برخی از فیلمها و آثار هنری هستند که بعد از مواجه و تجربهشان، دیگر واژهها و صفات معنا و کاربرد سابقشان را برایتان از دست میدهند. این آثار با شما کاری میکنند که دیگر در استفاده از کلماتی چون «شاهکار»، «جنون»، «جاهطلبی»، «یک اقتباس موفق»، «خلاقیت»، «کمالگرایی»، «کار پر زحمت» و… با تامل و خست تمام برخورد کنید. برای من در سینما «رم فلینی» و «وقت بازیگوشی / وقت بازی» (ژاک تاتی) و«ابدیت و یک روز» (تئو آنگلوپولوس) و «آشوب» (آکیرا کوروساوا) (و در سالهای اخیر «درخت زندگی» (ترنس مالیک) و «فاوست» (الکساندر ساکاروف) و «زیرزمین» امیر کوستوریتسا)، در هنرهای ترکیبی/ اینستالیشنها «ساعت» (کریستین مارکلی)، در نقاشی «روز رستاخیز/ داوری نهایی» (میکل آنژ)، در موسیقی کلاسیک مجموعه آثار باخ، در ادبیات «پوست انداختن» (کارلوس فوئنتس) و «مرشد و مارگاریتا» (میخائیل بولگاکف) و در شعر فارسی مجموعه اشعار «مولوی» و «حافظ» چنین حسی را بر میانگیزند. تجربه تماشای دیروز «تانگوی شیطان» باعث شد تا این فیلم هم به مجموعه این گنجینهها اضافه شود.
من از «بلا تار» تا پیش از تانگوی شیطان تنها «اسب تورین» را دیده بودم. او تا سال ۲۰۰۶ برای خیلی از ما، فیلمساز شناختهشدهای نبود. آنطور که من خاطرم است برای اولین بار اسم این فیلمساز را از زبان دوست عزیزم «کاوه جلالیموسوی» شنیدم و بعدتر نامش و مروری بر فیلمهایش را در نوشتهای در روزنامه شرق دیدم. کمی بعدتر هم مثل همه پدیدهها در ایران موجی درست شد از بلا تار دوستی با نمایش فیلمهایش (تانگوی شیطان در چهار قسمت در سینما سپیده در سال ۲۰۰۸ به نمایش در آمده است) که باعث شد کمی از موج فاصله بگیرم. تمامی فیلم هایش را دانلود کردم اما برای تماشایشان حس چندانی نداشتم. تماشای اسب تورین این حس را البته دو چندان کرد، فیلمی که با وجود تحسین تمام عیاری که نثارش میکنم تماشایاش آنقدر از من انرژی برد که تا دو سه روز برای هیچ کار و فعالیتی حوصله و رمق نداشتم. اما تانگوی شیطان با مدت زمان هفت ساعت و دوازده دقیقه بر خلاف اسب تورین (با زمان دو ساعت بیست و شش دقیقه) نه تنها مرا خسته نکرد بلکه انرژی مضاعفی هم به من داد طوری که اگر کمی دیوانهتر بودم و از خودم خجالت نمی کشیدم شاید شب وقتی به خانه برگشتم مینشستم فیلم دیگری را هم می دیدم!
اما این انرژی مضاعف و این شعف پس از تماشا محصول چه بود؟ تانگوی شیطان فیلمیست بلندپرواز و به غایت بازیگوش. با داستانی که هم تخیلی است هم به شدت واقعی. در لحظاتی و در کلیت هم کیفتی ابزورد و بیمعنا دارد و هم حمله زهردار و گزندهای میکند به دوران حاکمیت کمونیستی فراگیر در اروپای شرقی. اقتباس وفادارانه بلا تار به رمان ۲۷۰ صفحهای «لاسلو کراسناهورکایی» شاید ترجمان تصویری متعالی از اثریست که نویسندهاش شهره به نوشتن جملاتی است که بعضا تا پانزده صفحه طول میکشند.
