سیزده قسمت فصل دوم مجموعه «خانه پوشالی» را دو ماه پیش در یک هفته بهطور ضربتی دیدم. مجموعه شگفتانگیزی که به طرز غریبی نه خوشیها و نیکوکاری و خوشقلبی شخصیتهایش، بلکه خباثت و بیشرمی و ذات شرور آنهاست که شما ﺭا محسور خود میکند. (چیزی شبیه «خون به پا میشود» پل توماس اندرسون اما در کهکشانی دیگر) یکی از همان آثاری که بدجوری از صدر تا ذیلاش آزارت میدهد اما همچنان در لذتی مازوخیستیوار به تعقیب سرنوشت این شیاطین دنیای امروز و روابطشان ادامه میدهی. در انتهای هر قسمت اما وضعیت تو بعنوان تماشاگر فرق چندانی ندارد با آن شخصیت حاشیهای فصل اول که حضوری چند ثانیهای داشت. در میانههای همان فصل اول بود که فرانسیس (کوین اسپیسی) وقتی مانند همیشه مغرور و پیروزمندانه و سرخوش از عملی شدن یکی از نقشههای پلیدش از ساختمان کنگره خارج میشد با مردی روبرو شد که پلیس دستگیرش کرده بود. مرد که دیوانه به نظر میرسید داشت تنها فریاد میزد. فریادهای او انگاری تمام پلشتی یک دوران را در خود داشت. اما چه فایده؟ واقعا چه فایده؟ فرانسیس به او نزدیک شد در چشمانش نگاه کرد و آرام به او گفت: هرچه میخواهی نعره بزن کسی صدای تورا نمیشنود. فصل دوم خانه پوشالی کوبنده شروع میشود و با قدرت به پیش میرود. تلاشهای بی قفه فراﻧﺴﻴﺲ و زنش (با بازی شاهکار«کوین اسپیسی» و «رابین رایت») در له کردن همه چیز و همهکس برای رسیدن به مقصد و مقصودشان بیش از هرچیزی «مکبث» و «بانو/ لیدی مکبث» را به یاد میآورد (عمق و وزن و سنگینی این اثر به قول «وحید مرتضوی» حلول رو شکسپیر در این زمانه است)
اینجا اما دیگر با تژاژدی قدرت طرف نیستیم. چیزی که میبینیم بیشتر به یک خودارضایی شبیه است. یک مغازله ابزورد با قدرت. یک عطش که سیر نمیشود لحظهای و همچنان تا ته استخوانش پوچ و بیمعناست.
باید به سازندگان و نویسندگان این مجموعه مدال افتخار داد نه تنها به خاطر موفقیت تمام و کمال در آمریکایی کردن مناسبات سیاسی اجتماعی یک رمان/ مجموعه انگلیسی، بلکه به خاطر طراحی دقیق و ظریف و پیچیده روابط و قصهها و نمایش تامل برانگیز بدهبستانها و سیاستورزی کثیف کثیف کثیف روزگار ما. جایی که فرق چندانی میان و ما و ریس جمهور آمریکا و اعضای کابینهاش نیست که تک به تک بازی میخورند و از میدان به در میشوند. جایی که یک آدم سالم پیدا نمیشود در این مجموعه. جایی که به شدت احساس حقارت و در بازی نبودن تو را در نسبتت با جهان بیرون کوچ و کوچک و ناچیزتر میکند و جایی که شاید شاید شاید آدمهای کوچک یا حتی عاملی به اسم انسان (با همه پیش بینی ناپذیر بودنش) بتواند به این جبرگرایی و تقدیر محتوم پایان بدهد.
