دیگر شش سال زیستن که نه، بلکه شاید فقط بهسر بردن، در این واحد آپارتمانی کوچک و تنگ که گام برداشتن از آشپزخانه تا اتاق خوابش به دو ثانیههم نمیرسید، بدجوری عذابآور و گلوگیر و توانفرسا شده بود. خسته شده بودم از این خانه تنگ، از این دیوارهای تنگ، از این فضای تنگ و از این دل تنگ. بریدهبودم و جانم به لب رسیده بود از این همه فشردگی و لهشدن و گیرافتادن بین دیوارها. هرجور شده بود باید تغییری میدادم در این حال و هوا و چشم میبستم بر این فضا که دلم گرفته بود و دلزده بودم از همه چیزش. از کاغذ دیواریهای کهنهاش، از دوش حمام کم فشارش، از آشپزخانه بدون آب گرمش، از کف پوش پلاستیکی سرهمبندی شده دستشوییاش، از کاناپه غیر قابل نشستنش و از سیستم گرماییاش که در عرض چند روز اتاق را مدفون میکرد زیر گرد و خاک. خانه البته برای منی که در این شش سال، و بخصوص چهار سال آخر که خود را یکسره و مثلا وقف گرفتن تخصص کرده بودم، در بیاعتنایی و بیتفاوتی محض به جان و جهان میزیستم مکانی عالی بود. نقطه اوج و به قول معروف کلایمس گذراندن روزگار در اینجا اما دیگر همین چند ماهه اخیر بود که دیگر خودم و خانه هردو در یک توافق دو طرفه شبیه خانم هبیشام «آرزوهای برزگ» شده بودیم. جایی که تارهای عنکبوت در گوشه گوشه خانه بیشتر و بیشتر میشدند. جایی که زیستن و خوردن و خوابیدن در کوهی از کاغذ و خرت و پرت و خرد و ریز- از مجلههای سینمایی و دندانپزشکی تا وسایل کار و پاکتهای نامه و صورت حسابهای بانکی- بصورت خیلی معمولی و عادی صورت میگرفت. جایی که هر چند وقت یکبار چراغهایاش یک به یک میسوخت و دلیلی برای تعویضشان وجود نداشت، چه اینکه نه کسی به خانه میآمد و نه کسی بود برای دعوت شدن. جایی که دیگر مرز بین آشغال و غیر آشغال از بین رفته بود. خانه دیگر همان جایی بود که یکبار وعدهای از خورشت قرمه سبزی عالی و خوشمزه یک دوست که به اصرار و از روی لطف همیشگی او در انتهای مهمانیاش و برای مثلا کم شدن دغدغه آشپزی در هفتههای نوشتن پایان نامه به من داده شده بود، احتمالا در زیر همان خروارها کاغذ و کتاب و جلد صابون و شیشههای پلاستیکی شیر در گوشهای از اتاق در اثر خستگی و فراموشی و حواسپرتی به حال خود رها و دو ماه بعد پیدا شد، آنهم کپکزده که به طرز عجیبی هم همچنان بوی مطبوعی میداد اما! آن روزها و این روزها با خودم فکر میکردم اگر قرار به گرفتن جایزه بهترین طراح صحنه بود، قطعا کسی مستحقتر و سزاوارتر از من پیدا نمیشد برای گرفتن یک سیمرغ بلورین به خاطر نمایش تمام و کمال آشفتگی درون و برون آنهم در قامت مبتذلترین شیوه متعالیاش، اگر روزی روزگاری فیلمی میساختم درباره جوانی گیر خود افتاده با الهام از شخصیت خودم و درباره خودم. برای این فیلمها البته سیمرغ هم نمیدهند و نهایتا در نمایش جشنوارهای محلی در برازجان شاید یک موش مسی یا مگس آلمینومی را باید میگرفتم که فرم و محتوی و جایزهاش همه با هم بخواند.
