعه کتاب‌های روشنفکری دینی به‌جز «حج» شریعتی و یکی دو کتاب دیگرش چیزی به خاطر ندارم در صورتیکه مجموعه آثارش همیشه در کتابخانه شخصی‌ام بود. از دکتر سروش نیز جز چند مقاله و مصاحبه و پاسخ‌ها و سخنرانی‌هایش، کتابی نخوانده‌ام. فهرست شرمندگی را ادامه می‌دهم از نویسندگان ایران از «بزرگ علوی»، «بهرام صادقی»، «صادق چوبک»، «عباس نعلبندیان»، «منصور درویشان» و «هوشنگ گلشیری» هیچ نخوانده‌ام. «لذات فلسفه» و «دنیای سوفی» و «روشنفکران و عالیجنابان خاکستری» و «دمیان» هرمان هسه و «قلعه» کافکا و «تام جونز» و مجموعه آثار «ویرجینیا ولف» و «ارنست همینگوی» و «تولستوی» و «رومن رولان» و «رولان بارت» و «اولیس» جویس و «پل استر» و گونترگراس و … خریدم اما آنها را در دست نگرفته‌ام. این فهرست تمامی ندارد و ادامه دادنش شرم اندر شرم است.

من هیچگاه در زمینه ادبیات ادعایی نداشتم. هیچگاه تظاهر به خواندن کتابی نکرده‌ام. اگر حرفی جایی بوده سکوت کرده‌ام یا از بزرگان اهل فن نظری آورده‌ام. اما از خودم می‌پرسم در تمام این سال‌ها چه‌کرده‌ای؟ خیر سرم سعی کردم فیلم آنهایی را که نخوانده‌ام ببینم و با فیلم دیدن به این حقارت ابدی پایان دهم اما مگر شد؟ در حسرت روزگار فراغ و نشستن خواندن تمام کتاب‌های دنیا می‌سوزم تا گشایشی حاصل شود در روزگار میان‌سالی و پیری برای تمام کردن فهرست شرمندگی البته اگر سینما اجازه بدهد و بماند که در تمام این سال‌ها برای ادبیات و کسانی که با ادبیات و نگارش مغازله می‌کردند بیشتر وبیشتر ارزش و اعتبار قائل بودم تا سینما‌دوستان و سینما که گویی هنر سهل‌الوصول‌تری است. و آخ چقدر آرزو داشتم این اعتراف را مثل قلی‌خان (جمشید لایق) مجموعه روزی روزگاری (امراله احمد‌جو) می‌گفتم و بعدش از دنیا می‌رفتم که دیگر مشغول‌الذمه‌ی خودم نمی‌شدم.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.