غمانگیزترین و حسرتانگیزترین و شاید پریشانکنندهترین بخش مواجهه من با «گرگبازی» (عباس نظامدوست) آنجایی است که در میان نویسندگان فیلمنامه به نام منتقد/ مدرس/ مترجم و سینمادوست صاحبنامی برمیخورم که تا به امروز همواره از او آموختهام و برایش احترام بیاندازهای قائلم. پریشانی و شاید درهم برهم شدن فکری و حسی من اما از جایی میآید که این منتقد عزیز و بزرگوار و صاحبنظر (و چه بسا شاید کل تیم نویسندگان) با یک سختگیری مثالزدنی و قابل تامل از «دیوید فینچر» تا «کریستوفر نولان» و از «اصغر فرهادی» تا «بهرام بیضایی» را بعنوان فیلمنامهنویس (و یا کارگردان/ مولف) موضوع قابل بحثی نمیدانند و اصولا اگر کسی نسبت به ایشان دلبستگی یا حسنظری داشته باشد کلا به او توصیه میکنند که باید در نگاهش تجدید نظر کند.
جمله آشنای- انتظاری که فیلمساز ایجاد میکند و و برای آن انتظار پاسخی نمیدهد- اگر در نوشتهها و نقدهای برخی از منتقدان در ستایش آثاری دیگر به کار میرود و گویی قرار بوده اساسا در گرگبازی هم همچون نقشه راه عمل کند در اینجا به ضد خودش تبدیل شد است و حال با فیلمی طرفیم که متاسفانه در شناساندن/ جاانداختن/ باوراندن هم بازی کوچک و هم بازی بزرگ و اساسا هر بازی دیگری که قرار بوده تماشاگراش را به آن مشغول و درگیرش کند ناتوان است.
بازی کوچک فیلم همان «مافیا»/ گرگبازی است که در محافل جوانان و مهمانیهای شبانه داخل و خارج ایران بصورت اعتیادآوری در سالهای اخیر با استقبال فراوان روبرو شده و اجرا میشود. اما بازی بزرگتر از قرار معلوم قصه دو یا سه قاتل زنجیرهای است که به همان جمع جوانها و مهمانیها میروند و گویا یک نفر و یا گروهی را سر به نیست میکنند. حالا فیلم تمام شده و من از خودم میپرسم واقعا اگر منِ مخاطب پیشتر در محفلی مافیا را بازی نکرده بودم آیا با این فیلم هیچ از ساز و کار این بازی سر در میآوردم؟ آیا هیچ توضیح جامعی درباره شخصیتهای مختلف این بازی و نقشها و عملکرد ایشان در این بازی داده شده است؟ آیا قرار بوده هرکدام از شخصیتهای متعدد این بازی مابهازایی در واقعیت پیدا کنند و حال این اتفاق رخ نداده است؟
ذات بازی مافیا/ گرگبازی با مساله دروغ/ فریبکاری/ اعتماد/ پنهکاری/ خیانت و نوعی جا خوردن از تغییر بازیگران پس از عمری اطمینان به ایشان و اصولا نوعی دگردیسی آدمها جلوی چشم شما به آنی و یا به تدریج، گره خورده است که متاسفانه هیچکدام از اینها در اینجا آنچنان که باید و شاید حس نمیشود، شاید به این دلیل که سینمای ایران با رهروان اصغر فرهادی این روزها سرشار شده از گرگبازیهای ناقص و بیژرفا. اتفاقا موقعیت «پرستو» (نگار جواهریان) در گرگبازی بیاندازه مرا یاد «سپیده» (گلشیفته فراهانی) در «درباره الی» میاندازد؛ به همان اندازه معصوم و بهتزده و و از هم پاشیده پس از اینکه مهمانی را ناشناخته به جمعی از دوستانش معرفی میکند و با پیامدی فاجعهبار روبرو میشود و میشوند. در این نیمه اول فیلم و درگیر شدن (و در حقیقت نشدن) ما با بازی کوچک چیزی که آزار دهنده مینماید حضور جمعی از آدمهاییست بیاندازه آشنا و قابل پیشبینی و آزموده شده و البته نچسب همچون زنی که به مردش شک دارد و زنی که میخواهد مهاجرت کند و پسری که بیمزهاست و به همه متلک میگوید و … شخصیتهایی که ویژگی خاصی ندارند و آن فلاشبکها و ایفای نقشهای کم ظرا فت و فراموش شدنی و شاید روی اعصاب ایشان هم هیچ کمکی به فهم و جذابیت بیشتر آنها نمیکند. در نهایت در این بازی چیزی که عاید من شد تاثیر بازی روی آدمی مثل سعید است که در بیرون منطقی است و به هنگام بازی عصبی میشود (که این در ذات خود بازی مافیاست) و البته آدمهایی که مشکلات بیرونیشان به درون بازی آوردهاند و خودشان را بیشاز پیش جلوی تماشاگران و جمع بازیگران رسوا میکنند.
خب حالا برای اینکه از دام سندرم فرهادی و این همه شخصیتهای جورواجور آشنای-آشناییزدایی نشده!- فرار کنیم و طرحی نو دراندازیم چه باید کنیم؟ بازی بزرگتری بیرون این بازی بسازیم اما با هزار اگر اما. بله حال مسیر فیلم تغییر کرده و ما که انتظار چیزی دیگری داشتیم (داشتیم؟) از دل یک دنیای واقعی/ رئال پرتاب میشویم به یک پاسگاه برای بازجویی از بازیگران که فضاسازی و معماری و رنگها و کارآگاهانش ما را یاد فیلمهای تخیلی یا جایی غیر از ایران و شاید ایران آینده میاندازد. حالا در طول این بازجویی ما هی از خودمان میپرسیم اول از همه این بیمارستان بیدرو پیکر کجا بود که دکتر درش با کروات از بوفه استیک گرفته و هیچی به هیچی است؟ این خانه بی درو پیکر کجاست که یکی مثل مرتضی میآید و مدعی است طبقه بالا زندگی میکند و این جوانهای بیخبر از همهجا هم مظلومانه و معصومانه آن را میپذیرند؟ سعید در آن شب و یا بعد از آن چطور گم میشود و چرا هیچکس پیگیرش نیست و چطور دکتر و مرتضی و هما یکهویی ناپدید میشوند؟ اصلا چرا سعید باید میان اینها کشته شود؟ آیا «هما» قرار بود نقشه بدکارهای را بازی کند که سعید عاشقش شده و حال دکتر و مرتضی کل این بازی را ریختهاند (یا بهانه کردهاند) برای کشتن او؟ واقعا راه آسانتری برای کشتن سعید وجود نداشت؟ آیا اینها قرار است ماموران جایی باشند و دوران بیکاریشان را اینگونه بهسر کنند؟ آیا ما داریم چیزهای را که در فیلم نیست و قرار نبوده گفته شود دوباره به جان فیلم تزریق میکنیم که وجدانمان کمی آسودهتر شود؟
راستش را بخواهید من خیلی امید داشتم تا گرگبازی پیشنهاد جدیدی باشد برای سینمای ایران که این روزها کمتر از پیش مرغان خیالش را به پرواز در میآورد که متاسفانه نتیجه راهحل جدیدی نیست و بیشتر به نسخه اولیه یک ایده میماند که خرده قصههایش فراموششدنی و بیاندازه تکراریاند و دو قصه اصلیاش باید بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر از این حرفها رویشان وقت میگذاشتند برای میخکوبکنندگی تماشاگر و به وجد آوردن او و بیشک دوباره به سالن کشاندش.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.