پیشنهاد افزایش قیمت اجاره این واحد مسکونی از سوی صاحبخانهای که در این شش سال ذرهای تنش با هم نداشتیم و خب کاری هم نکرد برای خانهاش و نه کاناپه را عوض کرد و نه درون و دیوارهایش را نو نوار کرد و وقتی هم جارو برقی سوخت رفت و یکی کهنهترش را آورد، انگیزهام را صد برابر کرد برای این رفتن و عزیمت. شاید هم در ناخودآگاهم حس کردم حالا که مشغولترم و خیر سرم برای خودم متخصصی شدهام، وقتش است از این خانه که کل دلخوشیاش همان «پنجره عقبی» بود، و البته سکوت و امنیت بیرونیاش، دیگر دل بکنم و بروم جایی دیگر و نه لزوما بزرگتر که با این درآمد و وضع مالی فعلا آپارتمانها همه قد غربیل هستند. طبق معمول با آن ذهنیت استعمارگر و سودجو و لوس و همیشه وابسته و همواره عاجز بدذات تا ابد پرچ شده به رابطه «فرزند و والدین» در خانواده ما، از حضور پدر و مادرم که بعد از پنج سال دوباره با هم آمده بودند پیش من کمال سواستفاده را بردم و در یک حرکت و تصمیم ناگهانی واحدی جدید پیدا کردیم در برجی که ده دقیقه بیشتر با خانه فعلی فاصله نداشت و دیگر قرار شد کار را با هر تدبیری یکسره کنیم که تمام شود و تمام شود تمام شود. مادر و پدری که شاید خواسته بودند دوباره پس از سالها از خانهتکانی و خرید و پرسهزدنهای شب عید مدل ایرانیشان فراغتی حاصل کنند، از چاله به چاه افتادند و یک خانهتکانی دیگر در قالب اسباب کشی برایشان تکرار شد. باز طبق معمول همه سالهای دور فضای خانه در نتیجه پر شد از مشاجرات، پرشد از اعصابخردیها و دلخوریها، و سرشار شد از کاغذها و مجلات و خردهریزهایی که معلوم نیست چرا در عین فراموششدگی در زیر تخت یا در فلان کارتون فراموش شده دیگر در برابر دور ریختنشان این اندازه مقاومت صورت میگرفت و میگیرد و همچنان مثل همیشه خدا مایه دردسرند. و باز دوباره مشغول شدیم جمع و جور کردن هزار باره کتابهای قطور سینمایی و مجموعه آثار نقاشان در کنار چند دست ظرف و لباس در کنار یک تلویزیون چهل و چند انیچ که سر تا ته زندگی مرا تشکیل میدادند.
حالا همه چیز جمع شدهاست در درون دهها جعبهها و سرتاسر خانه کوچک خالی شده از کاغذ و آشغال، پر شدهاست با ستونهایی مقوایی. در خانه حالا بعد از سالها بوی سبزی پلو میآید و صدای جلز و ولز ماهیها در تابه به حاشیه صوتی جاری در فضا میماند. به جعبهای تکیه میدهم چند ساعت مانده به سال تحویل و با خودم فکر میکنم پیشترها چگونه بود دم عید. به خودم فکر میکنم٬ به مردی که بدجوری در گذشته مانده و بدجوری دلش برای گذشته تنگ است. کاش میشد فیلمنامهای بنویسم. در شروعش یا وسطش یا پایانش تصویر مردی بود که شبیه از نظر حال روز –نه قد و قامت و تیپ و قیافه- اما خیلی خیلی جوانتر از درک بوگارد «مرگ در ونیز» ویسکونتی که در ساحل با حسرت به روبرو نگاه میکرد، اینجا در فیلمنامه من وقتی او خسته و مستاصل داشت به جبعهای مقوایی تکیه میداد، کودکی از پشت جعبهها بیرون بپرد و پشت به دوربین به جلو برود. مرد همچنان با حالتی نزار اما مشتاق به بچه نگاه کند و خاطرش با او برود به دل ایران و به چند خانه و خیابان در تهران. پسرک دلش میخواهد این سالهای آخری در وطن را به یاد بیاورد، جایی که دوست داشت صبحهای روزهای نزدیک به عید در خیابانهای خلوت رانندگی کند در فضای نیمه ابری اواخر اسفند با دوستش «امین تاجیک». پهلوی هم بنشیند و یک سال رفته و سال پیش رو را مرور بکنند و ازعشقهای نرسیده و دوستیهای بر باد رفته بگویند. آن روزها را به یاد بیاورد که برای خریدن کتاب بزنند به دل به شهر کتاب ولیعصر و نم بارانی هم زده باشد بر کف خیابانها و خلوت بودن صبحگاهی کوچهها و خیابانها و بزرگراهها و نعطیلی مدرسهها و دانشگاهها و از طرفی پهن شدن بساط ماهی قرمز فروشها و سبزهفروشها و آجیل فروشها هم حس خوشایندی را درشان ایجاد بکند.
