«رگ خواب» (حمید نعمت‌الله) را امروز صبح دیدم، آن هم پس از گذراندن یکی از بدترین شب‌های زندگی‌ام. شبی که از فرط خشم به تپش قلب و به مرز انفجار رسیدم. شبی که به خشم و فروپاشی عصبی گذشت در مواجهه و گفت‌و‌گویی مستقیم/ پنهان با فرد و افرادی همچون یگانه شمایل ایران و ایرانیِ پس از «هشتاد و هشتت» و پدید‌آورندگان «هشتاد و هشت» و زادگان و میراث‌ دارانش. خود خود خود جنس. آدمیانی وقیح، پر‌رو، بی‌شرم، بی‌دانش، مدعی، بی‌پشتوانه، بی‌گذشته، بی‌آینده، بی‌حال، خود‌حق‌مدار، خود مظلوم‌پندار، هتاک، مسموم‌کننده همچون سم، بی‌اخلاق، نا‌دان، کریه، هوچی‌گر، موهن، مغلطه‌انداز، خرابکار، خود‌بسنده، خود‌خواه، ویرانگر، آنارشیت، بی‌ادب، بی‌نزاکت، ویران‌کننده، فرصت‌طلب، گمراه، ظالم، دروغگو و تحریف‌گر. کسانی که در برابرشان عمری مدارا و خویشتن‌داری و فروتنی و سر به زیر‌انداختن و سکوت و کظم غیض و علم‌آموزی و احترام به بزرگان و به خویشتن به آنی بر باد می‌رود و در دم حیرت‌زده و پریشان می‌شوی و زبانت بند می‌آید در تصادم با این حجم اعتماد به‌نفس کاذب و مخرب همچون او. همان که جهان را دنباله‌رو مدیریتش می‌دانست و برای دل خودش و در چشم پیروان و تماشاگران حیرت‌زده و ساکت و ساکت نگه داشته شده‌اش میمون در موشک ایرانی می‌گذاشت و به فضا می‌فرستاد و به وقتش هاله نور می‌دید و صدای کودکی دو ساله را در نیویورک می‌شنید که در جمعیت صدایش می‌زند و جلوی مجری زیپش را بالا می‌کشید و به وقتش ملت در صحنه را خس و خاشاک خواند و به وقت دیگر تشویق و ترغیبشان کرد به قیام در برابر ظلم. کسی که با آمدن و رفتنش چیزی از جامعه ما و اخلاق ما و مرام ما و دنیای ما از بین رفت و یکسره به موجودات مخوف و بد‌سگال و بد عهد و عوضی تبدیل شدیم. کسی که همه مذهب و دین و اقتصاد و سیاست و اخلاق و کردار و نیکخویی و رواداری و عقلانیت و امید‌مان را با خاک یکسان کرد با آن حجم رذالت و بدخویی و بیماری و دون‌مایگی و دست آخر جز نفرت و سیاه‌روزی و تباهی ابدی و کج‌‌اندیشی و بیماری لاعلاج خود‌ویرانگری و نفرت از خویشتن و گذشته و حال و آینده چیزی را برایمان به میراث نگذاشت. دیشب حس کردم نه در برابر یک آدم سخیف و مسموم که به تمامی در برابر پلشتی یک دوران ایستاده‌ام. و خب فکر می‌کنید امروز صبح با تماشای «رگ خواب» باید چه حسی داشته باشم؟

ملودرام زنانه حمید نعمت‌الله، کسی که تا به امروز در چهار فیلم پیشینش روایت‌گر سقوط تدریجی قهرمان‌هایش بوده، دراین دوران با طراحی شخصیت‌هایش برای من زیادی ساده یا ساده‌شده جلوه می‌کند آن اندازه که مثلا شخصیتی که لیلا حاتمی در «سر‌به‌مهر» (با فیلمنامه دیگری از نعمت‌الله که گویی سیاه‌مشقی برای رگ‌خواب بوده‌است) در برابر «مینا»ی این فیلم فردی قابل لمس‌تر و حتی شکنندگی آرام و پنهانی‌اش و تضاد‌ها و چالش‌هایش کار‌شده‌تر به نظر می‌رسد.