آنچه برای من در «همه می‌دانند» اصغر فرهادی در انتهای فیلم برجسته شد، نوعی آگاهی تروماتیک است که گریبان دو یا چند نفر از شخصیت‌های اصلی را می‌گیرد و رها نمی‌کند. به نظر می‌رسد این قصه البته سر دراز دارد و کلا از «درباره الی» تا «فروشنده» و البته «جدایی نادر از سیمین» و «گذشته» نیز شخصیت‌های فرهادی بعد از تقلا برای رسیدن به حقیقت بهای گزافی را می‌پردازند. از این منظر شاید همه می‌دانند قصه مردی است که بر سر عشق و آگاهی در نهایت همه چیز از زمین تا معشوقه قدیمی و همسر فعلی و بی‌شک سلامتی روح و روان را از دست می‌دهد.

البته این بار هم در طول و انتهای یک سفر (همچون رقص در غبار، چهارشنبه سوری، درباره الی و گذشته) شخصیت‌های ما (یا گروهی از ایشان) نیز مقصد را با سایه‌ای از یک شک ترک می‌کنند. جایی که واقعیت/ وضعیت تثبیت شده موجود ترک می‌خورد و گویی دیگر هیچ چیز به جای نخست خودش بر نمی‌گردد و اصلا همین آگاهی است که دگردیسی وضعیت موجود را باعث شده. به هرحال چشمان قرمز «ایرنه» و حال پریشان او (همچون حال و روز ترانه علیدوستی در انتهای فروشنده یا طاهر رحیم در گذشته یا سارینا فرهادی در جدایی نادر از سیمین و…) به بلوغی می‌ماند دردآورد در پس آموختن اینکه دنیا مثل ابتدای فیلم ابدا قرار نیست جایی خوش باشد برای زیستن و عاشقانه و سرخوشانه رفتار و جست و خیز کردن. به هرحال در انتهای این سفر دوباره فرهادی شاید حال درونی و برونی ایرنه و پاکو در دو جهان موازی به نوعی شبیه یکدیگر باشد با همه آن چیزهایی که از دست می‌دهند و با رسیدن به نوعی آگاهی که رهایی بخش نیست و شبیه زخمی عمیق و ماندگار است. (البته شاید اینجا بشود پرسید چگونه است که در آن شهر کوچک، خبر فرزندی که لارا از پاکو داشته و همه (؟!) نیز می‌دانند چطور از پدر واقعی این فرزند پنهان مانده است تا به امروز)

با اینکه به جد معتقدم همه می‌دانند از سکون و نوعی رخوت گذشته فاصله گرفته و به شدت پویاتر است، اما حس می‌کنم اتفاقا به دلیل همین پویایی و ضرباهنگ بدون وقفه فیلم در پس این تقطیع‌های فراوان و پرش‌های مداوم زمانی لحظاتی از خلوت و تامل بر شخصیت‌ها و در نتیجه نزدیکی بیشتر و درهم آمیختن با غم و مرارت و مشقت و التهاب درونی ایشان از آنها دریغ شده است . برای مثال می‌توان به لحظات کم‌شماری مثل نگاه پاکو به باغ انگورش که در آن برای لحظه‌ای باد می‌وزد یا آن لحظه‌ای که سر میز به بالای سرش نگاه می‌کند و زنی خوش‌اندام را می‌بیند در دلش هوسی می‌گذرد و هسته زیتونی را تف می‌کند که گویی برای باقی شخصیت‌ها و حتی خود پاکو تکرار نمی‌شوند و همچنین به سلسله وقایعی اشاره کرد همچون مواجهه لارا با پاکو و تقاضای پول، بعد مواجهه پاکو و همسرش و ایجاد حسی دیگر از جنس شک و نارضایتی، و بعد بلافاصله مواجهه لارا و همسر پاکو و بعد حضور در سر میز ناهار خانواده لارا و بیان اختلافات که عملا فرصت تجربه همراه با تامل احساسات گوناگون را شاید از برخی از تماشاگران سلب می‌کند.

