مجموعه «مد من» دیشب -و در حقیقت امروز صبح برای من- به پایان رسید. هفت فصل این مجموعه سنگین و وزین، ورای نمایش پیچیدگیهای روابط انسانی و شخصیتهای چند بعدیاش برای من به مانند تصویری زنده، هشداردهنده و آگاهیبخش و پاسخی تمام عیار بود به «غرب -و در معنای خاصاش آمریکا- چگونه غرب شد؟». در بخش بخش این هفت فصل آنچه در جلوی چشم من اتفاق میافتاد نمایش یک دوران بود و استوار شدن و بسط یافتن یک جهانِ فکری و مادی با تمام زیرساختها و نشانههای فرهنگی و بیشک نقش ماندگار و جدایی ناپذیر آنها در زندگی اجتماعی و فردی آمریکاییها و پیشتر به مدد رسانهها تبلیغ و نشر آن در سرتاسر دنیا. جهانی سرشار از پول، الکل، سیگار، کار، تبلیغات، مد، سکس، خانواده، سیاست، جنگ، خیانت، رسانه، زن، سرمایه داری، فاصله بین نسلها، تکنولوژی، حقوق مدنی، نژاد پرستی و کنار آمدن و رفع آن، تغییر بای قدرت و اوج گیری پر مشقت اما مشعوفکننده زنان، رقابت، حسادت، رفاقت، منفعت طلبی، لیبرالیزم … و مهمتر نمایش وجوه دوگانه رهایی/ بنبست گونه تمامی این نشانه و دستاوردها. اگر در سالهای دور مجموعه «سکس و شهر» در سطحیترین شکل ممکن نوعی ماتریالیسم افراطی بیحد و حصر و به تعبیری یک رهایی فکری از قید و بندها و چارچوبها و آزادی عمل و ذهنی باز و دریک کلام سرخوشی آمریکایی زیستن و سرخوشی غرق شدن در پول و سکس و غذا آنهم بواسطه طنازی شادی و رهایی شخصیتهای زن امروزی را داشت و تبلیغ میکرد (جهانی که آرزوی غایی جماعت کثیری آدمهای درون تهران ۸۴ بود)، مد من اما جواب تلخ و واقعبینانه (و شاید تا حدی مطایبه آمیز) و مردانه بود به آن سرخوشیها با گزارشی دقیق از دیروز و شکل گیری بنیادهای فکری و عملی که به همچون امروزی از جنس سکس و شهر ختم شده بود. توصیف دخترِ «دان» در یکی از قسمتها شاید تعریف گویایی بود از آنچه به واقع شاهدش بودیم. دوستش از او پرسید شهر چطور بود و او پاسخ داد: «کثیف». (توصیف دقیقتر اما سکانس پایانی مجموعه است که به خاطر ندیده شدناش درباره آن اینجا حرفی نخواهم زد)
مجموعه تمام شد و بعید است تا مدتها شاهد مجموعهای تلویونی باشیم اینقدر با وقار و عمیق با شخصیتهای پیچیده و به دور از گرهافکنیهای معمول. مجموعهای که همراه شدن و در آمیختن با آن صبوری می طلبید و بی جهت نبود که «دیوید لینچ» به اعتراف خودش تنها تلویزون را به خاطر آن نگاه میکرد.
پینوشت: بخشهای مختلفی از این مجموعه به لحاظ اجرا و روایت و نزدیکی به شخصیتها و بسط مفهوم در کلیت فصل یا قسمت مثالزدنی هستند. اما من پیشنهادم قسمتی است که «دان دریپر» با «لین پرایس» (کارمند انگلیسی که دست آخر مجبور شد خودکشی کند) در تنهایی مرانه و کاریشان دور از خانوادههای داشته و نداشتهشان. شب کریسمس را با هم میگذرانند.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.