شخصیت «جینی» (با بازی فوقالعاده «کیت وینسلت») گویی تجسم دوباره بخشی از زنانی است که ما را در فیلمها و نمایشنامههای تاثیرگذار سالهایی دور و انگاری دیگر دست نیافتنی با تمام وجود همراه میکردند. زنانی (و اساسا انسانهایی) زخمخورده، زخم زننده، غمگین، سرخورده، تنها، عاشقپیشه، خسته، در لحظاتی امیدوار، ویرانگر، ویرانشده و با عاقبت/ تقدیری تراژیک همانگونه که میشد در گفتوگوی ابتدایی فیلم بین «جینی» و «میکی» (جاستین تیمبرلیک) به هنگام بحث درباره «تقدیر» اشارهای گذارا را به ایشان شنید. زنی که حال میراثدار شوربختی تمام بازیگران/ بازیچههای عرصه سینما و تاتر و ادبیات شدهاست.
به هنگام تماشای فیلم جدا از بازی کیت وینسلت (در نقش بازیگری فراموش شده با رویاها و حسرتهایی همیشگی و ماندگار و ابدی ازلی) و محدودیت لوکیشن که حس و حالی -گویی- اقتباس گونه از یک متن نمایشی را به یاد میآورند، باید به حضور رنگ و نور در فیلم نیز اشاره کرد. در لحظات ابتدایی فیلم حضور رنگها و نورهای غالب و پر جلوه نارنجی و طیف قرمز (که به دلیل مکان رخ دادن حوادث قصه و همجواری خانه شخصیتها در کنار یک شهربازی، منطقی و قابل فهم است) بیشتر از هر چیزی انگاری رنگآمیزی هر نما با رنگ موهای «جینی» یا «آتشی که مدام پسر جینی میافروزد» (که یکجور ویرانی طلبی شخصیت اصلی و سرنوشت محتوم بقیه شخصیتها را در خودش دارد) رابه یاد میآورد. اما هرچه جلوتر که میرویم درمییابیم که آلن از «ویتوریو استورارو» خواسته مدام با طیفهای متنوع رنگها در نورپردازی تک تک نماها بازی کند (و شاید حس و حال آنها را اینگونه نمایش و با تمهیدی «برشتی» به رخ بکشد) و خب در انتها همه این طیفها در ترکیب نهایی به نوری سفید تبدیل شده و در لحظهای ماندگار صورت کیت وینسلت/ جینی را میپوشاند که حال لباسی از جنس لباسهای نمایشی «مرلین مونرو» را به تن کرده با چاقویی در دست به مانند بازیگری در پرده آخر یک نمایش/ زندگی که حال هم تهدیدگر است و هم از پا افتاده آنهم روبروی یکی از همان مردان متزلزل مردد آثار قبلی خودش که بین دنیاهای زنان گوناگون گیرافتاده و سرگردان بودند. (سیگار کشیدن وینسلت در خانهشان و دودی که در اناق پیچیده کمی پیش از این لحظه نیز کیفیت بصری کل این سکانس را دوچندان کردهاست. من به هنگام نوشتم این یادداشت نقدهای باقی منتقدان را نخوانده بودم و شک ندارم در نوشتههای ایشان پیشنهادهای جالبتری را در باره بازیگوشی آلن با نور و رنگ در این فیلم خواهید یافت)
حوصله و وسواس وودیآلن در ساختن چنین فیلمی در سن ۸۲ سالگی و آفریدن خواهرخواندهای ظریف و کارشده و برآمده از گذشته (دل تاریخ) برای «جاسمین غمگین»ش (با بازی کیت بلانشت) در مجموعه کارهای این چند سال اخیر او به شدت شعفآور است. فیلمهای آلن در بیشتر اوقات به طرز اعجابآوری به دلیل بازیهای درخشان بازیگرانشان و همچنین حس و حال سکانسها و گفتوگو نویسیهای او، زنده و پویا جلوه میکنند و خب همین حس زندگی درون فیلمها (اینکه آدمها به معنای واقعی کلمه با یکدیگر گفتوگو میکنند) قطعا به شکلگیری و شخصیتها و فهم درونیاتشان کمک فراوانی میکند. به هرحال آنچه که بیش از هر چیزی در پایان فیلم با تماشاگر میماند نه تنها وضعیت/تقدیر تراژیک شخصیتهای اثر (که باز به مدد نوع پرداخت آلن از سنگینی گلوگیر و همه جانبه آثاری شبیه تراموایی به نام هوس یا «سانست بلوار» کاسته شده با وجود ژرفای تلخ و درونی قصه و آدمهایش) که بیاعتنایی بخش عمدهای از منتقدان و اعضای آکادمی اسکار است (حداقل در بخشهای فیلمنامه، بازیگری، فیلمبرداری) به فیلمی که بدون شک از بسیاری از آثار مورد بحث سال ۲۰۱۷ جلوتر و فکرشدهتر و قابل بحثتر مینماید. من همچنان خدا را شکر میکنم که آلن زنده است و سالی یکبار دارد فیلمهایی میسازند و همچنان کمتر چیزی را سرسری برگزار میکند و حال این بار توانسته با خلق یک شخصیت ماندگار دیگر و گرفتن بازیهای نظرگیر از کلیه بازیگرانش و جادوی رنگ و نور حسی فراموش شده و دریغشده و دست نیافتی را در این روزها و در کنار مجموعهای فیلم بیخاصیت برای ما بیافریند و امیدوارم همچنان بر این مسیر براند و بتازد.