اشاره: در طول سه هفته گذشته موفق به تماشای سه فیلم شدم که هرکدام به نوعی مستقیم یا غیر مستقیم به گونه سینمای وحشت/ دلهره مرتبطند و خب چون تا اندازهای ذهن مرا درگیر خودشان کردهاند، خواستم تا چند خطی دربارهشان بنویسم.
با «اون/ آن» به اندی موشیاتی کارگردانی شروع میکنم. فیلمی برگرفته شده از داستانی نوشته «استیون کینگ» که این روزها خبر فروش و استقبال تماشاگران از آن را اینجا و آنجا دیدهاید. فیلمی با یک تلقی بیاندازه کلاسیک و سنتی و البته شاید کهنه از نوعی ترسیدن/ ترساندن که قطعا وامدار نگاه نویسنده اثر است و با اینحال به طرز «ابلهانه»، «کودکانه» و «ساده»ای جالب -که در حقیقت تاملبرانگیز- جلوه میکند. در حین تماشای فیلم حس میکنید درونمایه و اجزای قصه در خود ظرفیتی دارند ورای سرگرمی و تجربه نوعی سرگرمی آنی و زودگذر. در شهری دور افتاده با جمعی از نوجوانان طرفیم همگی در آستانه بلوغ. در این شهر اما موجودی سربرآورده به اسم آن/ اون در هیبت یک دلقک و گویی چیزی نیست جز تجسم و برآیند تمام تجربههای اضطرابآلود و ترسناک این نوجوانان. نوجوانانی که همگی در اقلیت محض هستند: یک بیمار جسمی ضعیف و آسمی، یک نوجوان چاق، یک دختر شیطان و متفاوت، یک سیاه پوست، یک یهودی و… و البته تمام ترسها و وهمها و دردهای ایشان ریشه در خانههای و پدر و مادرها و روابط آنها با جامعه دارد. در حقیقت این جامعه (کمتر) و خانهها و پدر و مادرها هستند که با تروماها و رفتارها و مشکلات روحی و روانیشان جهانی کابوسگون ساختهاند که از دلش دلقک مهیبی بیرون آمده که یکی یکی بچهها را میرباید.
فیلم آن/ اون اما این ایده را با اجرایی کودکانه به معنای واقعی کلمه هدر میدهد. وضوح و آشکار بودن این ایده همچون نمایش سوبژکتی/ ذهنی کابوسها نه تنها در میانههای فیلم به طرز عریانی از سمت شخصیتها گفته و برسی میشود (و عملا چیزی برای کشف تا انتهای اثر باقی نمیماند) بلکه عدم ظرافت حرکت بین کابوس واقعیت و نماهای عینی و ذهنی (همانجایی که کابوسها کابوسگونگیشان بیاندازه زمخت و جلوه فروشانه به نظر میرسند -برای مثال به سکانس کابوس خونبارش در حمام یا دویدن مومیایی بیسر در کتابخانه) فیلم را به معنای واقعی کلمه اثری از نوجوانان برای نوجوانان تقلیل داده است. این فیلم شاید با این حال و هوا تسلط و قدرت و ظرافت و پیچیدگی و تلخ اندیشی میخواست از اسپیلبرگ سالهای دور و نزدیک که در حال حاضر از آن دریغ شده است و خب شاید به دلیل همین سهلالوصولی آن با وجود «درجه سنی محدود برای هیجده سال به بالا» به فروش در خور توجهی دست یافته و از قرار معلوم دنبالههایی هم در پیش خواهد داشت.
خب از آن/ اون فاصله بگیریم برویم سر وقت «مادر!» که این روزها همهجا دربارهاش حرف است و کنجکاوی. حرف که البته بیشتر هر چیزی حمله به سر تیتر سایتهای سینمایی است و نقل قولهایی که حاکی از یک شکست تمام عیار است و تا جایی پیشرفتهاند که از فرط عصبانیت از آن با عنوان «بدترین فیلم قرن بیست و یک تا به اینجا» یاد میکنند. البته که این عنوان قطعا یک برخورد انفجاری بیمعناست و خب بدون شک وقتی کار به جایی که میرسد که کارگردان اثر خودش را موظف میبیند تا درباره فیلم توضیحات مبسوط بدهد و اعتراف بکند که شاید پیش از فیلم باید چیزهای بیشتری برای تماشاگر میگفته، میشود گفت بله فیلم شکست خورده است.
اما راستش من نه به خاطر علاقهای که به «پی»، «مرثیهای بر یک رویا» و «قوی سیاه» دارن آرنوفسکی دارم (و البته نمیدانم بهجز پی در برخورد مجدد در این سالها در مواجهه با این آثار چه حسی را تجربه خواهم کرد) بل به این دلیل که احساس میکنم برخورد تحقیرآمیز با این اثر (و شاید مجموعه فراوان دیگری از آثار) و زدن یکی دو سه برچسب و عنوان، راه تعامل و احتمالا بده بستان و فهم (و حتی فهم چرایی شکست) را با فیلمهایی از این دست میبندد، چندان این هیاهوی برپا شده بر سر این فیلم را نمیپسندم.
