آنچه که باعث میشود من نام این دو فیلمساز را در کنار هم بیاورم شاید بیش از هرچیزی تلاش مصرانهشان باشد برای نمایش تابوشکنانه پیرامونشان که هم نام آنها را در میان باقی فیلمسازان معاصر برجسته کرده و هم طرفدارانی ویژه را برایشان فراهم آوردهاست.
من «لری کلارک» را سالهای دبیرستان، وقتی مجله «فیلم» در خبری به فضای تابوشکنانه فیلم «بچهها» اشاره کرد، شناختم. زمانی که آن فیلم را دیدم٬ در همان نادانی و دنیا نادیدگی آن سالهایم احساس کردم فیلم دارد روح واقعی و پنهان و فاسد روابط درون جوانان/ نوجوانان به اصطلاح «غرب» و پارتیها را آشکار میکند؛ چیزی که جز سکس و مواد مخدر و خیانت و «کثافتکاری» نبود و خب فیلم همچون «آمریکن پای» و امثالهم نیز نبود. فیلم بچهها سکس داشت اما مثلا موضع و شیوه نمایش آن چندان مفرح و نظربازانه و خوششان نبود که مثلا تماشاگر را سر کیف بیاورد و حالیبهحالی کند. فیلم در نهایت فضای تیره و تاری را برایتان به تصویر میکشید که حالتان را بهم میزد از آنچه درمیان شخصیتها در جریان بود. بعدها که بزرگتر شدم البته دریافتم غرب روح خاصی ندارد که مثلا در فیلمهای لری کلارک یا تارانتینو با اسکورسیزی یا کریس کلمبوس یا برگمان یا هانکه تجلی یابد. همه آنها غرب هستند و نیستند. لری کلارک اما گویی تمام علاقهاش اتفاقا در پی نمایش روابط آدمهای حاشیهایست. چیزی که مثلا در «قلدر» یا «پارکِ کِن» هم تکرار شد. یک مشت جوان عاصی که علاقهای به جز سکس و مواد مخدر و شورش ندارند، علافاند و کار درست و حسابی هم ندارند و خانواده و پدر و مادر و همه برایشان سر سوزنی ارزش ندارد و چه بسا بشود هفتتیری هم دستشان بگیرند و دست آخر همهشان را –به زغم خودشان- به درک واصل کنند. فیلمهایی که میتوانند بهترین مصداق سیاهنمایی بشوند در نگاه منتقد و مسئوول فرهنگی ما اگر مابهازای ایرانیشان ساخته میشدند. فیلم جدید او، «بوی ما»، هم راستش تفاوت چندانی با قبلیها ندارد. لری کلارک که پیشتر در پارکِ کِن هم شیفته جماعت و دنیا و فرهنگ-نداشته؟!- «اسکیت سواران» شده بود، در فیلم تازه رفتهاست سراغ همین نوجوانها در پاریس. در این فیلم که عملا فیلمنامه خاصی ندارد و قصه و پیرنگ و درام و کوفت و زهرمارش به ده صفحه هم نمیرسد، نوجوانهایی را میبینید در آزادی مطلق از همه چیز، که کاری ندارند جز بازی اسکیت انگاری و برای امرار معاش روزگار یا تعطیلاتشان در وبسایتهایی ثبتنام کردهاند و مردها و زنهای میانسال و کهن سال برای همخوابگی و ارضای جنسیشان آنهرا بر میگزینند و همین. فیلم در عمل به مستندی میماند که چیزی زیاد یا عمیقی از شخصیتهایش را برایتان آشکار نمیکند و بیشتر و اساسا راویتگر نوعی بیهودگی تمام عیار این نوجوانان است که باز طبق معمول همه چیز در خانه خراب است و این شورش بیدلیل هم قرار نیست به جایی برسد. بوی ما در نهایت انگاری برای لختی نوری می تاباند در بخشی از حواشی پنهان از چشم ما و من از خودم میپرسم این پوچی روابط و این بیسرو سامانی در پس نمایش چندباره سکس و نمایش بدنهای نوجوانان (که انگاری سوژه لذت خود کارگردان هم هست) تا به چند اندازه جهانشمول است. اینکه اگر قرار بود سانسوری در کار نباشد به هنگام نمایش همه چیز ما در ایران هم در حواشی جامعهمان، واقعا چنین چیزی داریم؟ آیا روابط دختران آریستوکرات سرخورده از ثروث مثلا قیطریه و فرشته یا فلان جوانک شهرک غرب نیز در نهایت محدود به چنین چیزی میشود؟ و اصلا اگر حال اقتصادی و فرهنگی ما و خاورمیانه خوب بود عصیان و علافی و روزمرگی ما در همخوابگی زنان میانسال با نوجوانان پانزده شانزده ساله به راحتی هضم و فهم میشد و همه چیز عادی مینمود؟ این اندازه فاصله فرهنگی اصلا میگذارد آنها حواشی ما را بفهمند و ما حواشی ایشان را؟ اصلا خودشان از حواشی خودشان خبر دارند که یکهو در پاریس و بروکسل کنسرت و فرودگاه میرود هوا؟
