من امروز دوباره ماتمزده شدم با حال و گذشته. اول صبحی دوستی با نظری ناروا و حملهای ناجوانمردانه و بیدلیل آن هم با خنجری تقلبی و قرض گرفته شده از جمعیت و جماعتی که پشت زبان ویرانگر و زهرآگینشان خوب جای امنی گزیدهاند، روز و روزگار مرا ویران کرد که امیدوارم خودش متوجه شده باشد که چه خنجری تا دسته در پهلویم فرو کرده بیجهت.اما الان خبر فوت «سیفعلی حبیبنژاد» را خواندم، همان «سهراب بوقی» و به قول معروف مرد شورانگیز طرفداران «استقلال» در تمام این سالها.
یادم میآید کودکی بیش نبودم که یک روز پدرم دستم را گرفت و با همکارانش از «بانک صنعت و معدن» برد ورزشگاه «آزادی» بازی استقلال و «صدا و سیما». استقلال آن بازی را پنج بر هیچ یا پنج بر یک برد و من در آن ورزشگاه عظیم که در آخر بازی هم با روشن شدن نورافکنها جلوه باشکوهی پیدا کرده بود، استقلالی شدم. از آن روز چهار چیز در ذهنم مانده یکی همین سهراب بوق بود که با آن وسیله عجیب و غریبش به تماشاگران را برای تشویق بیشتر و بیشتر و با کیفیتتر تحریک میکرد، دیگری یک ساندویچ فروش معروف بود که بستنی یخی و تخمه میفروخت و فریاد میزد «تگری»، و البته ساندویچ کالباس همان بستنی فروش با آن گوجهفرنگی که معلوم نبود مال کی است و مردانی که ایستاده ادرار میکردند.
من بعدها به قدری شیفته فوتبال شدم هر هفته پدرم را مجبور میکردم که مجلههای «کیهان ورزشی» و «دنیای ورزش» بخرد و دلم میخواست مدام به ورزشگاه بروم. پدرم احتمالا بر خودش لعنت فرستاد که این چه کاری بود کردم ولی چون خودش جوان بود و حوصله داشت دست مرا میگرفت و میبرد ورزشگاه. او احتمالاً خدا را شکر میکرد که بعضی بازیها در ورزشگاه «شهید شیرودی» برگزار میشد و به جای هفتتیر و خیابان شهید مفتح نیاز نیست تا نزدیکیهای کرج برود وقتی از رانندگی هم بیاندازه بیزار بود. آن روزها دست من و پدرم یک دبه آب بود و یک زیرانداز و در دلمان عشق تماشای زمین چمن و شنیدن دو سه تا شوخی بامزه (حالا کمی هم رکیک) و احتمالا خوردن همان ساندویچ کالباس مانده و لیس زدن بستنی یخی خندیدن به همان تگری گفتن و دیدن شورآفرینی سهراب بوقی. چندباری هم البته از دماغمان درآمد، یکبار که استقلال با تیم ته جدولی «نفت» مساوی کرد و آرزوی دیدن گلهای فراوان را از کف دادیم و یکبار هم که استقلال از «دارایی» دو به صفر باخت کلی گریه کردم و او میخواست هرجور شده مرا دلداری دهد. سر بازی استقلال با «گسترش» یا «اکباتان» بود که من یک کلاه قرمز سرم گذاشته بودم و همین سهراب بوقی آمد جلو و گفت این چیه؟ دیگه نذاریها! من هم کلی خجالت کشیدم و شرمنده به پدرم نگاه کردم که چرا تدبیر درستی به کار نبستی پدر میان این همه استقلالی آبیپوش. آن بازی را هم استقلال یک بر هیچ باخت و دلم سوخت حسابی.
سهراب بوقی همیشه آنجا بود با یک لباس آبی بر تن و یک ریز در شیپورش میدمید و دستها را تکان میداد پیرمرد از بس که استقلال را دوست داشت. فقط هم برای استقلال نبود و همراه با «محمد بوقی» پرسپولیسیها موقع بازیهای تیم ملی ایران یک ورزشگاه را به غوغا و تشویق دعوت میکردند همیشه. زندگی نداشتند گویا و تمام عشقشان این بود که بیایند و جماعتی را سر شوق بیاورند برای نود دقیقه و بیشتر، که البته کارشان دو سه ساعت زودتر زیر آن آفتاب سوزان شروع میکردنند همراه با همان ساندویچ فروش تگری. من بعد از بازی ایران استرالیا دیگر سهراب بوقی را ندیدم تا به امروز که خبر فوتش را شنیدم و اندوهگین رفتن او و خاطرات گذشتهام شدم که هرچه کودکتر بودم و نوجوانتر همه چیز خوبتر بود و شاید سالمتر حتی آن ساندویچ مانده تاریخ مصرف گذشته. خدایت بیامرزد حبیبنژاد، سیفعلی.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.