پهلوی داره با خودش چه کار می کنه؟
دیروز تماشای «قاتل اهلی» که تمام شد، به دعوت آقای «کیومرث پوراحمد»، دو ساعتی در منزل ایشان بودم و نُقل خوردم و آب هویج و چای و دوباره از هر دری با ایشان حرف زدم و از وضعیت این روزهای روحانی تا مشکلات عینک جدید ایشان تا انقلاب ایران تا شاه تا «علیرضا داوودنژاد» تا دندانپزشکی تا «ابراهیم گلستان» تا «فروغ فرخزاد» تا «محمدرضا فروتن» تا «پروانه معصومی» تا فیلم جدید ایشان و… اگر نباید میرفتم تاتر «پیکان جوانان» محمد رحمانیان شاید یکی دو ساعتی دیگر و تا پاسی از شب میشد حرف بزنیم.
اراده کردم برای خودکشی از پارک ساعی تا سفارت واتیکان در خیابان رازی پیاده روی کنم در هوای کشنده از بس سرب خونم پایین آمده بود در این سالها. خواستم دوباره راه بروم میان مردم ماسک به صورت و نگاهشان کنم. قدم بزنم تا شروع تاتر در خیابان بیدرخت ولیعصر و بحث کنم با دوستی سر «هجوم» و زنگ بزنم به «پرویز پورحسینی» و «سیروس ابراهیم زاده» و «سعید پورصمیمی» و «روبرت صافاریان» و «کیانوش عیاری» که بشود عرض ادبی بکنم خدمت ایشان و ثبت و ضبطی بکنم از حرفهایشان را درباره سال های دور و نزدیک خودمان را در پادکستهای بعدی.
در میان پیاده روی هنگام رد شدن از روی پل هوایی، صدای داد و فریاد دختر نوجوانی را شنیدم و وقتی به پایین نگاه کردم فهمیدم که احتمالا کسی آزارش داده بود و داشت خطاب به پسر متعرضی میگفت من پدرت را هم می زنم تو که سهلی! سر «میدان ولیعصر» یک پیراشکی پیتزا خریدم به سنت پانزده بیست سال پیش و میخواستم ببینم هنوز همان مزه سالهای پیشین را دارد که نداشت و من با هر لقمه سرب و آلایندههای دیگر را میبلعیدم و گلویم میسوخت.
آخرین نمایشی که در ایران دیده بودم، همان تجربه دوست نداشتی اجرای مجدد «خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی» علی رفیعی بود در تالار وحدت. این بار برای تماشای ترانههای قدیمی: پیکان جوانان با دوستان هجده ساله که در تمام این سالها همیشه با هم تاتر میرفتیم، به پردیس تازه تاسیس تاتر شهرزاد رفتم. مثل همیشه سالن پر بود از تماشاگر مشتاق، از چهره هایی مثل «جمیشید جهانزاده» و «مهدی میامی» فیلم های دو دهه گذشته بگیرید تا کلی جوان با چهرههای پر انرژی که در این آلودگی نفسگیر شور و خروششان همواره امید بخش است و گویا باقی سالنهای دیگر نمایش دهنده تاتر که دارد از عدد پنجاه هم فراتر میرود هرشب پر پر می شوند و حال آدمی نمیداند اینکه رفتن به تماشای تاتر (فارغ از کیفیت و ماندگاری متن ها و اجراها) جزو تفریحات روزمره قشری از مردمان تهران شده که از پس پرداخت پول بلیط (که شاید بشود اندازه یک شب در بیرون غذا خوردن) بر میآیند، اساسا نشان از پویایی فرهنگی است یا چیز دیگر.