اگر به مانند من با بند بند وجودتان از همه سیاستمداران متنفرید و همهشان را (ایرانی و عرب و آمریکایی و کنیایی و همه و همه را) افرادی دروغگو، بیشرف و به معنای کلمه نامرد/ نازن میدانید خانه پوشالی نه دوای درد که خود درد است. به قول خالق ایده مازوخیزم، زخم را نباید پوشاند برای مداوا. اما میماند یک نکته: حتما حتما توجه ویژهتان را معطوف کنید به قسمت نهم این فصل به کارگردانی «جودی فاستر» که فرانسیس و زنش مجبور میشوند دو نفر از دوستان نزدیکشان قربانی برنامههایشان بکنند. طراحی قرینهوار لحظه به لحظه قسمت از همان ابتدا تا به انتها و همچنین نمایش متقابل داد و ستد سیاستمداران با رسانهها و آدمهای درگیر این بازی دردآلود بیاندازه تحسین برانگیز و دریک کلام شاهکار از آب در آمده است
ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ: ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ اﻳﻦ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻣﺎ ﺭا ﺩﺭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭی ﺑﺮ یکی ﺩﻳﮕﺮ اﺯ ﻧﻆﺮاﺗﻢ ﻣﺼﺮﺗﺮ ﻛﺮﺩ و ﺁﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﺰﺭﻳﻖ روحی ﺯﻧﺎﻧﻪ و اﺣﺴﺎﺳﺎتی و ﺑﺮﺧﻮﺭﺩی ﺳﺮﺷﺎﺭ اﺯ ﺷﺎﻋﺮانگی ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ «ﻣﺴﻴﺢ علیﻨﮋاﺩ» و «ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺷﻤﺲ» ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﭘﺪﻳﺪﻩ ﻫﺎیی ﭘﻠﺸﺖ و ﭼﺮک ﺩﻭﺭاﻥ ﻣﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺭاﻩ ﮔﺸﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﻌﻴﻮﺏ و ﻏﻠﻄاﻧﺪاﺯ اﺳﺖ.
پیشدرآمد: گویی قصد کردهام روزهای عید هر سال را به ماراتنی آئینی برای خودم تبدیل کنم. یک سال، روزهای عید در خانه خودم را حبس کردم برای خواندن هزار صفحه «پوست انداختن» فوئنتس– و البته گیمبازی- و امسال هم که از خوش اقبالیمان تعطیلات عید پاک غربیها با عید نوروز ما درهم آمیخته، انگاری قسمت و نوبت فصل چهارم خانه پوشالی بود که بنشینم پایش و یکشبانه روز، سیزده قسمتاش را یک نفس ببینم و برود پیکارش.
خانه پوشالی در فصل چهارمش به یک احضار ارواح دست جمعی میماند، فصلی که هم ریشه در گذشته خودش دارد، هم در عین فاصله گرفتن بیشتر و بیشتر از منبعاصلیاش (کتاب و مجموعه اصلی انگلیسی) پیوندش را در برخی جزئیات حفظ کرده است و ورای همه اینها، حال میتوان با آسودگی و بی هیچ شک و شرمی هوشمندی سازندگان و بخصوص مجموعهنویسندگان آن را تحسین کرد.
خانه پوشالی در انتهای فصل سوم به طرز غمگینانگیزی به سرنوشت –گویی اجتناب پذیر- پایان فصل چهارم « بریکینگ بد» نزدیک -وچه بسا دچار- شده بود. اگر مرگ «گاس» شریر جذاب با خودش مجموعه «بریکینگ بد» را از انرژی خالی کرده بود، طوری که تقابل «هنک» و «والتر وایت» و اساسا نمایش تمامعیار زوال والتر هم نتواست آن انرژی را بازسازی کند، در خانه پوشالی نیز گویی تمام تلاشها و خباثتهایی صورت گرفته از سوی «فرانک» و «کلر»- این بهترین و مدرنترین بازخوانی مکبث و شکسپیر-برای تصاحب پست ریاست جمهوری پس از رسیدن به مقصود در انتهای فصل دوم، انگاری بدن و روحی خسته را برای خودشان و خود مجموعه در فصل سوم به میراث گذاشته بود. جایی که حتی تدبیر حضور«ویکتور»/«پوتین» باهوش و البته عمق بخشیدن به روابط افراد و بخصوص فرانک و کلر هم نتوانست حداقل برای من شکوه دو فصل پیش را بازسازی کند.
اکنون اما در فصل چهارم، کوششهای نویسندگان برای درهمآمیختن بحرانهای درونی (جایی که فصل سوم با آن به انتها رسیده بود) با بحران ها و تنشهای بیرونی درکنار وقایع روز و بویژه انتخابات ریاستجمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶ به ترکیبی جذاب، تکاندهنده و تاملبرانگیز تبدیل شده است. حال با تیم هوشمندی از نویسندگان طرفیم که خوب میدانستند چگونه در دل این حجم از کثافتکاری و نفرت (و شاید تایید و تحسین) از سیاستمداران و سیاستورزی به طرز خلاقانهای هم به بروز پدیده «هیلاری کیلتون» برسند و هم عملا با فراخوانی بیشتر بازیگران پیشین این بازی کثیف و فراهم کردن موقعیتی برای شنیده شدن صدایشان، انرژی و حرارت دو فصل اول را بازآفرینی کنند. در قاموس نویسندگان مجموعه میتوان همان شیوهای را رصد کرد که فرانک و کلر در پیش گرفتهاند، یک جور شطرنج زنده و کثیف. یک جور پله ساختن و به کارگرفتن شخصیتها و بعد دور انداختنشان به گوشهای هچون دستمالی چرک و بی استفاده. خرت و پرتهایی مستعمل که شاید روزی روزگاری بشود بازیافتشان کرد.