پسرک دوست دارد رانندگی را ادامه بدهد و در زمان مسافرت کند به سالهای قبلتر که همیشه عیدها با بوی غلیظ شیشهشوها گره خورده بود. روزگاری که در حوالی عید، خانه تکانی و دیوارشویی و فرششویی و موکتشویی و شیشههای قدی که پدر و مادرم و بعدترها افراد دیگر از آنها آویزان میشدند را به یاد بیاورد و بعدش دست فرو کند در اسفنجهای خیسی برود که روی شیشهها کشیده میشدند و ببیند کفی را که روی شیشهها نقش میبست و روزنامههای خیسی را که روی زمین انباشته میشدند. برود کنار ماشین رختشویی که مدام کار میکرد و زل بزند به پردهها و لباسها و پارچههای کهنهایی که شسته میشدند هزار بار. بیاد بیاورد بشوی و بساب خانه که به سرانجام میرسید و ظرفهای آجیل و شیرینی روی میزهای پذیرایی که پر میشد، انگاری تازه عید شروع میشد برای پدر و مادر بیچارهاش. پسرک دلش میخواهد عید را با تلویزیون و سینما بهیاد بیاورد. یادش بیاید که جاهایی بود به اسم «سینما پاسفیک» و «سینما مولن روژ» و «سینما قدس» که دم عید فیلمهای «نورمن ویزدم» (و به ویژه نورمن به فضا میرود) و «دنیای دیوانه دیوانه دیوانه» را پخش میکردند و پدرش دستش را میگرفت و میبرد برای تماشایشان. پسرک دوست داشت باز میشد با پدرش بروند از وسط یک فیلم به تماشایش بنشینند و در سالن سینما بماننند و فیلم را دوباره در سانس بعدی به اصرار او از اول به آخر تماشا کنند. پسرک دوست دارد بنشیند جلوی تلویزیون و شبکههای آن را یکی یکی عوض کند و با نمایش هزار باره کارتون «رابینهود» در روز اول عید و همان جمله «جان کوچولو» در بخش هرج و مرج بعد از مسابقه تیراندازی رابینهود که میگفت «عجب شیر توشیری شده» هزار باره باز ریسه برود. بنشیند و بهیاد بیاورد همان گل و بلبلهای تکراری روی صفحههای رنگی و سیاه و سفید تلویزیونهای مختلف را و پخش چند نوای خوش را در آن سالهای ناخوش جنگ، دل کسانی را برای چند دقیقه ناچیز خوش میکرد. شبکههای تلویزیون را یکی یکی عوض کند و یک دو جین فیلم سینمایی بیخود و با خود را ببیند. به «چارلی چاپلین» و «هارولد لوید» و «لورل و هاردی» و برنامه «سینمای کمدی» و هماهنگ شدن موسیقی پلنگ صورتی روی اداهای «جری لوییس» در «خونه شاگرد» فکر کند و بعد خودش را مشغول کند به تماشای «مادر» و «کمالالملک» علی حاتمی و بعد با شگفتی یادش بیاید یک زمانی هم شد که «آماتور» کیشلوفسکی و «فرار بزرگ» و «خوب، بد، زشت» را هم نشان دادند خیر سرشان بعد از عمری و و او را و بقیه را شگفت زدهکردند. یادش بیاید که عید بود و تلویزیون و آن مجموعه نمایشهای چخوف که آن سالها هرچه زور می زد هیچوقت نمیتوانست با آنها بخندد (او آن روزها نمیدانست چخوف مساله خنده نیست) و در ذهنش مرور کند یک دو جین مجموعه لوس غیر طناز و یک اتفاق همچون «نوروز ۷۲» و در سالهای بعدش «سال خوش» که در امتداد «ساعت خوش» بود و باز کمی حال گرفته همه را سر جا میآورد.
