برای همه دوستانم
سی و هشت ساله شدم بالاخره در یک روز معمولی مثل باقی روزها. یک روزی که میخواهم همین جوری بنویسم دربارهاش مثل سالهای گذشته که بعدا یادم نرود مثلا آن روز چه گذشت. بنویسم به همان بهانه از افکار و اوهام درون سرم که بعدا یادم نرود آن روز مثلا به چه فکر میکردم و به چه فکر نمیکردم. بنویسم به همان بهانه و تشکر بکنم از تک تک دوستانی که تبریک گفتند. دوستی نزدیک و همزادم – و دوستانی را می شناسم- که روز تولدشان را در صفحه فیسبوک پنهان کرده اند که ببینند چند نفر واقعا یادشان است. من یکی دستم به این کار نمی رود. اصلا همین تبریکها خودش کلی غنیمت است و همان روز معمولی معمولی معمولی که باید همینجوری و همین قدر هم معمولی معمولی معمولی باشد به چیزی دیگر تبدیل میکند. همین تبریک و حس مثبت و مهربانی و توجه در این روزگار که از بس بد میشنوی از زمین و زمان و فرسودهتر میشوی لحظه به لحظه، دیگر چیست که بخواهم خودم را از آن محروم کنم.
پیش خودم فکر می کنم صبح روز سی و هشت سالگی مثلا باید چگونه آغاز می شد؟ هیچی واقعا هیچی مثل باقی روزها. توی تختخواب دراز کشیده و لپ تاپ به آغوش و زور زدن در ویرایش نوشتهای از سالهای دور درباره «اینلند امپایر» برای وبلاگی حال شش ماه است درست شده و من خرد خرد دارم نوشتهها و ترجمههای سالهای قبل را درش آرشیو میکنم که بعدا به کسی و جایی نشان بدهم که بله عمرم را تلف نکردهام و یک کارهایی غیر از دندانپزشکی هم بلدم. همچنان درازکش، با لیوان چای سبز و لیموی سبز که صبحها برای رفع اضافه وزن میخورم، وبا دستی دیگر که بوی گریپفورت میدهد بر کیبورد، داشتم و گیومه و نیم فاصله درست می کردم اما حواسم جای دیگری بود.
به مادر بزرگم فکر می کردم که هر سال روز تولدم به من زنگ می زد و میگفت «حامد جان تولدت مبارک» و من هم خوشحال ازش تشکر می کردم که خوشحالش کنم و زود سر و ته گفتوگو را هم میآوردم که پول تلفنش زیاد نشود. به مادربزرگم فکر میکردم که امسال وقتی برگردم ایران و بخواهم در خانهاش بمانم بهجای خانه خودمان که زودتر به این طرف و آن طرف تهراندراندشت برسم، دیگر نیست که شبها بیدار بماند تا من کلید بیاندازم و در را باز کنم. دیگر نیست که همچنان توی یخچال حتما حتما چیزی بگذارد برای خوردن و هزار بار بگوید حالا بخور قبل از خواب، حالا بخور صبحانه را، حالا بخور این میوه را، من هم هزار بار هم بگویم شب غذا میخورم و زحمت نکشید و خب باز هم بخورم هرچی برایم گذاشته از بس که خوشمزه بود. به مادر بزرگی فکر میکردم که آخرین آرزویش ازدواج کردن من بود و رفت و به آرزویش نرسید و هنوز باور نمیکنم که دیگر نیست.
