پیش‌درآمد: این را پیشتر در پایان فصل پنجم «بازی تاج و تخت» نوشته بودم برای این مجموعه تلویزیونی. حال در آستانه فصل ششم هستیم و شاید همین احساس‌ها باز تکرار شود و تکرار شود در انتهای ده هفته دیگر.

دیشب با مرارت و در احمقانه‌‌ترین شکل ممکن به تماشای‌اش نشستم. در روزهایی که کندی کامپیوتر خانگی مرا برای نوشتن پایان‌نامه از صبح تا شب به دانشگاه کشانده٬ این تماشا و سختی اش دست کمی از زجر شخصیت‌های خود مجموعه نداشت. وسط تماشای اش در ساعت دوازده شب کامپیوتر سه چهار بار از حرکت بازیستاد و بدتر از همه در ده دقیقه پایانی ناگهان به روز شد و بالا نیامد و مجبور شدم سی دقیقه صبر کنم تا فایل‌های سیستم را به زمان پیش از به‌روز شدن باﺯ ﮔﺮﺩاﻧﻢ.

حالا که مجموعه تمام شده است در سرم چه می‌گذرد؟ بازی تاج و تخت ورای تمام این خشونت‌ها و کشتارها مرا به یاد زندگی می‌اندازد. به من یادآوری می‌کند که هر لحظه فرشته مرگ بالای سرم است و دست تقدیر شاید همین فردا مرا با خودش ببرد. بازی تاج و تخت به من یادآوری می‌کند تا آخر عمر روی کسی و جریانی شرط نبندم. بازی‌های زندگی و تاریخ و سیاست و علم و دین با همه سربازها و سردارنشان به مویی بند هستند. می‌شود به آنی از این رو به آن رو شد و اگر صد سال یا هزار و چهار صد سال هم دوام داشته باشی بالاخره کسی از جایی درهم‌ات می‌ریزد. بازی تاج و تخت مرا به یاد نفرین ابدی ازلی یک سرزمین می‌اندازد. جایی نزدیک به قلب من ﺩﻧﻴﺎیی ﻛﻪ درش دیگر قهرمانی یافت نمی‌شود و اینکه بقا و روز را به سر بردن یگانه دلیل شکر گوییﺳﺖ و ﺑﺲ. نفرین پخش شده بر این سرزمین که با رفتن شاه‌اش تمام کثافات و پلشتی‌هایش بیرون زد و ساختارش از هم پاشید و دیگر درست نشد که نشد که نشد. تمام خیانت‌ها و تباهی‌ها (از برافراشتن تندروهای مذهبی برای بقا و سیاست‌ورزی که دست آخر دودش به چشم بال و پر دهنده‌اش رفت) تصویر آشنا و نزدیکی می‌دهد با آﻧﭽﻪ دارد در جهان اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ و اﺻﻼ ﮔﻴﺮﻳﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ و کمی نزدیک‌تر و خودمانی‌تر در. ﻫﻤﻴﻦ ایران ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ می‌گذرد. (مرور می کنم سرنوشت نادر و آغامحمدخان و خواجه نظام الملک و امیر کبیر و ناصرالدین‌ شاه و رضا شاه و … سرانجامشان را) بازی تاج و تخت مرا به یاد تاریخ تکامل می‌اندازد آنجا که این دایناسورها نبودند که دوام آوردند بلکه موجوداتی ماﻧﺪﻧﺪ که سازگاری بیشتری با محیط داشتند.

در سفری به هند در دهلی محله‌هایی را دیدم شبیه همان‌ها که در میلیونر زاغه نشین دنی بویل بود و با خودم فکر می کردم اگر کسی از ابتدای کوچه به انتهای آن برود و در لحظه بیمار نشود دیگر نخواهد مرد و خب حال با خودم فکر می کنم اگر کسی نفرین این مجموعه را تا به انتهای اﻳﻦ ﻓﺼﻞ با هر کیفیتی تاب آورده احتمالا موجود سخت جانی است و جالب اینجاست که فعلا نه توانمند‌ها و پهلوان‌ها که آدم های کوچکتر همچنان پابرجا هستند. …و بازی تاج و تخت ورای تمام این بدویت و فضای آخر‌الزمانی‌اش اما انگاری به یک بازی ابزورد هم می‌ماند در جایی که حاشیه و متنی در کار نیست و کشوری خالی شده از قهرمان و تماشاگرانی که هر هفته منتظرند کسی ﻣﻴﺪاﻥ را خالی کند و دیگر باز نگردد و کشوری که در عمل از دست رفته است و اصلاح‌طلب‌ها و تدبیرگرانی که به جایی نرسیدند و همین الانش حکومت را بدهند دست هرکدام از همین بازیگران موجود چیز بهتری عاید کسی نخواهد شد.