پسرک نمیخواهد فراموش کند که فقط تلویزیون اورا نمیخنداند. او میخواهد یادش بیاید که سر همان فیلم تلویزیونی که جوانی عینکی میخواست تلویزونش را به دوستش بدهد و درش «کیومرث ملک مطیعی» بساط دستفروشی پرتقال داشت و این جمله «بمیه بمیه!» را تکرار میکرد خیلی دلش گرفت بود. پسرک میخواهد فراموش نکند که سر قسمت «لباس عید» قصههای مجید و آنجایی که صاحب مغازه خیاطی، محکم میزد توی گوش رفیق تنهای خوزستانی مجید و بعدش که پسر تنها میرفت به نردهها تکیه میداد و «دو سه روزه که گل بلبل نیومد» را میخواند، و سالهای قبلترش سر خراب شدن عروسک/ آدم آهنی مجموعه «کوکی» که خودش از دل مسابقه «هشیار و بیدار» میآمد، رفته بود در اتاقی تاریک و یک ساعتی گریه کرده بود. میخواهد به یادش بیاید که سر آن قسمت مجموعه «خانه سبز» با بازی «حبیب رضایی» حسابی با کل خانوادهشان منقلب شده بودند که فردا صبحش بعد از سالها قبل از سال تحویل بلند شدند و رفتند بهشتزهرا سر خاک همه اقوام دور و نزدیک و همانجا بوده که معلم ریاضی دبیرستانش را دید که آمده بود برای خواندن فاتحه برای پسرش. پسرک یادش میآید که معلمش او را به یاد پسری که همکلاسیاش بود در آغوش گرفت و در مسیر برگشت که پشت ترافیک گیر کردند و هزار بار پشیمان شدند از این زیارت اهل قبور طوری که دیگر گذارش به آنجا نیفتاد.همان زمان بود که از جلوی در هر سفارتخانهای که رد میشدند بیش از هرچیزی به سربازهای وظیفهای فکر میکرد که موقع سال تحویل میبایست در باجهای کوچک با اسلحهای به دوش، در لباسی تنگ به محافظت از تکه خاکی از آدمهایی که ربطی به آنها نداشتند وقت را تنهای تنهای تنها سپری میکردند. پسرک دلش میخواهد بنشیند در همان تویتای مدل ۷۹ طلایی و با پدر و مادرش برود سفر دم عیدی. یادش بیاید که این مادرش بود که همیشه رانندگی میکرد چون پدرش از رانندگی متنفر بود. میخواهد یادش بیاید که همیشه روی صندلی عقب پتویی بود با چند بالش و صبح سفر، مست خواب با هزار مشقت و غرولند که در تاریکی راه میافتادند با خواهرش روی صندلی عقب خوابشان میبرد و وقتی از عوارضی گذشته بودند در وسط جاده چالوس و آن پیچ واپیچ از خواب بیدار میشدند. همانجاها بود که میزدنند کنار در آن هوای خوش و چای مینوشیدند از توی فلاکس که بخارش بلند میشد در هوا و با قند حبهای شیرین میشد و ترکیبش با نان سنگگ تازه و پنیر بدجوری دلچسب بود. عید بود و ماشینی که در دل کویر میراند و صدای هایده بود و شماییزاده و پخش هزار باره آلبوم «گل صد برگ» شهرام ناظری. عید بود و سفر به شمال و بالشهای گوداب زده و مهماننوازی ویلادارها. عید بود و سفر به اصفهان و شیراز و مشهد و همدان و یزد و تبریز و قدم زدن در دشتهایلاله کازرون همیشه خلوت و میان ستونهای تخت جمشید و در کنار بیستون و منار جنبان و در میان هزار نفر دیگر. عید بود و استنشاق عطر فراموشنشدنی باغهای مرکبات شهداد. عید بود و سفر با خانواده «احسان نوروزی» از اصفهان تا بندر عباس و یک تصادف و رفتن زیر تریلی و تا یک قدمی مرگ پیش رفتن و تلویزیون سیاه سفید کوچکی که از سر اعتیاد او به تلویزیون به مصیبتشان زنجیر شده بود.
پسرک حال و هوای دید و بازدیدهای تحمیلی عید به سرش میافتد. یادش میافتد که هنوز صدای خوشآهنگ قرهنی و ناقاره و دهل و سورنای تحویل نخوابیده بود باید شال و کلاه میکردند و لباس نو بر تن در خیابانهای خلوت میراندند به سمت خانه پدربزرگ و مادربزرگشان و بعد خانه عمهها و داییهای مادری و عمههای پدری و مزه شیرینیهای خانگی که هر ساله تکرار میشدند و تکرار میشدند و تکرار میشدند. صله ارحام اجباری و زورکی که هنوز قسمت دیدش تمام نشده بود برای بازدید دم در خانهشان بودند اقوام. دید و بازدید اجباری آن سالها برای پسرک مثل همان دفترچه تکالیف دوران دبیرستان و راهنماییاش بود که آخرش نفهمید چرا باید این عذاب وجدان را سیزده روز تحمل میکردند بی دلیل که چه بشود واقعا و بماند که مثل بقیه بچهها سر و تهاش را همان بیست و هشتم و نهم اسفند تند تند هم میآوردند. تکالیف بیخود و رفت و آمدهای هول هولکی که تمام میشد دیگر باقی عید شور و شوق بود و شادی و فوتبال و بازی «ایرو پولی» و «فتح پرچم» و «عمو پولدار» و «سندباد» و «بازار مکاره» با پسر عمهها که اگر یک زمانی آنها نبودند و رفته بودند سفر یا کرمان یا درگیر همان دید و بازدیدهای اجباری، آنوقت عید جلوی چشم پسرک سیاه میشد وآنوقت دمغ شدن بود در حد نهایت و سرخوردگی و آه و ناله.