واقعیتش این است که مادر! برای من در مجموعه آثار آرُنوفسکی بیش از هرچیزی به «چشمه» نزدیک است. فیلمی سرشار از استعاره که فیلمساز با عجله و بیحوصلگی از پس بسط و قوامش بر نیامدهاست. این عجله بیش از هرچیزی خودش را در فیلمنامه نمایان میکند جایی که کارگردان گویا در جشنواره تورنتو اذعان کرده که به دلیل تسلط به ایدههای درون ذهنش آن را ظرف ده تا پانزده روز نوشته که خب نتیجه یک جور گنگی و غیر قابل فهم بودن مناسبات و وروابط و رفتار شده حتی درون یک فیلم سرتاسر کابوس وار.
من قهرمان مادر! را در یک سطح همچون باقی قهرمانهای دیگر فیلمهای آرنوفسکی میبینم. زنی/ مردی با کمی -یا زیادی- رواننژندی که تا ته خط برای آرمان/ اعتیادش دست به خود ویرانگری یا تخریب تمام و عیار اطرافش میزند. همچون باقی آثار دیگر کارگردان دوربین در بیشتر لحظات (و شاید اینجا به طرزی افراطیتر) آنچان به قهرمان بداقبال و شوم تقدیرش چسبیده که شمای تماشاگر خواسته ناخواسته در تجربه/ اضطراب/ کابوس/ رنج او شریک میشوید و سخت بتوانید از او فاصله بگیرید. با اینجال مساله مادر! فقط به نمایش یک رواننژدی محدود نمیشود (و اینکه اساسا این رواننژندی بر مرد میگذرد یا زن یا هردو) و خب آرنوفسکی به صورت استعاری قصد این را دارد تا مفاهیم دیگری همچون خلقت/ خلاقیت، تقابل زمین (طبیعت)/ خدا (جایی که انگار خالق غیرمسئولانه زمین را به حال خودش رها میکند)، نوعی انتقاد به خدا/ مذهب/ بشر، بنبست/ اختگی/ زایش وهمچنین وامداری از کهن اسطورهها و … همچون لایههای متعدد با عجله در درون فیلم و زندگی شخصیتهایش وارد کند. حال با فیلمی طرفیم که تماشاگر عامی ابدا از آن سر در نیاورده و از طرفی دیگر تماشاگری که کمی دغدغه/ مطالعه تاریخ و انسان و طبیعت را دارد و سرش برای بحثهای نظری درد میکند، قانع نکرده و برایش دمدستی جلوه میکند. با اینجال من فکر میکنم مادر! به خاطر حس و جنون و حتی افراطیگری که در لحظاتش جاری است (سخت بشود قدرت آرُنوفسکی را در حرکت از آرامش به هرج و مرج که در بیست دقیقه آخر به اوج میرسد جایی که ما با دو نفر شروع میکنیم و ناگهان با آشوبی چند صد نفره مواجه میشویم نادیده گرفت و اصلا همین که تا به انتها در یک خانه میماند و این محصور بودن افراطی را شاید همچون بخشی از روان پریشی شخصیتهایش ادامه میدهد) بعد از پایانش این قابلیت را دارد که ذهن شما را به بازی و پرسش بگیرد و همچنان طعمی از جنونش را در ما به یادگار بگذارد. (اتفاقی که به طور متعالی در آثار پولانسکی میافتد و از طرفی دیگر شاید در فیلم ناموفقی همچون «برج» به کارگردانی «بن ویتلی» رخ میدهد) خوب اگر نخواهیم با این جمله «وات د فاک…» که این روزها از زبان تماشاگران جاری میشود فیلم را تمام شده فرض نکنیم از خود بپرسیم واقعا آنچه دیدیم روایت یک بن بست/ اختگی و زایش و مصائب آن نبود؟ آیا قصه میتواند اشاره به رفتار ما با زمین و خودمان باشد؟ آیا قصه ما روایت درون مرد است (که شروع فیلم با اوست) یا روایت بحران زن (کل فیلم با اوییم) و… من بیش از این نمیخواهم/ نمیتوانم آنچه را که دیدم بازشکافی کنم و خب از آن جهت که دوست داشتم درباره آن با کسی جتما حرف بزنم حتی درباره فرجام ناخوشایند آن (جایی که اتفاقا در قوی سیاه میشود نوعی انسجام و برخلاف این فیلم در آن دید) شاید باید صبر کنم تا نظرات دیگری از جانب شما دوستان بعد تماشای آن بشنوم و امیدوارم ناگهان سر و ته آن را با عصبانیت هم نیاورید چرا که میدانم فیلم قابلیت پریشانکنندگیاش زیاد است.
و سرانجام کمی هم درباره «مادر ترسناک» به کارگردانی «آنا اورشادز» از سینمای گرجستان که برای مراسم اسکار معرفی شده بگویم که نه برخورد سطحی و قابل دسترسی آن/ اون را دارد و نه آنچان پر آشوب و پر مدعا همچون مادر! است. با آرامش و انسجام در دل زندگی روزمره از یک آدم به ظاهر ساده به یک هیولا میرسد که همه چیز در کمال آرامش قربانی خودش و منافع خودش میکند. یک تصویر ملموس و درست از روزگار ما که متاسفانه در فاصله نقطه شروع تا نقطه پایان به دلیل فقدان قصهای پر بار و پر جزئیات و چه بسا تا اندازهای خالی، کمی از حس و حال و رمق میافتد ولی با ضربه نهایی خودش باعث میشود ترس و اضظراب تجربه در تماشاگر رسوب کرده و با او بماند.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.