دیشب بعد از تماشای فیلم «غرندهتر از بمبها» (یواخیم تریه) احساس کردم تا چه اندازه فضا و آدم هایاش را دوست دارم و چقدر افسوس خوردم که این فیلم هم همچون کلی فیلم دیگر در هیاهوی جشنواره کن پارسال (شصت و هشتمین دوره) گم و در عمل به یکی از قدر نادیده ترین فیلم های سال گذشته بدل شد.
تماشای فیلم اما نکته جالب دیگری را از خودم و درک حس و حال و برداشتم در مواجهه با فیلم ها آثار سینمایی به من اثبات کرد.من موقع تماشای فیلم راستش کاملا یادم رفته بود که ساختههای پیشین کارگردان کدام فیلمهاست. در طول فیلم و به تدریج پس از گسترش قصه و نمایش چند بعدی کنشها و واکنشهای افراد درگیر آن، داشتم پیش خودم می گفتم چقدر این فیلم مرا یاد آثار «اصغر فرهادی» میاندازد و کاش او بعد از «جدایی نادر از سیمین» به جای «گذشته» (که هیچ جوری دلم را راضی نمیکند و سرمای بدی به جانش نشسته) فیلمی شبیه این و آدمهایی شبیه اینها را میساخت که اتفاقا موضوع انسانی و رفتارهایشان به طرز خوشایندی جهان شمول و قابل فهم است و به راحتی در هر فرهنگ و جامعهای قابل ردیابی است.
شب که به خانه برگشتم طبق معمول گوشی را برداشتم که حس و حالم را به «وحید مرتضوی» منتقل کنم (اگر «محمد وحدانی» بیدار بود با او تماس می گرفتم چون او فیلم را پیشتر در کن دیده بود). در حین گفتوگو و انتقال این ایده که کاش فرهادی شبیه این را میخواست و نه آن را، از وحید پرسیدم فیلم قبلی کارگردان چه بود راستی و وحید پاسخ داد که اِ چه جالب تو درباره فیلم قبلی این کار گردان هم، همین را گفتی، همان «اسلو، ۳۱ آگوست».
پاسخ وحید مرا بی اندازه به وجد آورد ، بله من سر فیلم قبلی این کارگردان هم بارها و بارها در چندین نوبت گفته بودم که تصویر سرگشتگی، بنبست، حسرت، انفعال و اصولا درهم برهم شدن آن روشنفکران/ نویسندگان نروژی آن فیلم قابلیت فراوان و نیکویی برای تطبیق با فضای غمآلود طبقه متوسط و به آدمهای به اصطلاح مدرن جامعه ایران دارد و اتفاقا بدجوری به کار فرهادی میآید و انگ کار اوست وخب بعد از تماشای ساخته تازه این کارگردان حس کردم پس بی جهت نبود من حس و حالی را در لایه های پنهانی آن فیلم دیدم و این بار نیز حرف بی راه و دور از ذهنی نزدم.
من فرهادی را دوست دارم. کمااینکه این کارگردان نروژی و «آرنو دپلشن» فرانسوی و «الکس راس پری» (در گوش بده فلیپ) را تحسین میکنم. چرا که هرکدام از ایشان تلاش کرده و می کنند تا همچنان چیزی به اسم انسان با همه بالا و پایین هایش، با همه ضعف و قوت هایش، با همه دروغ ها و راست هایش، با همه غمها و خوشیهای کوتاه و بی دوام یا ماندگارش را در قالبی منشوری به شما عرضه کنند.
پینوشت: دیشب سر بحث شرح حال قبلی و ادعای من که سینمای ایران مشکلش سینمای ایران است با وحید کمی بگو مگو کردیم و در انتها از وحید پرسیدم خدا وکیلی در سینمای ایران جدا از «هامون» مهرجویی و فصلی در «بانو» شما چند صحنه کابوس درست و حسابی یادتان است. بیضایی شاید در سکانسهای فلاشبک «شاید وقتی دیگر» به چیزی در آنچه من میگویم نزدیک شده است اما خب الان که سکانسهای کابوس «مسافران» یا حتی همان شاید وقتی دیگر را میبینم واقعا احساس خوشایندی ندارم. اصلا همین که ما نتوانستهایم در تمام این سالها یک وحشت درست و حسابی بسازیم جز «طلسم» واقعا دلیلش نوعی ناتوانی بصری/ تکنیکی خیل کثیری از کارگردانهای ماست. البته الان که فکرش را می کنم خب «خواب تلخ» در تمامی وجوه و در متعالیترین شکل ممکن و «روز فرشته» در برخی لحظاتش حسی برزخی گونه را خوب منتقل میکنند که خب برای این سینما و آدمهای مدعیاش کم است. راستی «هبوط» را یادتان است؟ شما سکانس کابوسی که در سینمای ایران خوب اجرا شده باشد به یاد دارید؟
پینوشت دو: الان که دارم فکرش را میکنم دارد مثالهای بیشتری به ذهنم می رسد. مثلا تلاشهای مخملباف در «عروسی خوبان» و «دستفروش» بخصوص اپیزود دوم و یا تجربه گرانقدری همچون «پرده آخر» واروژ کریم مسیحی و یا تلاش محمد رضا هنرمند در «زنگها» با فیلمنامه محسن مخملباف دستاوردهای مهمی بود که پیگیری نشدند. لطفا اگر مثالهای بیشتری به ذهن تان میرسد در اینجا به آنها اشاره کنید.
پی نوشت سه: من رعب آور ترین فیلم سینمای ایران را برای خودم اما از قلم انداختم: «سوگ» ساخته مرتضی فرشباف.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.