دیشب به سرم زد که یک لیوان شیر بخورم برای رفع گشنگی عصرانه/ شبانه. وقتی لیوان شیر را سر کشیدم و خواستم ظرف پلاستکی محتوی شیر را درون یخچال بگذارم دستم به جا تخممرغی خورد و در یک آن هیجده تخم مرغی که چند روز پیش خریده بودم همه در یک حرکت اسلوموشن سینمایی به هوا رفتند و با هم روی زمین سقوط کردند و آنچه نباید میشد اتفاق افتاد. بعد از مصیبت تمیز کردن کف آشپزخانه از زرده و سفیدهها (که تازه فهمیدم جمع کردن تخم مرغ ولو شده روی زمین از سختترین کارهای خانه داری است) از مجموع تلفات روی دست مانده، پنج تخم مرغ نیمه شکسته و ترکخورده احیا شدند و پیش خودم گفتم صبح مجبورم نیمرو بخورم پس. صبحهنگام در ماهیتابه روغن ریختم و گذاشتم جلز و ولزش دربیاید تا سهتا از تخم مرغها را نیمرو کنم. تخم مرغها را که دانه دانه توی ماهیتابه شکستم تصویری جلوی چشمانم شکل گرفت از سالهای دور و نزدیک. اولش دیدم بالاخره به آرزوی چندین و چند ساله کودکیام رسیدهام. بچه که بودم و تلویزیون جمعهها «هزاردستان» علی حاتمی را پخش میکرد، در پایان قسمتی که مفتش شش انگشتی حسابی رضا خوشنویش را شکنجه کرده بود، رضا خوشنویس با پای شکسته گچ گرفته و مفتش با سر بند و لباسخواب انگاری بعد از مقر آمدن رضا مینشینند پشت یک میز برای خوردن صبحانه. مفتش در ماهیتابه فلزی روغنی میریخت و از یک جا تخممرغی سیمی معلق در هوا تخم مرغ بر میداشت و میشکست و زرده و سفیده را خالی میکرد درون ظرف روغن جوشان. تعداد تخم مرغها آنقدر زیاد بود که کل ظرف پر شده بود از تخم مرغهای که حال داشتند در دو لایه روی هم نیمرو میشدند. این تصویر آنقدر برایم جالب بود که همیشه آرزو داشتم یک بار در این حجم نیمرو درست کنم اما هیچگاه تعداد تخم مرغهایی که برایم درست کردند و خودم درست کردم از دوتا فراتر نرفته بود. هم چاقی بود و هم بیمعنایی و بیدلیلی خوردن این تعداد تخم مرغ. همان دوتا همیشه کافی بود. دیگر غلامرضا تختی یا عباس جدیدی هم نبودم که کارم با بیش از دوتا راه بیفتد.
تخم مرغها در حال جلز و ولز بودند که به آنها نمک زدم و فلفل سیاه و فلفل قرمز. و این بار فلفل قرمز بود که مرا برد به سالهای نزدیک. همین دو سال پیش بود که با دوستی در استانبول سر میز غذا نشستیم و او وقتی غذایش را میخورد برای من از طعم فلفل قرمز در غذایش میگفت و اینکه چقدر خوشطعم میکند وجودش در غذا اگر به اندازه اضافه شود و من از آن زمان که در زندگیام نیست و ناپدید شد به تمام غذاهایم فلفل قرمز میزنم که خوش طعم بشود و مزه آن روز تکرار، که نمیشود که نمیشود که نمیشود. فلفل پاشیدن تمام شد و رفتم برای آماده کردن ماست و خرد کردن یک پیاز کوچک که به سرم افتاد بهترین نیمروی زندگی ام را یکبار در همان دوران کودکی در خانه مادر بزرگ پدری خوردم که به جای یک ماهیتابه در یک شیر جوش کوچک سرخ شد با نان سنگگی که روی شعله پخش کن گاز برشته شده بود و بار دیگر در خانه مادر بزرگ مادری که با روغن کرمانشاهی طبخ شده بود و در جوار پدر بزرگ خوشخوراک و سختگیر و همواره معترض به دست پخت عالی مادربزرگم، بدجوری چسبید. آخرین بار خوردن لذت نیمرو هم به ماههای پایانی سربازی محدود شد، همانجایی که به خاطر پرحرفی و وغلطهای اداری مرا با دو ماه مرخصی شاید برای تنبیه و شاید بصورت