در سالن انتظار شلوغ آقای رحمانیان در گوشه ای از سالن به گفتوگو با برخی از تماشاگران مشغول بود. چند سال پیش -به زعم من- کدورت و سوتفاهمی پیش آمده بود که موجب دلخوری شدید ایشان شده بود از دست من. در دلم غوغایی بود که بروم جلو و سلامی بکنم که رفع شود این سوءتفاهم. دلم را زدم به دریا و سلام کردم و ایشان با خوشرویی جواب دادند و من گفتم «آقای رحمانیان هنوز جزو مغضوبین هستم» و ایشان هم گفتند «نخیر من جزو مغضوبین هستم» توضیحات بعدی هم در آن شلوغی راهگشا نشد و احتمالا این قصه باقی ماند تا ابد و این جمله هم شد مصداق آسیب به چشم به جای درست کردن ابرو و البته ایشان همچنان با خوشرویی در پایان با من دست دادند ولی میدانم رفع نشد که نشد.
ترانه های قدیمی: پیکان جوانان اما حسی غریب و غم آلودی را در من ایجاد کرد. اپیزودهای نمایش هر کدام به بهانه پنجاه سالگی پیکان راوی مقاطعی دردآلود و حزن انگیزند از تاریخ معاصر ایران با جزئیات و دقت فراوان. از تعطیل شدن یک سالن سینما تا روزهای اولیه راه اندازی تاتر شهر و یکی از شبهای شعر انیستیتو گوته در سال پنجاه و شش. در اپیزود تاتر شهر یک بازیگر که دل در دوران قاجار دارد و اساسا برآمده و تربیتشده آن دوران است به بریده شدن درختهای خیابان پهلوی اشاره میکند و با مطایبه از خیابانها و مکانهایی که اسم اعضای خانواده پهلوی رویشان آمده نام میبرد. اون مدام تکرار می کند «داره با خودش چیکار می کنه پهلوی» و در آخر از رانندهاش میشنود «همان کاری که قبلی ها کردند و بعدیها: درخت کشی». (صدای پر طنین «مهتاب نصیرپور» تا ابد در گوش من با این جملات خواهد ماند)
نمایش با رقص «هومن برق نورد» با اجرای رضا یزدانی از ترانه «لبخند» ابراهیم منصفی (و چه انتخاب خوبی) و کمی بعدترش با همسرایی بازیگران با مضمون تهران من کو به پایان رسید و من با خودم فکر میکردم ما در تمام این سالها هرچه جلوتر رفتهایم تنها از دست دادهایم. از دست دادهایم بیضایی و ساعدی و کارگاه نمایش را، از دست دادهایم سینما را و از دست دادهایم تهران را. تهران و هوایش درست بشو نیست. این شهر باید درش باران ببارد و خودروهای ساکنانش را بگیرند و بیاندازید آنور دنیا توی کوره و درهای که بعید است با هیچ تدبیری این امر صورت بگیرد و نه ارادهای است و نه مدیریتی و ما بیمارتر میشویم و عصبیتر و بیهنرمندتر. پهلوی با ما چه کرد و ما با خودمان و تهران و ایران چه کردهایم در این پنجاه سال گذشته؟!
شاید ته اش باید دلمان را خوش کنیم با همان ترانه زنده یاد منصفی که:
خوشا فَصلی کِه دور از غم
هَمَه کَه شُنَه وا شُنَه
دَست وا دَست ، سایَه وا سایَه
شارَفتَه خُنَه وا خُنَه
بُدُو پیشُم بُدُو پیشُم
بُدُو اِی نوشُم و نیشُم
بُدُو اِی آخرین عشقُم
دوادار دل ریشُم
خَزُن زَرد ایسالُن نُوبَتی تَمُنِن
بَهار از راه اَرسیدِن زندِگی چه جُنِن
بیاین وا هَم بَشیم یاور
هَمَه هَمراه و هَم باور
دِلُن راه شُبَشِه وا هَم
جُدا نَبُوتْ دِل از دِلبَر
خوشا روزی کِه دور از غم
هَمَه کَه شُنَه وا شُنَه
دَست وا دَست ، سایَه وا سایَه
شارَفتَه خُنَه وا خُنَه
خَزُنِ زَرد ایسالُن نُوبَتی تَمُنِن
بَهار از راه اَرسیدِن زندِگی چِه جُنِن
***
کمی امید و اندکی امیدواری در ایران ۹۶:
چهار روز خودم را در خانه حبس کرده بودم برای نوشتن گزارش «شصت و یکمین دوره جشنواره لندن» که قرار است در مجله «شبکه آفتاب» چاپ شود. هوای تهران و خستگی حرافیهای مدام دو سه روز اول، انرژیام را کاملا تخلیه کرده بود. چهارشنبه اما با رفتن به کنسرت ارکستر سمفونیک تهران به رهبری «شهرداد روحانی» و اجرای پرشور نوازندگان انرژی از دست رفته احیا شد. سالن وزارت کشور تقریبا پر پر بود و بماند که هنوز هم برخی بعد از این همه سال نمیدانستند بین اجرای بین قطعات دست بزنند یا نه و گروهی هم به خاطر طراحی این سالن به راحتی در زمان اجرا از این طرف به آن طرف میرفتند.