از رختخواب که بلند شدم انتظار حسرتبار و نشدنی شنیدن صدای مادربزرگ را فراموش کرده بودم و دیگر داشتم به شب قبل فکر میکردم. به تجربه تماشای فیلم «هجوم» و اینکه دلم میخواهد حتما دو سه خطی دربارهاش بنویسم اما نمیدانم چگونه که حق مطلب و احساس اولیهام ادا شود. پیش خودم فکر میکردم اگر سر «ماهی و گربه» یک منازعه اساسی بین طرفداران و مخالفانش شکل گرفته بود، سر این یکی خون و خونریزی خواهد شد. آنقدر یکجوری ساختهشده که تحریکتان میکند به ستایش یا مخالفت اساسی. به خودم فکر کردم و یاد توصیف «منصور دلریش» افتادم که آن را شب قبل با تبریکش ضمیمه عکسهای «سعید پور صمیمی» کرده بود: «خوش قلب بحران ساز». وه توصیفی دقیق و به جایی بود از من. باید بگویم روی سنگ قبرم همین را بنویسند اصلا. عکسهای منصور مرا دوباره برد به ایران و ملاقات امسالم با سعید پورصمیمی درخانه ساده و کوچکش. سه ساعت حرف زدیم و شیرینی خوردیم و به من یاد داد چگونه انار پوست بکنم و آخرش هم قبول نکرد گفتوگو کنیم برای «ابدیت و یک روز». به او گفتم آقای پورصمیمی من هر شش ماه به شما زنگ میزنم که شاید دست آخر قبول کنید و راضی شوید. حالا از عید پنج ماهی گذشته و چقدر دلم برایش تنگ شده و چقدر دوست داشتم همین امروز به تلفن بزنم ببینم می شود بالاخره یا نه که میدانم نمیشود.
به حمام رفتم و همینطور که زیر دوش ایستاده بودم و بخار تصویرم را در آینه به تدریج محو میکرد به خودم میگفتم آخر مرد حسابی بیکار بودی این پادکست را راه انداختی؟ تا کجا میخواهی ادامه بدهی و تا کی؟ پادکست که قرار بود حاشیه باشد و همینجوری برای فرار و پر کردن جای خالی چیزهای دیگر، حالا خودش به اصل تبدیل نشده؟ حالا خودش جای چیزهای اساسیتر را پر نکرده؟ آخر شد این زندگی که برگردی خانه بدو بدو و آخر هفتهات را در خانه بمانی و با این و آن گفتوگو کنی و آخرش هم چی؟ حالا با این فهرست انتظار چه میکنی؟ با «رخشان بنیاعتماد» کی فرصت میکنی حرف بزنی؟ با «ناصر چشمآذر»؟ با «حمیدرضا صدر»؟ با «فردین صاحبالزمانی»؟ با »محمود صدری»؟ با «محمود کلاری»؟ پروژه «راننده تاکسی» چی شد؟ «حمید خضوعیابیانه» را چه کار میکنی آخر؟ قصه «بهرام بیضایی» را از پسش بر میایی؟ سر «ترنس مالیک» به نتیجهای رسیدی؟ «مسعود کیمیایی» هم که گفت بله و پیدایش نشد. منتظر «لیلا حاتمی» هم هستی و «علی مصفا» که پیگیری کنی پروژه بیست سالگی «لیلا» را. واقعا بیکار بودی؟ هرچه فکر کردم بهانه جز جنون و بیکاری و همان خلوتی زندگی پیدا نکردم.