با خودم فکر می‌کنم باید یکسال دیگر صبر ﻛﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ. یکسال به عمرم افزوده شود تا به تماشای بازی تقدیر کسانی بنشینم که قرار است یکی یکی محو شوند و مرا به یاد خودم و کشورم و جهان بیاندازند. بازی تاج و تخت شاید اصلا کارکردی پیدا کرده ﻣﺜﻞ مسابقات جام جهانی ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ و ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ. آخرش چی؟ به کجای شب بیاوزیم قبای ژنده‌ام را؟ بازی تاج و تخت و تماشای‌اش از بیرون حتی ابزوردتر از خودش جلوه می‌کند.

پی‌نوشت: پیشتر نوشته بودم که جهان بازی تاج و تخت جهان ناپایداری‌ست. مرگ و رفتن سرنوشت و تقدیر محتوم تک تک شخصیت‌هایش است. دیر یا زود باید بروند و این اجتناب ناپذیر است. آنهایی که دوستشان داری زودتر و تنفر برانگیزها و شرها شاید کمی دیرتر. بازیگران اصلی هم که تا همین جا دوام آورده‌اند بعید نیست تا یکی دو قسمت دیگر از جلوی چشممان برای ابد ناپدید شوند. اینجا نباید به کسی و قهرمانی دل بست. شخصیت‌های حاشیه‌ای دوست داشتنی هم که به حذف اصلی ها به بازیگران اصلی تبدیل می‌شوند دیر زمانی دوام نمی‌آورند. قسمت چهارم فصل پنجم گویا با کشته شدن دو نفر شخصیت‌های محبوب من به پایان رسید. و من مدام به خودم نهیب می‌زنم که قهرمانی را برای خودت ابدی نکن ولی هربار فراموش می کنم و فراموش می‌کنم و فراموش می‌کنم.

پی‌نوشت ۲: پیشتر نوشته بودم که دل اسیر آرزوهای محاله، حالا بعد از تماشای قسمت اولِ فصل چهارم مجموعه تلویزیونی بازی تاج و تخت و چاپ کتاب نفیسی که به همت و کوشش آقای «احمد صدری» درباره «شاهنامه» فردوسی به زبان انگلیسی منتشر شده است٬ پیش خودم آرزو می‌کنم چه‌می‌شد اگر یکی از همین تهیه کننده‌ها/نویسنده‌های هالیوودی که شاخک‌های حسی خوبی دارند یکدفعه آن کتاب را می‌خوانند و فیلشان یک‌‌آن یاد هندوستان می‌کرد و تصمیم می‌گرفتند شاهنامه را به یک مجموعه تلویزیونی برگردانند. ما که فاخرسازانمان فعلا خواسته و ناخواسته دستشان بند امام علی و امام حسین و حضرت سلمان و درچشم‌باد است (بنده نوکر آقای میرباقری در امام علی هم هستم گفته باشم و البته بخش‌هایی از مختارنامه). کار نابلدها هم که بودجه مملکت را خرج حضرت سلیمان و اصحاب کهف و حضرت مریم و حضرت ایوب و حضرت یوسف کرده‌اند. علی حاتمی هم که مرحوم شد. ناصر تقوایی هم که بعید است حضرت دوود و دم امانش بدهد. بهرام بیضایی هم که آمریکاست. مسعود کیمیایی و داریوش مهرجویی هم که هههههه. بهروز افخمی هم که ای بابا! روس‌ها هم که همان دوسه فیلمی که از شان درباره رستم و سهراب دیدیم حالشان به‌از احوالشان بود. یعنی می‌شود قبل از مرگ یک نسخه سینمایی/تلویزیونی درست و حسابی از شاهنامه ببینم (بماند که تجربه تلویزیونی آمریکایی ها هم از قصه سندباد چیز مالی از آب در نیامد)… حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره!

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.