در طول اجرا به بیست سال پیش خودم برگشتم که هر پنجشنبه صبح با جانکندن میرفتیم دم «تالار وحدت» که اجرای نیم بهای دانشجویان را بشنویم. خاتمی آمده بود و شهر را پر از نور و موسیقی و امید و جوانی میدیدیم. بعدترها تالار وحدت هم شد یکی از مکانهایی که هر چند وقت یکبار باید صبح زود ساعت ۳ (مثلا برای کنسرت «پرویز مشکاتیان» و راز نوی «حسین علیزاده») دم درش می ایستادم که بلیط کنسرت را بخرم. برای اولین کنسرت ارکستر ملی به رهبری «فرهاد فخرالدینی» و خوانندگی «محمدرضا شجریان» که ساعت دهِ شب روز قبل از اولین اجرا آنجا بودم و حالتی رفت که محراب به فریاد آمد. اتفاقا جزو آخرین کنسرتهایی که در ایران رفتم اجرای شهرزاد کورساکف به رهبری شهرداد روحانی بود که وداعی شد غمناک با هنر و هنرمند ایرانی.
حالا ده پانزده سالی از آن روزها گذشته و ارکستر سمفونیک تهران و نوزاندگان جوانش همچنان با شور و امید در این هوای آلوده سیاسی و محیطی دارند مینوازند. در یکی از قطعات که برای چنگ نوشته شده بود چهار دختر جوان که که مطمئن هستم به چهارده سال هم نمیرسیدند با هماهنگی فوقالعاده بیاندازه شورانگیز و وجدآور نواختند. وقتی روحانی از آنها خواست از پشت سازشان بلند شوند و به روی سکو بیایند برای تشویق حضار، پیش خودم گفتم نمیدانم که سرنوشت این چهارتن چه خواهد شد، این روزها همه جا گرد یاس و ناامیدی پاشیدهاند و همه میخواهند از این جا بروند. ولی همینها که ماندهاند، همین ها که مینوازند، همینها که مینویسند، همینهای تاتر اجرا میکنند، همینها که ترجمه میکنند، همینها که فیلم میسازند، همینها که هنوز مجله سینمایی و ادبی و فکری در میآوردند همینها که هنوز سعی میکنند این دیوار ترک خورده فرهنگی روی سر ما هوار نشود همینها که جلوی هجمه تقابل با هر فعالیت موثر فرهنگی عرصه را خالی نکردهاند، همینهایی که از من و ما پایمردی بیشتری داشتهاند و دارند و برای اعتلا و بهبود بیشتر این کشور داشتند و دارند در این آلودگی جان میکنند، همینها و همین جوانان که نمیشود صدایشان را بست و جلوی اندیشهشان را گرفت و همین اساتیدی همچون شهرداد روحانی که دارد در ایران ۹۶ رهبری ارکستر سمفونیک تهران را بعهده میگیرد و همین هزاران فیلمساز کوتاهی که دارند برای دل خودشان فیلم میسازند و همین ورزشکاران زن که با هزار محدودیت و مانع با پایزنی و جدیت و جا نزدن دارند مدال میگیرند و اثبات میکنند کسی نمیتواند با زور و توهین جلوی حرکت و موفقیتشان بایستد، همینها و همه و همه میشود به و با آنها برای آیندهای کمی و تنها کمی بهتر امید بست. و همچنان در تهران سرشار از ناامیدی و اعتراض و غم با خودم میخوانم:
با اینکه دارن سیاه پوشا
از توی شط کوچه ها
جمع میکنن
ستاره های پر پرو
با اینکه دارن عزادارا
از زیر آوارو جنون
در میارن کفترای خاکسترو
با اینکه بوی تفتیش و خون
پیچیده توی قصه ها
با اینکه صدای انفجار مرثیه خونه
همه جا همه جا همه جا
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه با سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
با اینکه داس دلهره
گردن این دقیقه ها رو میشمره
با اینکه آینه از شبو گریه پره
با اینکه تو ماهتاب و آب
صدای کوچ است و شتاب