نعمت‌الله با انتخاب و تمرکز بی‌اندازه و البته تا اندازه‌ای در میانه‌ها ایستایش تنها بر شخصیت‌ اصلی، جامعه همیشه حاضر و مشوش‌کننده فیلم‌های قبلی‌اش را-همان نقطه پیروزی همیشگی‌اش- و البته آدم‌های حاشیه‌ای تکان دهنده را (بخصوص در بوتیک و بی‌پولی) که به فیلم‌هایش کیفیتی دو چندان می‌بخشیدند، این بار از رگ خواب دریغ کرده‌است. آثار پیشیین او همچنین واجد نوعی جنون و عصیانگری وسرکشی و سرک کشیدن و بی‌اعتنای‌هایی‌ها و آشنایی زدایی از شیوه‌های قصه‌گویی و شخصیت‌پردازی فیلم‌های ایرانی بودند که اینجا کمتر با آنها روبرومی‌شویم. البته وخامت ذره ذره اوضاع و احوال و نابودی تدریجی «مینا» را با این حجم استیصال و ویرانشدگی و بی‌رحمی را من در کمتر فیلم ایرانی به یاد دارم (شاید «بی‌تا»ی هژیر داریوش و «حاجی واشنگتن» علی حاتمی و قطعا «دایره مینا» و «بانو» و «لیلا» و «سنتوری» مهرجویی در سطحی دیگر که حال تقدیم شدن فیلم به داریوش مهرجویی از این منظر معنای مضاعفی پیدا می‌کند و باز فکر کنیم به شخصیت‌های حاشیه‌ای حاضر در برخی از این آثار که در فهم فروپاشی شخصیت اصلی بی‌اندازه موثرند) که البته همین قضیه در ایران ۹۶ با مجموعه‌ای از زنان و مردان خاکستری غیر معصوم و خطا‌کار و پر اشتباه و همگی غیر منزه و نه‌چندان ساده‌دل و نه چندان خوش‌قلب (همچون همه همه همه ما در تمامی روابطمان) برای من قابل درک و احساس و همدلی نیست.

فیلم که تمام می‌شود حال دارم به بازی لیلا حاتمی فکر می‌کنم که اتفاقا دوستش ندارم در اینجا با تمام تلاشی که بروز داده است. به سکانس بالا آوردن پایانی در رستوران فکر می‌کنم که تاثیر‌گذاری‌اش از وخامت طراحی‌شده می‌آید نه ایده و اجرا. به «تئودو» فکر می‌کنم و دندان روکش افتاده مینا لابه‌لای مدفوع همان گربه. به جامعه‌ و خانواده‌ای که در فیلم کمرنگ شده است و البته جهانی اینچنین بی‌آرمان و بلایی که فیلمساز با بی‌رحمی تمام سر شخصیت اصلی‌اش می‌‌آورد و البته به تهرانی که درش در این سفر فراوان دندانپزشک طماع دیدم با طرح درمان‌های غلط و مخرب و مضر و فاسد که برای من از جامعه‌ای می‌گویند در ته ته ته ته ته ته ته ته خط. به روزهای آشوب تهران فکر می‌کنم در کنار تاتر شهر که ورسیون ابزروردی دیدم از هشتاد و هشت با جماعتی که موبایل به دست در خیابان مترصد ثبت واقعه بودند و نیروی ضد شورشی که علاف منتظر واقعه بود واقعه‌ای که رخ نمی‌داد. به تهران و ایرانی فکر می‌کنم که در چهار راه ولیعصرش التهاب بود در پاها برای گریختن از مهلکه و در ایذه‌اش خشم بود در سرها و گلو‌ها و نیم‌ساعت بعد در رستورانی در حوالی نیاوران به سبک فیلم‌های علی حاتمی روی دست مهمان‌ها آب می ریختند پیش از خوردن غذا. به جملاتی فکر می‌کنم که می‌خواهم در پایان این عکسنوشت بنویسم و می‌دانم هیچ ربطی به فیلم نعمت‌الله و زحمتی که کشیده ندارد. هوای گریه دارم هوای گریه دارم هوای گریه دارم و صدای همایون شجریان هم نجاتم نمی‌دهد.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.