سیاست و سیاستورزی فصل چهارم جدا از اینکه در لحظه لحظهاش به جنگی زنانه/ مردانه بدل میشود اما همچنان به یک تراژدی پلشت و پر از تاریکی میماند که روزنهای به رهایی و نور و امید و آسایش مردمانش نیست. با جهانی غمانگیز (و البته به شدت واقعی طرفیم) که درش بی هیچ شرمی انتخابات، حقوق بشر، تلاش برای مبارزه با حمل غیر قانونی سلاح گرم، مداخله جویی نظامی، گروگان گیری، پناهندگی سیاسی و… تنها به نمایشی چشم نواز و گولزننده و سودجویانه میمانند. بدبینی بسط یافته در سرتاسر مجموعه درعین آگاهی بخشی اما انگاری نوعی یاس و انفعال را برایتان به همراه میآورد و خب پرسش اینجاست که آیا قصد اصلی عوامل سازنده این مجموعه چیزی جز نیست؟ اینکه ورای تاباندن و نور و آشکارکنندگی و افشاگری اولیه بیعملی و ناتوانی ما را به رخمان نمیکشد؟ در میان این حجم تباهی تهوع برانگیز آیا کورسویی از امیدواری، آنهم در قامت روزنامهنگاری سمج که البته شاید قدرتش در برابر تدابیر سیاستورزان رنگ ببازد آیا کافی است؟
فصل چهارم مجموعه -اما حیف- در جایی در نزدیکیهای انتخابات پیشروی آمریکا به پایان میرسد. خانه پوشالی همچون شخصیت کلر، مجموعه با وقار و باهوشیست اما غم انگیز است که سازندگان نتوانستهاند چیزی از پیشبینی خود را (از آنچه در انتخابات رخ خواهد داد) در دل این مجموعه بگنجانند. غم انگیز است که مردم در این مجموعه تا به اینجای کار ناظرانی خاموش و این اندازه بیصدا منفعل تصویر شدهاند و میشود به هر وسیلهای نظرشان به سمتی دلخواه کشاند. غم انگیز است که بازیگران و صداهایی همچون «سندرز» که شاید گذشته تاریکی ندارند و حداقل بعضا نظراتی دارند ایدهآل برای دنیای ما، فعلا در مجموعه حاضر نشدهاند و شمایل شبه «ترامپ» مجموعههم از ما به ازای واقعیاش صدها هزار بار فرهیختهتر درآمده است. غم انگیز است چرایی سر درآوردن دیوانهای همچون ترامپ و طرفدارناش در پس ظهور پدیده کیلنتون اساسا جایی برای مطرح شدن نیافتهاست.
من اما همچنین آرزو داشتم در میانه این بلوای محنتبار و خفقانآور جایی برای مذاکرات با ایران و پرونده هستهای ایران هم بود، جایی برای دادن صدا به حواشی اصل شده در دنیای کنونی، جایی برای «ظریف» مذاکرکننده ایرانی (که امیدوارم روزی روزگاری کسی مثل «بهروز افخمی» فیلمی بسازد درست و حسابی درباره این چند سال و آنچه بر مرد و پای میز مذاکره با شیاطین رفت)، جایی برای ایران (که انگاری میخواهند نادیده بگیرندش) و اسرائیل (که تنها در فصل قبلی به آن اشاراتی شد) که اسمشان زیاد و زیاد در این روزها از زبان نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شنیده میشود. با همه این حرفها اما مشتاقانه به انتظار فصل بعدی مینشینم تا ببینم آیا سازندگان میتوانند تصویری درست و منصافه از انتخابات آمریکا ارائه دهند یا نه.
