من دیروز خودم از لحاظ وضع جسمانی در وضعیت نابسامانی بودم که خبر فوت «علی معلم» را شنیدم. جمع کردن ذهن در آن حال و احوال برای نوشتن دو خط درباره او کار آسانی نبود. خبر هم در ابتدای امر اصلا و ابدا در باورم نمی گنجید. آخر چرا مردی در میانههای میانسالگیاش با هزار امید و آرمان باید از این جهان رخت بربندد. البته که همه ما در همین جوانی و میانسالی دچار عارضههای قلبی و غیره شدهایم به خاطر کار و هوا و غذا و ورزش نکردن و اساسا زیستن در این روزگار.
علی معلم را با مجله «دنیای تصویر» شناختم همان سالهایی که خواست بشود رقیب «مجله فیلم». همان سالها و تمام آن سالهایی که هر کس از مجله فیلم و هر مجله دیگری برید رفت در آن مجله نوشت با آن قطع عجیب و غریب و آن فونت غریبتر ریز و نوشتههایی که یک عکس میخورد بالای صفحاتش که چند سوتیر میان نوشتهها. مجلهای که غیر از خود علی معلم و نوشتههای «کامبیز کاهه» و برخی از نوشتههای «سعید عقیقی» و «امیر پوریا» هیچگاه جدیاش نگرفتم و از ابتدا به انتها نخواندمش.
علی معلم را بعدها در برنامه «سینما دو» و «سینما اندیشه» در شبکه دو دیدم که حال قرار بود جای خالی «هنر هفتم» شبکه یک را پر کند (من پیش از این وضعیت نابسامان جسمانی گفتوگوی مفصلی کردهام با «اکبر عالمی» درباره برنامه هنر هفتم و «آنروی سکه» که امیدوارم بتوانم در دوران عید در «ابدیت و یک روز» بگذارمش). همان برنامه اول بود که با حضور «هوشنگ کاووسی» که زد «باشو غریبه کوچک» بیضایی را قلع و قمع کرد همه او را درست و حسابی دیدیم و با مدل برنامه سازی اش آشنا شدیم. مدل یگانه و تیپ منحصر به فرد معلم همانجا برای همه ما آشکار شد. با آن قد بلند که اعتماد به نفسی اساسی به او میداد و سخنوری و تسلط و قدرت و تاکید که میبارید از کلام و منشاش. در جشنوارهها که از روبرو می دیدمش مثل بقیه آدمها از آن حالت رسمی تلویزیونیاش هم خارج میشد و چیزهایی میگفت ماندگار. مثلا یکبار جلوی «محمد گبرلو» و امیر پوریا برگشت گفت «آقا میدونی چیه؟ سینمای ایران برای «...»ش فیلم میسازه. » جمله را گفت و پسش قهقه امیر پوریا بود و سرخ و سفید شدن محمد گبرلو در سینما استقلال. سربازی بودم که دوستان منتقد میگفتند سر نمایش فیلم «گاوخونی» رفته بود روی سن سینما استقلال تمام گلدانها و تربیونها را جابجا کرده بود چون قطع فیلم سوپر سی و پنج بود و تمام پرده را در بر میگرفت و نگران بود فیلم دیده نشود.
معلم شاید تنها کسی بود که میتوانست جلوی «مسعود فراستی» یا هر مدیر فرهنگی و سیاسی این مملکت بنشیند و کم نیاورد و نترس و طرف را آچمز کند. من یکبار با او گفتوگو کردم در دفترش برای روزنامه «همشهری» (ضمیمه همشهری جهان) وقتی رئیس خانه سینما شد و بعدها استعفا داد. شش بعد از ظهر رفتم دفترش و طرفهای دوازده و یک صبح از دفترش خارج شدم. گفتوگوی ما دو ساعت طول کشید اما باقی وقت ما به حرف زدن درباره مسائل دیگر سینمای ایران و جهان گذشت. از آن گفتوگو گلولههایی فلزی یادم مانده که در میانههای بحثمان در دست میچرخاند برای تمدد اعصاب و بعد رفتن به خانه او چند شب بعدش برای گرفتن نسخه تصحیح شده مصاحبه که با لباس خوابی بنفش یا آبیرنگ بر آستانه در خانهاش ظاهر شد و مرا یازده شب به خانه دعوت کرد و وقتی داشت گفتوگو را تنظیم نهایی میکرد و من هم در آن موقع داشتنم به دیویدیهایی که روی میز حال ریخته شده بود نگاه میکردم.
مطمئم در سپهر نقادی سینمای ایران کسی شبیه او نبود و نیست و نخواهد بود. خدایت بیامرزد معلم، علی.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.