قانونی و اجباری فرستادند به قشم و به پادگانی در چهل کیلومتریاش، که در آن حتی آینهای برای معاینه بیماران نبود چه برسد به تجهیزات درمان دندانپزشکی. من روزهای انتخابات مرحله دوم هشتاد و چهار به آنجا رسیده بودم و چون طبق معمول یکهویی وقتی به جایی وارد میشوم و یکهویی با همه سر حرف را باز میکنم٬ اولش همه فکر کردند که باید جاسوس و نفوذی باشم و حالتی سر سنگین با من داشتند باقی سربازها. صبحها در درمانگاه مینشستم روی زمین و زبان انگلیسی میخواندم و تست میزدم برای امتحان ایلتس و خیر سرم «مرگ در آند» و «سر هیدرا» از دستم نمیافتاد و شبها به هر بهانهای با بچهها حرف میزدم درباره انتخابات و خب اینقدر حرف زدم که بچه ها دستشان آمد این آدم بیمغزتر و غیر محافظهکار تر از این حرفهاست که جاسوس باشد. مثل این فیلمهای ژانر زندان آدم غریبه بالاخره با سربازها دوست شد به تدریج و البته از طرف هم بودند طرفدران احمدینژاد که من بیشتر از همه روی اعصابشان راه میرفتم. یکیشان بچه یزد بود که یکبار در مکالمهای حرف یک باغ را از من شنیده بود و مدام میگفت شما بروید در باغهایتان خوش باشید. برای انتخابات مرحله دوم به ما اجازه دادند به قشم برویم. با سهتا از سربازها به شهر رفتیم و در طول گشت و گذار از شهر تلفن همراه من یک ریز صدایش بلند بود و اشغالتر شاید بدتر از وزارت کشور. بس که من از اینجا و آنجا آمار میگرفتم که اوضاع شهرتان چطور است و هاشمی میبرد یا احمدنژاد. شب رفتیم در یک کوچه پس کوچه در انتهای شهر ساندویچ خرچنگ خوردیم از یک ساندویچ فروش سُنی که سر اذان مغازه را تنها به امان خدا رها میکرد و میرفت برای نماز. شبش رفتیم هتل و صبح سفارش نیمرو دادیم که نه در مقابل غذای بیمزه پادگان که بهتنهایی مزه بینظیری داشت. رای دادیم و در راه برگشت در خلیج فارس آب تنی کردیم و در پادگان تا صبح گوش به رادیو چسپاندیم و صبح آن اتفاق شوم افتاد و من هم برداشتم به دختری که آن زمان دوستش داشتم زنگ زدم و ده دقیقهای گریه کردم در همان مطب بی در و پیکر.
نیمروی صبحگاهی آماده شد با یاد هزارداستان و مادر بزرگ و پدر بزرگ و سوزش فلفل گونه یار فرار کرده و آخرین نیمروی خوش مزه پیش از هشتسال طاعونی و سرشار از پلشتی. در خانه نان سنگگ نیست. اینجا بربریهایش هم ربطی به بربریهای تهران ندارد. اگر تهران بودم میپریدم سر کوچه خانه قبلیمان قبل از اینکه نانوایی فانتزی جای نانوایی سنتی را بگیرد. میایستادم توی صف و نگاه میکردم به تابلوی بالای سر شاطر رقصان. همان تابلویی که عباس کیارستمی در پوستر «زندگی و دیگر هیچ» استفاده کرد. همانی که پیرمردی ﭼﭙﻖاﺵ را به گونه اش تکیه داده است و جلویش بساط نیمرو پهن بود. نیمروی امروز صبح جای هیچکدام از آن نیمروهای سابق را نگرفت. نان تست هم که جای هیچ نانی را نمیتواند بگیرد. راستی نیمروی کوکب خانوم باید خوشمزه میبود نه؟ کاشکی میشد یکبار سر سفره او یا کنار همان پیرمرد نشست. کاش میشد با ابوالفتح، خان مظفر و رضا خوشنویس و مفتش همسفره بود و با آنها به سلمانی رفت. کاش میشد دوباره پدر بزرگ و مادر بزرگم را ببینم. کاش احمدی نٰژاد انتخاب نشده بود. کاش «او» برمیگشت. کاش نامههایش را جواب میداد. کاش….
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا مراجعه کنید.