با اینکه تو پستوی ذهن همه کس
رد گریزه و قفس،قفس، قفس
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
هنوزم میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم میشه تسلیم شب و اسیر کابوس نشد
میشه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
***
ترافیک تهران دیروز هم نمایش «فعل» محمد رضاییراد را از من گرفت و هم نگذاشت گفتوگویم با «علیرضا برازنده» درباره فیلمبرداری فیلم «هجوم» انجام پذیرد. سرخورده و ناراحت و ناامید رفتیم تاتر شهر برای تماشای «دو دلقک و نصفی» جلال تهرانی. در کمال تعجب بلیط خریدیم برای ردیف دوم همان صندلیهای وسط. با دوستم دور «تاتر شهر» چرخ زدیم و من به شلوغی اطرافش نگاه کردم. تاتر شهر هنوز برای من یکی از قلبهای تپنده تهران است. همانطور که دورش میچرخیدم، دیدم که در گوشهای کسی سازی به دست گرفته و دارد در سرما پرشور مینوازد. جماعت فراوانی دور او جمع شده بودند. میخواستم طرف آنها بروم که دیدم «پرویز پورحسینی» هم دارد از سمتی دیگر به در سالن اصلی می رود. جلو رفتم و سلام کردم و وجدم را از ملاقات با او نشان دادم. نشد با ایشان حرف بزنم درست و حسابی و ببینم آخر میشود یک گفتوگو انجام دهم با او درباره یک عمر دستاورد هنری و پویایی و خاطره تاثیر گذاری و توانایی و شور و استعداد و عشق و نقشآفرینی یا خیر.
پیش از نمایش سری هم به کافه تاتر شهر زدم و غرق شدم در ده سال و پانزده سال پیش زندگیام. موسیقی آرامی در پس زمینه جریان داشت و من به تابلوهای نمایشهای قدیمی نگاه میکردم از «پستوخانه» تا «عشقآباد»، از «بانو آئویی» تا «کارنامه بندار بیدخش»، از «نیلوفر آبی» تا «گزارش به آکادمی» و…. به یاد هفتههایی افتادم که تفریحی جز رفتن به تاتر نداشتم و دیدن و شنیدن و تجربه کردن و آموختن و لذت بردن. اگر دیشب تاتری در کار نبود، شاید مینشستم در آن کافه و مدتی مدید به خودم فکر میکردم.
دو دلقک و نصفی را دوست داشتم. از آن کارهای زهردار و تلخی که هم سیاسی است و هم انسانی. من عاشق گفتوگو نویسی جلال تهرانیام. فکر میکنم ناخودآگاه و خودآگاه تلاش میکنم تا شبیه شخصیتهای او حرف بزنم گاهی وقتی. قطار کلماتی که در کنار هم بازیگوشانه قرار میگیرند. نوع غریبی از حرف زدن که در ابتدای امر کاملا بی معنا جلو میکنند و اما به تدریج معانی و مفهومی ژرف را در دل خود پنهان کردهاند. دو دلقک و نصفی تهرانی درباره یک چرخه معیوب است که یک آدم ساده با استعداد را در درون خون له میکند. یک چرخه مدیریتی غلط خالی از مغز و درک و بیاحساس که همواره در جریان است و عشق و شور و شعور را از بین میبرد. جایی که همواره با سقوط طرفیم و تهرانی خوب بلد است این سیاهی و این چرخه مکرر تباهی انسانی و این سیاست و مدیریت ناکارآمد ویران کننده را در پس طنزی تلخ و سیاه به جان شما تزریق و جلوی چشمتان تنها با مجموعهای از کلمات باز آفرینی کند. بازی سه بازیگر اصلی یعنی «مازیار تهرانی» در نقش رئیس، «سهراب حسینی» در نقش دلقک (که پشت آن نقاب صدایی تاثیر گذار دارد) و «آذین رئوف» در نقش منشی همگی دوست داشتنی و تحسینبرانگیز بودند. با این حال فکر میکنم شاید کل کار در سالن چهار سو هم میتوانست اجرا شود و نیاز چندانی به سن بزرگ سالن اصلی نبود.