از لری کلارک که بگذریم میرسیم به «گاسپار نوئه». این کارگردان آرژانتینیتبار ساکن فرانسه نیز همچون همتای آمریکاییاش نگاه ویژه و منحصر به فردی به دنیا دارد. این نگاه ویژه او که احتمالا محصول بیماریهای روحی و روانی، پشتوانه فرهنگی اجتماعی، تجربههای شخصی، مصرف مواد روانگردان و… است بیشک به فیلمهای او کیفیت ویژهای بخشیده که نمیتوانم و نباید انکارش کنم و انکار کردنش هم مسلما بیشتر بر بلاهت من صحه میگذارد تا چیز دیگر. نوئه در فیلمهایش برای هرکدام ساختمانی ویژه بر میگزیند که البته بعضا جلوهفروشانه است. در اولین فیلم بلندش، «من تنها میایستم»، تمام سکانس ها را پر کرده بود با صدای جملات اول شخص و گفتوگوهای درونی راوی اصلی ماجراها. در «برگشتناپذیر» روایتی معکوس را برگزیده بود. در «به وُید وارد شو» از همان بازی دوربین رقصان و پروازگر و همان نماهای عجیب و غریب مدد گرفته بود و حال در جدیدترین ساختهاش به ترکیب خاصی از فلاشبک و روایت معکوس در کنار صدای راوی دست زدهاست. این کارها و تمهیدات و برایم مجالب است و در کنار اینها من مثلا بعضا از جلوههای بصری کارهای او و رنگهایی که به کار میبرد بدون هیچ توجیه تئوریکی خوشم میآید.
اما واقعیتش را بخواهید ته تهاش تا به اینجای کار، در مجموعه آثارش مناسبات عمیق انسانی یا تحلیل و نمایش جدیدی از آدمی در فیلمهای او نیافتهام. بیایید به همین «عشق» رجوع کنیم. جایی از این فیلمِ سرشار از خودارجاعی، شخصیت اصلی میگوید من میخواهم فیلمی بسازم با اشک و خون و اسپرم و خب در عمل تمام فیلم همین است و همین؛ وارد کردن سکس بصورت صریح و آشکار و پورنوگرافیک و بدون رودربایستی در نشان دادن آلت تناسلی (هاردکور) و بعد همین روایت ساده یک رابطه که به سرانجام نمیرسد و خب دیگر چه؟
برای من هیچ. بگذارید فیلم را مثلا با فیلمی از جنس «نیمفومانیاک» فون تریه مقایسه کنیم. هرچه این عشق کمگو است در ژانر هرزهنگاری و خواسته یکجور دیگر بنماید مثلا وقاحت و پردهدریاش را، فونتریه خودش را خفه کرده از پرگویی. حرف وقاحت و پردهدری و تابو شکنی و این دکان شد و خب بیاید مقایسه کنیم مثلا کار «الیور آسایاس» را در «دیمونلاور/ عشق شیطان» با عشق و یا «شکستن امواج» ساخته دیگر فون تریه (یا مثلا «دختر چاق» کاترین بریا یا «ویوارد کلاود» تسای مینگلیانگ یا «غریبه کنار رودخانه» آلن گیرودی) تا ببینیم روابط درون این دو فیلم و باقی فیلمها و اصولا شخصیتهایشان تا چه اندازه پیچیدهتر و عمیقتر جلوه میکنند تا عشق یا فیلمهای دیگر نوئه.
من اما همچنان حس می کنم نوئه آدم سهل و ساده ایست نه یک متفکر (که بعید میدانم خودش هم چنین نظری داشته باشد و بماند که طرفداران و منتقدان دوستدارش شاید اتفاقا از شیوه ارائه همان مفاهیم به زعم من سهل الوصول لذت می برند). نوئه آدمیست معتقد به مذهب و عقاید و مکتب خود خودش و از این نظر همانند فون تریه به نوعی در پس آن جهان بعضا در ظاهر وقیح اتفاقا قرائتی مذهبی/ سنتی دارد و به خیر شر و عقوبت و برزخ و بهشت و گناه و شاید باقی مفاهیم اکثر ما غیر وقیحان. او فقط مثلا می آید دوربین را در به وید وارد شو در واژن بازیگر میگذارد که من و شما را به واکنش وا دارد اما در نهایت روایتی از برزخ برایتان میسازد که چندان دور از آموزههای دینی و برداشتهای سنتی ما نیست و در نهایت به ترجمان تصویری روحی سرگردان از مفهوم برزخ میرسد.