پینوشت: دلم میخواست میشد روزی روزگاری فیلمی و مجموعهای شاخت بی غرض و مرض درباره بازیگران عرصه سیاست ورزی ایران و شاید خاورمیانه که به نظر میرسد در برابر همتایان آمریکاییشان (حداقل با تجربه این مجموعه) در هر سوی بازی (از کارگزاران امور بگیرید تا فعالان حقوق بشر و اپوزسیون داخلی و خارجی و روزنامهنگاران) افرادی سادهتر و صریحتری به نظر میرسند، چه آنکه عمری در این سرزمین کارها و امور با قلدری و رگ گردن و خطابه و چماق و زهره چشم گرفتن و داد و فریاد علنی پیش رفته تا چیز دیگر. ما در مجموع آدمهای سادهتری هستیم حدقل محصولاتی فرهنگی همچون «مد من»، «واینل»، خانه پوشالی و… به من میگوید ما در همه چیز و برخورد با همه چیز از فرهنگ و اقتصاد و خانواده و زیستن و مدرن شدن و سیاست ورزی و کثافتکاری و تاریخ و … با دو انسان متفاوت، دو رفتار متفاوت، دو برخورد متفاوت، دو روح متفاوت و دو گذشته و پشتوانه متفاوت روبرویم. در تمام این سالها ما- بخوانید مثلا متفکرین، دغدغه مندان، آگاهان، روشنفکران، روشنفکر نماها، طبقه متوسط و آریستوکراتها ، و اصلا همه و همه- به شدت سعی کردهایم آنها را بفهمیم و هضمشان کنیم، شما فکر میکنید یک تلاش و نیاز عمومی برای فهم اینوریها اما صورت گرفته است؟
تماشای فصل پنجم خانه پوشالی نیاز به اعصابی پولادین دارد. نه تماما به آن دلیل که در لحظات سرنوشتسازی از پیشرفت قصه، مجموعه زیادی از شخصیتها به راحتی آب خوردن از صفحه این شطرنج شنیع و معذبکننده حذف میشوند و کک کسی هم نمیگزید و صدایی درنمیآید و پیگیری خاصی نمیشود (مثل هل دادن وزیر امور خارجه، کتی دورانت، از پلهها در کاخ سفید و معلوم نشدن سرنوشت و حرفهای او در این باب یا حذف بی سر و صدا و غیر فیزیکی شخصیتهای دیگر) بلکه به این خاطر که همچون چهار فصل گذشته ببیننده را در انتظار سقوط این زوج شیطانی زجرکش کرده و دست آخرکثافت و لجن سیاستورزی آمریکایی و اساسا هرنوع سیاستورزی را روی صورت تماشاگرش استفراغ میکند (محض رضای خدا یکنفر در این جماعت پیدا نمیشود که لوحش سفید باشد و نماینده و پیشنهادی دیگر که البته بیشک ریشه در واقعیت جهان ما و همیشه دارد) و خب همچون همیشه این میزان انفعال تماشاگر و از سمتی دیگر نبود ذرهای امید و وجدان و کورسویی برای رستگاری فردی، این جهان سرشار از تباهی و پلشتی و خیانت و تحقیر و طمع را تبدیل وضعیتی شکنجهآور میکند و که حقیقتا تمایشایش با زجر فراوان گره میخورد.
به هرحال از قرار معلوم بالاخره بعد از پنج فصل احتمالا فصل بعدی یا دو فصل بعدی زمان سقوط خانوم و آقای «آندروود» است و این تراژدی خفقان آور روز و روزگار ما با زخمهای روحی فراوانی که برای تماشاگرش به یادگار میگذارد از نداشتن نقشی موثر در تصمیمات کلان این روزها تا تماشای پرترههایی از ظهور و سقوط موجوداتی که شیفتگی و همآغوشیشان با قدرت سرنوشت خود و تک تک ما را تغییر میدهد و داده است، به پایان میرسد.
از این مجموعه با خود چند تصویر را به خاطر سپردهام یک آنجایی که «ویل کانوی» پس شکست برنامه ریزی شده در انتخابات روی به بازیهای «واقعیت مجازی» می آورد. دیگر جایی که «جین دیویس» تصویر چند شخصیت را که دیگر از بازی حذف شدهاند با دستگاه کاغذ خرد کن رشته رشته میکند و خب چگونگی مرگ تمثیلی «تام یتس» و بازی و شخصیت و آرامش فوقالعاده «مارک اشر» (کمبل اسکات) و…
ما قطعا داریم در جهانی کثافت و در کنار سیاستمدارانی کثافت زیست میکنیم. من همچنان به نیروهای فردی در دل جهان اعتقاد دارم ولی ته تهاش از خودم هم حالم بهم میخورد چه برسد به دیگران!
این چند یادداشت برای اولین بار در فیسبوک منتشر شدند. برای خواندن نظرات به اینجا، اینجا و اینجا مراجعه کنید.