در پایان نمایش که پرویز پورحسینی که به نظر میرسید از اجرا راضی بود به پیش گروه رفت و من هم در حسرت خودم و گفتوگویی مجدد با او ماندم. این سالها حرف و حدیث زیاد شنیده بودم درباره اجراهای متعددی که هر روز دارد در تهران برای تماشاگران برگزار میشود. با همین تماشای پیکان جوانان محمد رحمانیان و دو دلقک نصفی جلال تهرانی و اگر خدا بخواهد حتما حتما تماشای فعل محمد رضاییراد. فکر کنم اگر تهران می ماندم باز مثل قبل هر هفته و شاید هر روز تاتر میرفتم تا کمی فاصله بگیرم از جهان مزخرف بیرون و خالی از همه چیز اعصاب خردکن و همچنان تحسین می کردم این جوانان و پیشکسوتانی را که خیلیها دلشان می خواهد کار نکنند و نسازند و نگویند ولی همچنان پیگرانه دارند مقابله میکنند و خلق میکنند و رنگی میبخشند به زندگی بیرنگ و بوی خیلی از ما.
***
قصد داشتم یادداشتی بنویسم با عنوان «دو قدم مانده به جهنم» درباره وقایع اخیر که دیگر نقطه شروعش برایم مسجل است بیشک با یک برنامه ریزی بوده (داده ها را کنار هم میگذارم، جمعی از کمپین ما پشیمانم -دقیقا این را چه کسی گفت و آیا برای آمادهسازی ذهنی این قضیه نبود؟- و هزار خبر درباره گرانی تخممرغ و بنزین و زمان شروع دو روز مانده به «نه دی» برای استفاده کردن از نماز جمعه و راهپیمای/ مراسم روز شنبه که محقق نشد و همچنین شعارهایی که معلوم است رویش مدتها فکر شده است و محصول یک جوشش آنی یک فرد نیست و فراگیری همان روز اولش در شهرهای کوچک گوناگون) و حال که به مرحلهای نامعلوم رسیده است. نوشتن اینها با جزئیات فراوان با همین دادههای کوتاه مدت وقت فراوانی را می طلبد.
من میخواستم یادداشت را ادامه بدهم و از یک نتیجه مسلم و دو پیامد سهمگین و فاجعه بگویم. میخواستم بگویم نتیجه قطعی این جریان اعلام علنی مرگ مسئله/ معضل «اصلاح طلبی» در خیابان (در این چند روز یک شعار در باره میرحسین و مهدی کروبی و باقی داده نشد و حتی فریادی برای نامهای دیگری که در بند زندان هستند آن اندازه بلند نشد) و همچنین محکوم شدن آن در فضای مجازی و توئیتر و فیسبوک به دست زخمخوردگان و آسیب دیدگان و متنفرین و به بن بست رسیده ها و مستأصلها و خشمگینهای و فرصت طلبهای چپ و راست و سلطنت طلب و همه و همه بعنوان مقصر اصلی وضعیت بحرانی کنونی. و پیامد بد؟ ناامیدی محض و استیصال فراگیرتر که از دلش قطعا یک فاشیست/ پوپولیست در خواهد آمد و اگر جلوتر برود و درست کنترل نشود فاجعهای همچون سوریه یا لیبی یا مصر یا عراق یا افغانستان میشویم که برای من آینده سرشار از تباهی به سوریه نزدیکتر از هر جای دیگری است.