عید بود و سنت عیدی گرفتن از همه و خوشحالی کاذب از جمعشدن پول در دستان پسرک که سال به سال با تورم و بالا رفتن سن تغییر میکرد از ده تومانی به پنجاه تومانی، از دویست تومانی به هزار تومانی و…. پسرک که بزرگتر شد دیگر نیازی هم نبود به عیدی گرفتن. دیگر یک زمانی رسید که میبایست –شاید- دیگر عیدی هم میداد. شاید شاید شاید. پسرک میخواهد همانجا بماند و دیگر برنگردد ولی نمیشود که نمیشود. باز هنوز در برزخ حال و گذشته در حالیکه میخواهد برود دوباره پشت جعبهها قائم شود در حال گذار به جعبههای پر از کتاب نگاه میکند و یادش میافتد عید تمام آن سالهای او گره خورده بود با هزار چیز رنگارنگ، با هزار فیلم ندیده، با هزار ویژهنامه و سالنامه خریداری شده و خوانده نشده، با کاریکاتورهای مجله طنز و کاریکاتور، با مجله فیلم و بهاریههای «کیومرث پوراحمد» و «پرویز دوایی» که دیگر در بزرگسالیاش جواب نمیدادند و شور انگیز نبودند و البته آن شماره ویژه عید با عکس «گبه» مخملباف و پروندههای «حمیدرضا صدر» و دیگر پروندههای ویژه عیدشان که حسابی شعفانگیز بودند.
حالا نشستهام سر میز شام در کنار هفتسین «مینیمال» که یک سینش قربانی اسباب کشی شده است. امسال در آستانه سی و هفتسالگی، ده سالی میشود که عید را بیرون ایران گذراندهام و هیچ تجربه بیادماندنی از آن ندارم. من و پسرک باید تا همینجایش خدا را شکر کنند که حداقل امسال با پدر و مادر نشستهاند سر سفره و از ساندویچ ماهی سامون پارسال رسیدهاند به سبزی پلو ماهی همان سالهای دور و از اینکه وایبر و تلگرام و واتسآپ هم در دسترس است در پوست نگنجند که خواهر و خواهر زادهاش، که دلش هم بدجوری برای پدربزرگ و مادربزرگش تنگ شدهاست، میتوانند راه به راه از خودشان عکس بفرستند و صدای همدیگر را بشنوند و بصورت مجازی همان روزهای به ظاهر کهنه را کمی به خاطر آورند. پسرک شبهنگام خوابش میبرد میان جعبهها و صبح بلند میشود یک ساعت مانده به سال تحویل. بیبیسی فارسی روشن است و برنامه زندهاش اصلا چنگی به دل نمیزند. از روی اینترنت به سنت همیشه یاسینی و حافظی میخواند چون حوصله ندارد برود سر جعبههای بسته بندی شده. سال تحویل میشود بدون آن موسیقی معروف. حالا پیغامهای تبریک سیاسیون و دوستان میرسند یکی یکی. آقای خامنهای پیغام میدهد به ملایمت و بدون شاخ و شانه کشیدن معمول برای این و آن. جای امیدواریست برای ایران امسال؟ قرارست حال همه بهتر شود؟ چرا شجریان موهایش را زده؟ ای خدا یعنی مشغول شیمیدرمانی است؟ آنطرف هم که در ترکیه هی دارد بمب منفجر میشود و دولتش هم جلوی برگزاری نورزو کردها را گرفته است. مثل همیشه کاری از دستمان بر نمیآید جز تسکین خویش با دعا و آرزوی سلامتی و عشق و نور و ثروت و خوشی و زندگی و صلح و سر فرازی و هنر و شعر و امید و تلاش و حرکت و عقل و تدبیر و سیاست و هزار واژه مثبت و نکوی دیگر که دیر زمانیست از مشرق رخت بر بستهاست و آخرش هم نمیدانیم به وقوع میپیوندد یا نه که تابحال کم و کمتر رخ داده برای ما و اطراف ما و آدمهایی از جنس ما. خدایا، ما که هر سال از عید دیگر چیزی نخواستیم جز «حول حالنا الی احسن الحال» ولی وای از دست تو. وای از این همرازی خدایا، داد از این بی دردیها خدایا، آه از این دم سردیها خدایا، وای از این افسونسازی خدایا.
این نوشته نخستینبار در فیبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.