پس از پایان فیلم، طبق معمول همیشه در یک مقایسه ذهنی به فیلم دیگری با موضوع آدم‌ربایی فکر کردم و زودتر از هر فیلمی به «بی‌عشق» آندری زویاگنیتسف رسیدم. به نظرم رسید مسأله آدم‌ربایی برای هر دوی این فیلمسازان به نوعی مگ‌گافین شبیه است. اگر زویاگنیتسف با تامل و مکث‌هایش در فصل‌های مختلف قصه در پس جستجو برای یافتن کودک در عمل به نمایش پلشتی و انتقادی صریح و آشکار از ابتذال موجود در روسیه امروز و تصویری ضد انسانی و نمایشی خالی احساس و همدلی رسیده، فرهادی با تزریق مدام و پیاپی اطلاعات و این سرعت ارائه آن‌ها عملا باعث شده وجوهی همچون مسأله‌ فراگیر سواستفاده احساسی یا مالی افراد از یکدیگر (همانطور که لارا به نوعی پاکو را وادار می‌کند به پرداخت پول، مستخدمه خانه و همسرش نیز دارند پولی را از کسانیکه برایشان کار می‌کرده‌اند مطالبه می‌کنند) یا موضوع اختلاف طبقاتی (که گویی خانواده لارا نه او و نه زمین فروخته شده را حق پاکو نمی‌دانستند و شاید همین مسأله باعث شده چندان صدای بچه‌دار شدنش را در نیاورند و در انتها هم خودشان برای گرفتن پول به دنبال مستخدمه و شوهرش بروند) آنچنان باید و شاید در ژرفای وجود برخی از تماشاگران نفوذ نکند. البته اینجا تاکید می‌کندم برخی از تماشاگران، چراکه فیلم هم از کاربران ای‌ام‌دی‌بی امتیاز بالایی گرفته و هم تماشاگران اسپانیایی به راحتی با آن همراه شده و فیلم را خودی می‌دانند و شاید همانطور که ما در نگاه‌ها و لحن و اشارات بازیگران ایران هزار حرف ناگفته را می‌خوانیم، آن‌ها نیز به واسطه زبان پیوندی استوارتر برقرار کرده‌اند.

من پیشترها به هنگام تماشای گذشته نوشته بودم، فرهادی باید یک تغییر اساسی در شیوه کارش بدهد و آرزو کردم برود یک فیلم پلیسی یا کمدی بسازد. البته گویی در برای او رو یک پاشنه می‌چرخد و حال فیلم‌هایی درباره یافتن یک متجاوز یا مساله‌ای همچون کودک‌ربایی همچنان برای او بهانه‌هایی است که جهان خودش را در دل این قصه‌ها حال با قوت و ضعف و بیشتر بنا کند و همچنان می‌تواند غریبه‌ای از راه برسد و بحرانی بر پا کند و مناسبات موجود را در هم ریزد و همه را به جان همدیگر بیاندازذ. خودش که گفته دوست دارد در ایران یک کمدی بسازد و خب باید منتظر بمانیم. در نهایت من همچنان خوشحالم از اینکه فیلمساز هموطنم در دو تجربه‌اش در ساخت فیلم آن هم بیرون مرزهای ایران و کار با بازیگران مهم روز و عوامل غیر ایرانی محصولات قابل قبول با کیفیتی را ارائه داده است. بختی که به همت خویش به آن رسیده و کمتر فیلمساز دیگری چنین شانسی را پیدا کرده است تا به اینجای کار. من برای او خوشحالم (و واقعا چرا نباشیم وقتی جای کسی را تنگ نکرده در پی آزار و اذیت کسی نیست و نمی‌دانم چرا باید اینقدر از او عصبانی شد در این روز و روزگار ) و آرزو دارم از این تجربه‌های گوناگون بیشتر و بیشتر بیاموزد و در سال‌های پیش رو فیلم‌های مهمتر و متفاوت‌تری بسازد.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.