بازنده اصلی جریان همچون همیشه دولتی ناکارآمد و سازشکار و خطاکار و در بحران گیر افتاده و میراثدار دولت فاجعهبار قبلی است و البته همان مردمی که این روزها دارند کشته میشوند و آمارشان هنوز پنج روز نشده دارد در شهرهای کوچک به بیست نفر میرسد (یک چهارم چند ماه جریانها هشتاد و هشت) و کمتر اسمی از آنها میشنویم. فضای شهرهای بزرگ همچنان ملتهب است و هنوز نیروی ضد شورش وارد عمل نشده است. از آن طرف غیر رئیس دولت بخش عمدهای از سران و مسئولان درجه یک و نامهای شناخته شده همچنان سکوت کردهاند که من برایم ترسناک و غیر قابل فهم است. اما در شهرهای کوچک حمله به ماشین آتشنشانی و اداره پلیس و ضرب و شتم ماموران (که دست نشانده حکومت مرکزی نیستند و در شهری بیست هزار نفری میشوند پسر خاله و پسر عموی فردی آنطرف تر خودشان و معمولی عین همدیگر) و کشته شدن جوانان و داغداری ابدی که میتواند با مناسبات سنتی آتشی کینه توزانه را تا مدتها در دل خودش حمل کند وضعیت را در نظر من فاجعه بارتر و هولناکتر میسازد. سن دستگیر شدگان طبق آمار ارائه شده کمتر از بیست و پنج سال است (نزدیک به نود پنج درصد). قصه سوریه دارد جلوی چشمان ما شکل میگیرد به آسانی و به دست نظام و البته خودمان. ذوقزدگی همه ما از وضعیت پیش آمده از شکست خوردن دولت غیر مطلوب بگیرید تا نظام تمامیتخواه و اصولا پیوندزدن زخم خودمان همچون نمایش انتقامی و خشمی و درد و زجر و مصیبتی به اندازه چهل سال و آتش ریختن بر این بنزین علاج فاجعه پیش رو نیست. من سوریه را نزدیک میبینم چو آنکه حال پای «آمدنیوز» به نیویورک تایمز و هاآرتص باز شده و دارد خودش را خبرگزاری مخالفان جا میدهد و فاجعه دارد قدم به قدم در هر سطح همچون سوریه تکرار میشود. ما به راستی با جهنم دو قدم بیشتر فاصله نداریم اگر تدبیری درست از سمت دولت و البته مردم و همه مردم و ما اندیشیده نشود. با جهنم فاصلهای نداریم اگر اکنون خودمان را درش نمیبینم.
***
با دکتر صدر عزیز گشت زدیم در تهران، از فرشته اطواری به قول ایشان تا زیر پل کریمخان. کلی حرف زدیم و زدم از همه چیز. همه جا می شناختشان فراوان و بس ارادت داشتند و مهربانی و عنایت که آدمی کیف میکرد حسابی. آخر شب پشت ترافیک گیر کرده بودیم و حق هم با ما بود و یکی از آن طرف هی داد و فریاد و میکرد و فحش و ناسزا. گفتم بگذارید یک چیزی بگویم گفت صبر کن. از کنارشان رد شدیم و طرف جمع کرده بود دوباره لیچار بارمان کند که دکتر سر برون کرد و مهربانانه گفت سلام بچهها طرف ناسزایش در دهان خشکید و یکهو از روی شادی نعره اااااا…. بچه ها دکتر صدر، خیلی مخلصیم. به جای دعوا خنده جایگزین شد و من هم در دل گفتم خوش به حال دکتر صدر که اینقدر همه جا دوستش دارند و میستایندش و خوش به حال من که با ایشان مراوده دارم و هنوز میآموزم و سرشار میشوم و بالغ و مشعوف در کنارش.
این مجموعه یادداشت برای نخستینبار در فیسبوک منتشر شدند. برای خواندن نظرات به اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و اینجا مراجعه کنید.