مدتهاست صبحانهام شده دو لیوان شیر و سه قاشق چای خوری پنیر کم چرب. دو لیوان شیر، که یکی شیر چاییست و یکی شیر قهوه. شیر چایی را سر کشیدم و داشتم شیر قهوه را هم میزدم و عطرش را می بلعیدم که پلیلیست یوتیوب به صورت خودکار رفت روی یک ترانه «علی عظیمی» با همراهی گروه عجم. منی که اساسا از صدای عظیمی خوشم نمیآید و چندان هم درگیر اجراهای عجم نشدهام به طرز عجیبی درگیر این ترانه و متن آن شدم. شیر قهوه را برداشتم آمدم توی اتاق به دیوار تکیه دادم گوش کردم چندین بار به ترانه «شاپرک»:
کنجِ سقفم، شاپرک خوابیده،
ایدهای نداره با کی همخونست
فکرش رو میخونم، اون یه رویا پردازه
مثل خود من در وهم مهتاب
باور چیزایی که میبینی ساده انگاریه
گاهی توهمِ ماه لامپ مهتابیه
گاهی ذهنِ تو رو میده بار
گاهی تو رو میذاره سر کار
فارغ از درد فارغ از آگاهی
فارغ از هر چی هست کنج دیواری
حتی فرض نمیکنی گاهی که این لامپ مهتابی
شاید تو رو ببره به عمق گمراهی
باور چیزایی که میبینی ساده انگاریه
گاهی توهم ماه، لامپ مهتابیه
گاهی ذهن تو رو میده بار
گاهی تو رو میذاره سر کار ، سرکار، سرکار
کنج سقفم شاید شاپرک بیداره
شاید داره منو میبینه
کنج تختم
شاید داره با خودش فکر میکنه: که این مرد چه بیکاره
عکساشو ببین روی دیواره
میگه ته خط همه ی ما یک فروپاشیه
چیزی که ازت میمونه عکس و نقاشیه
عاقبت همهی ماست
که چه انتظاری میشه داشت از
این شعبده بازار
چه انتظاری از این جلوهی مکار
چه انتظاری از این نور فراسو
چه انتظاری از این عدل و ترازو
چه انتظاری از این گنبد دوار
چه انتظاری از این مخزن اسرار
چه انتظاری از این ظلمت افکار
چه انتظاری از این ذهن خطاکار
من واقعا جذب چه چیز این ترانه شده بودم؟ جذب سادگیاش؟ جذب بامزگی کلیپش؟ جذب ملودی و صدای عود سهتار و عود عجم؟ جذب اون جایی که میگه توهم ماه، لامپ مهتابیه؟ یا اونجایی که میگه عاقبت همه ما یک فروپاشیه؟ به دیوار تکیه داده بودم و به ترانه و یک دوست فکر میکردم. دوستی که چند سال است سر موضوعات بیخودی همچون ترانه «پیش درآمد» عظیمی تا کلی چیز سیاسی و فرهنگی و شخصی و رفتاری و کرداری با هم بگو مگویمان شد. البته اینها که همهاش بهانه است. انگاری مدام دنبال چیزی میگشتیم که فاصله خودمان را بیشتر کنیم از بس که نمیشد نزدیکتر شویم.
توی اتوبوس که نشستم تا خود مطب هی شاپرک را گوش کردم و هی برای آن دوستم نوشتم هرچی که به ذهنم رسید. یکسری جملههای درهم برهم که فلانی به یادت هستم و هر جزء زندگی روزمره از فلفل قرمز تا صدای بد علی عظیمی از شعرهای مولوی و حافظ و سعدی تا موسیقی «گوران برگوویچ» و ترانههای «محسن نامجو» مرا یاد تو میاندازد و ببخشید اذیتت کردم با بچگیهایم و از این حرفا.