اینجا هم در عشق پس تمام این نمایش روابط جنسی و اسپرمها و آلت مردانه و ارگاسم زنانه چیزی جز فراز و فرود یک رابطه نمیبینیم که خب خیلی از ما میدانیم در رابطه سکس به چه کار میآید. بله با سکس هم عشق داریم، هم حسرت، هم حسادت، هم انتقام، هم خاطره، هم روزمرگی، هم جوانی، هم شادابی و هم غم. و خب سخت نیست فهمیدم واکنش شیطنت آمیز نوئه به اثر هانکه در بیرون اثر و تاکید که نه عشق این است و نه آن، و در درون اثر مقایسه رفتار مرد با کسی که او را از روی هوس بچه دار کرده با برخوردهای پر تنشاش با دختری که دوستش دارد و به ابلهانهترین شکل ممکن بین شان شکرآب میشود و نوئه هم مصر است (و شاید محق) که بله عشق این شور و ویرانی است و نه بچه پس انداختن و چه کسی ست که منکرش بشود. اما من مثلا فراز و فرود رابطه دو فرد و مچالگی درون و پس عاشقی را در فیلمی همچون «۵x2» فرانسوا ازون یا «در حال و هوای عشق» ونگ کاروای (و قطعا در «در معرض عشق» سیون سونو در جهانی دیگر که اتفاقا در تابوشکنی و وقاحتنگاری پهلو می زند به اثر نوئه و چه بسا جلوتر هم میایستد) فرایندی پیچیدهتر یافته ام تا عشق.
در هرحال و با همه این حرفها، این دو فیلمساز چه دنیای شخصی و اعتقادات و علائق شخصیشان را به تصویر کشیده باشند و چه خوب فهمیده باشند که ترکیب خشونت و سکس راهحل خوبی برای میخکوب کردن و بازار و سرمایه گذاریست، در این روزگار توانستهاند مخاطبی در میان مسئولان جشنوارهها و تماشاگران پیدا کنند. البته این فیلمسازان کم نیستند و خب این برخورد سیرکوارهای هم کم فراگیر نیست. میشود از یک طرف ابراز نگرانی کرد از فراگیر شدن جهانی میانتهی در همه عرصههای این روزگار که تنها در ورای آن پوچی پوستهای نظرگیر دارد و از طرف دیگر میشود خوشحال بود که بعد از مدتی عیار واقعی ایشان دست همه میآید (میآید؟). من اتفاقا این آثار را (نیمفومانیاک یا عشق یا …) نوعی انزال/ ارگاسم هنرمند میبینم. کسی که بعد از مدتها سروکله زدن با موضوعات مدنظرش گیریم سیاست، مذهب، سکس، خشونت و… حال در یک برهه و یک جا همه را با فشار و صراحت از خودش خارج میکند. این لحظه لحظهای کلیدی است. اتفاقا همه چیز بعد از این آثار شروع میشود٬ جایی که میپرسی دیگر چه داری؟ حالا چطور میخواهی مرا شوکه کنی؟ (و به قول معروف آلت را نشان دادی و در فیلم بعدیات بریده شدناش را، حالا در جهانی که نمایش آلت و بریده شدنش مد روزگار شده و عادی(؟!)، در این جهان بی آلت چگونه میتوانی جهان مرا تغییر دهی؟)
پینوشت: در بخش پایانی این نوشته خیلی دلم میخواست اسم گروه زیادی از هنرمندان/ سیاستمداران/ فعالین اجتماعی ایرانی را بیاورم که سوراخ دعا را خوب پیدا کردهاند (که اتفاقا بهوقتش هم ژرف نبودن و پوشالیبودنشان خوب می زند بیرون)، اما خودم را کنترل کردم که در زمان مناسب مثل نوئه/ فون تریه یک تخلیه انرژی حسابی بکنم برود پی کارش ولی حالا نه!
پینوشت ۲: گاسپار نوئه همسری دارد به نام «لوسیلو هادزی هالیلوویچ» که فیلمهایی دیدنی و قابل توجه ساخته و آنگونه که باید و شاید در بین طرفداران ایرانی همسرش شناخته شده نیست. به شدت تماشای فیلمهای او را توصیه میکنم.
پینوشت۳: یک بار هم پیشتر سر نیمفومانیاک نوشتم فون تریه و حال نوئه خیلی هم پرده دری خاصی نکردهاند در تاریخ سینما. برگردیم به دهه هفتاد و هشتاد سینمای اروپای شرقی و اصلا پازولینی یک دو جین واژن و آلت تناسلی و اسپرم و پستان خواهیم دید اگر قرار به پردهدری بصری باشد.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه فرمایید.