تانگوی شیطان در طول هفت ساعت مرا مدام شگفتزده کرد. این شگفتی ابتدا با همان نماهای طولانی معروف و ده دقیقهای یا بیشتر بدون کات شروع شد (البته فراوان در سینما برایش مثال داریم از استفاده هیچکاک در «طناب» و ضرب شستهای دیپالما بگیرید تا آنگلوپولوس و یانچو و ساکاروف) در ادامه اما تغییر مدام راویان قصه و استفاده از نوعی طنز پنهان ومنحصربهفرد بیش از پیش و به تدریج مرا درگیر فیلم کرد و شاید همین دو عنصر است که از تمام بار تحملناپذیر آن نماهای بلند بدون اتفاق (؟!) میکاهد. به واقع برخلاف عبوسی ذاتی فیلمهای تارکوفسکی یا آنگلوپولوس با ساکاروف، بازیگوشی و طنازی غریب بلا تار و نویسندهاش شما را وادار میکند که در میانههای فیلم هوس کنید که دوباره نماهای ابتدایی فیلم را مرور کنید. مثال بارز این شوخ طبعی و انگاری جدی نگرفتن بیاندازه سوژه تلخ فیلم، همان جاییاست که سه بازیگر فیلم -طبق معمول- دارند در یک جنگل راه میروند و ناگهان به حجم سفیدی میرسند. یکی بازیگرها مبهوت و شگفتزده زانو میزند چند دقیقهای از این ماجرا می گذرد و دوباره به راهشان ادامه میدهند موقع حرکت یکی دیگر از بازیگرها خطاب به فرد زانو زده میگوید : [حالا واقعا خیلی عجیب بود] تو تا حالا تو زندگیات مه ندیدهای؟!
چند صدایی تانگوی شیطان مرا به یاد «خشم و هیاهو»ی ویلیام فاکنر انداخت (به خودم افتخار میکنم- من ادبیات نخوانده و بیخبر از همه جا- وقتی بعدا متوجه شدم جاناتان رزنبام هم در مقالهای مفصل به شدت از تاثیر فاکنر بر فیلم حرف زده است) و البته فقط خشم و هیاهو نبود و بیشتر از آن یادآور«سور بز» -شاهکار ماریو بارگاس یوسا- (و البته «حتی یک کلمه هم نگفت» هانریش بل) نیز بود. جایی که انتظار داری که مقدمه چینی طولانی و سه چهار ساعته فیلم (و مثلا ۱۵ فصل ابتدایی رمان) و همه چیز به واقعه مرکزی ختم بشود اما از آن نیز میگذرد و شما همچنان در شگفتی دست و پا میزنید.
بلا تار در تانگوی شیطان به مدد خلاقیت در اجرا و جاهطلبی غیرقابل تصور و جنون دوست داشتنیاش، با استفاده از طنز سیاه و موسیقی (که به قول «صفی یزدانیان» عزیز آنجایی که در وصف استفاده از موسیقی در فیلم «هولی موتورز» گفته بود هرجا میآیی از فیلم دلزده و خسته بشوی موسیقی حال خوشی را برایت فراهم میکند) و تغییر مدام راویان قصه ابزود و تلخ و آخرالزمانیاش، برایت جهانی میسازد کمیاب درباره صداها، مکانها، ایستایی زمان و انجماد آدمی و … که غرق شدن و لذت بردن از آن صبوری میخواهد و صبوری و صبوری و وقتی به پایان میرسد دلت ناگهان تنگ میشود برای بلا تار که دیگر از فیلمسازی خداحافظی کرد و برای تارکوفسکی که خیلی زود از دنیا رفت و برای آنگلوپولوس که میانه فیلمبرداری فیلمش با یک موتور تصادف کرد و با رفتنش کلی آرزو و لذتهای آینده را با خود برد.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.