در مطب با یک فهرست بلند بالای مریض روبرو شدم. خدا خدا میکردم یکی از آنها نیاید و من هم درمانشان را زودتر تمام کنم بروم سر کارم برای خودم. همهشان آمدند از صبح تا ته عصر. هوس موسیقی یونانی کردهبودم یوتیوب را گذاشتم روی همین ترانهها و قطعات تئودوراکیس. از صبح تا عصر موسیقی یونانی پخش شد در اتاق و در کل مطب. از مریضها عکس رادیوگرافی میگرفتم که ببینم بالاخره این کانالهای لعنتی باز شدند؟ بالاخره این پرکردگیها کوتاه و بلند نشدهاند؟ در وقت انتظار برای آماده شدن عکسها در فضای مجازی سرگردان بودم با یک چشم خندان برای تبریکهای فیسبوکی و تلگرامی و یک چشم گریان و عصبانی و بهمریخته برای ابتذال همهجانبه قصه «آزاده نامداری» و واقعه هولناک مرگ «بنیتا» و وضعیت بغرنج دولت روحانی و کابینه و تحریمهای جدید دولت آمریکا و هی با خودم میگفتم:
چه انتظاری میشه داشت از
این شعبده بازار
چه انتظاری از این جلوهی مکار
چه انتظاری از این نور فراسو
چه انتظاری از این عدل و ترازو
چه انتظاری از این گنبد دوار
چه انتظاری از این مخزن اسرار
چه انتظاری از این ظلمت افکار
چه انتظاری از این ذهن خطاکار
سر ظهر دیدم بچههای مطب و پرستارها کیک خریدهاند و شمع گذاشتهاند در آشپزخانه، چون قطعا میدانستم ربطی به من ندارد همانطوری که سرم در موبایل بود از آنها پرسیدم، این برای کیست. و جواب شنیدم مال «بارشا» یکی از پرستارها که امروز منشی شده و قرار است تولدش را سورپرایز کنیم. من هم خندهای کردم و گفتم چه بامزه امروز تولد من هم هست. ولولهای درست شد با همین جمله الکی و شد همان خوشقلب بحرانساز. کیک را آوردند پایین با شمعهای روشن. من گوشهای ایستاده بودم همچنان سر در موبایل و ترانه تولدت مبارک را میشنیدم که برای بارشا میخواندند و آخرش یک «اَند حامد» هم اضافه شد به آن و بارشا سورپرایزتر شد. به من هم گفتند فوت کنم شمعها را. فکر کنم فوت من آنقدر قوی بود که تمامی شمعهای بارشای بیچاره را خاموش کرد. او بیست و پنج ساله شد و من سی و هشت ساله.
مریضها که تمام شد رفتم سر یخچال لحظهای تامل کردم و بعدش یک تکه از کیک را بریدم خوردم. ساعت شش باید اتوبوس میگرفتم که برسم خانه. پیش خودم گفتم بروم و برای خودم پیتزا بگیرم و به خودم کادو بدهم. در یک مغازه معولی فست فودی حلال نشستم و یک پیتزا سفارش دادم. در مغازه کس خاصی نبود جز دو دختر سیاه پوست و یک پسر سفید پوست با موهای انبوه همچون والدراما که مدام داشتند با هم شوخی میکردند. روی میز من سس نبود از آنها خواستم که سس مایونز و کچاپشان را بردارم آنها اجازه دادند ولی نمیدانم چه شد که آخرین لقمهای که فرو دادم اینها هی مرا نگاه میکردند هی هی . طوری اعصابم خرد شد که سریع از مغازه زدم بیرون.
باور چیزایی که میبینی ساده انگاریه
گاهی توهمِ ماه لامپ مهتابیه
گاهی ذهنِ تو رو میده بار
گاهی تو رو میذاره سر کار
فارغ از درد فارغ از آگاهی
فارغ از هر چی هست کنج دیواری
به خانه که رسیدم آنقدر خسته بود که روی تخت افتادم و خوابم برد. ساعت دوازده از خواب بیدار شدم. فیسبوک و تلگرام پر شده بود از آزاده نامداری و تبریک و بنیتا و من خسته و درمانده به خودم فکر میکردم که صبحها را با گریپفورت و چای سبز آغاز میکنم و شب را با پیتزا به پایان میرسانم و خیر سرم نگران وضعیت اضافه وزن و فلان و بیسار هم هستم. به پیغامها نگاه کردم و سرم را گذاشتم رو بالش و هی خواندم:
کنج سقفم شاید شاپرک بیداره
شاید داره منو میبینه
کنج تختم
شاید داره با خودش فکر میکنه: که این مرد چه بیکاره….
میگه ته خط همهی ما یک فروپاشیه
میگه ته خط همهی ما یک فروپاشیه
میگه ته خط همهی ما یک فروپاشیه
میگه ته خط همهی ما
میگه ته خط همه
میگه ته خط
میگه
پینوشت: برای شنیدن ترانه «شاپرک» علی عظیمی و عجم در زیر بشنوید.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.