به یاد «او»یی که در خواب و خیال هزاران بار بوسیدمش
[دوست دارم این نوشته را با موسیقی متن «غبار زمان» یا «ابدیت و یک روز» بخوانید.]
آنها که از من خیلی خیلی بزرگتر بودند و سینمادوستتر و حرفهایتر، پیشترها در کلی فیلم مثل «مارکیز او» (اریک رومر)، «دوست آمریکایی من» (ویم وندرس)، «پسران برزیل» (فرانکلین جی شافنر)، «نوسفراتو» (ورنر هرتسوگ) و… او را دیده بودند. من اما «برونو گانتس» را با «بالهای اشتیاق»/ «بهشت بر فراز برلین» شناختم. آن سالها «صفی یزدانیان» درباره «در دوردست، چنین نزدیک» و سینمای «ویم وندرس» عاشقانه و پر حس و حال نوشته بود بدجوری مشتاقمان کرده بود به تماشای فیلم اصلی و منبع اصلی آن. در کنار او اما کسان دیگری هم نقش داشتند برای اوج گیری این عطش و انتظار و جستجو برای یافتن آن فیلم. در ویژهنامه صد سالگی سینمای ماهنامه فیلم، «محسن مخلباف» خطاب به مادر بزرگ (شاید هم مادرش) نوشته بود که سینما میتواند آدمی را عاشق کند. سینما میتواند آدمی را تغییر دهد و بهشت بر فراز برلین با او چنین کرده است.
برونو گانتس و دوستش «اوتو ساندر» در بهشت… دو فرشته بودند: «دامیل» و «کاسیل». مینشستند رو مجسمهای و باهم حرف میزدند. انگاری از ابد تا ازل هم قرار بود در شهر گشت بزنند و تنها شنونده نجواها و دردها و غمها و آرزوها و حسرتهای مردم برلین باشند. دامیل اما یکجا دیگر تاب نیاورد و جاودانگی فرشتهوارش را با لذت کوتاه انسان بودن تاخت زد. او عاشق یک بندباز شده بود و دیگر نمیخواست در آسمانها باشد. برونو گانتس آرام و با وقار و همیشه شنونده با آن لبخند مهربان و آرامشبخش و موهای از پشت بسته شده وقتی به زمین آمد و آن سپرش به بغل زد اما موجود دیگری شده بود. حال میشد در لحظه لحظه حضورش اشتیاق و شور و این نوشدگی و دگردیسی را لمس کرد وقتی میخواست اولین قهوه عمرش را مزه مزه کند.
شش سال بعد از این هبوط، در دوردست چنین نزدیک، کاسیل هم خواست راه دامیل را در پیش بگیرد. فقط این بار به جای آغوش گرم عشق، مسیر او به عوضیترین موجودات عالم ختم شد که حتی دامیل که پیتزافروشی باز کرده بود نتوانست نجاتش دهد. لحظه آخر فیلم اما در گوش دامیل و چشمان گانتس میشد چیزی شنید و دید. فرشتهای که حال میتواند صدای دوست زجر کشیده و از دست رفته (و شاید حال دوباره به کسوت فرشته درآمده)اش را بشنود. انسانی که کیفیت فرشتهوارش را حفظ کرده در این دنیا دون و شاید میبایست ما هم با حضور همین اندک فرشتهها در میان خودمان، تسکین پیدا میکردیم و اندکی و اندکی به آینده امیدوار میشدیم.
بعد از آن فیلم تا مدتها ردی از او نداشتم تا اینکه یک روز صبح در «ابدیت و یک روز» (تئو آنگلوپولوس) دوباره یافتمش. البته دروغ چرا تا مدتها نمیدانستم آن پیرمرد نویسنده برونو گانتس است. پشت آن ریش انبوه و آن بارانی و اندام خسته نشانی از فرشته هبوط کرده خبری نبود. با اینحال قصه این پیرمرد نویسنده/ شاعر و آن یک روز زندگیاش، به واسطه وجود و حضور او شد قصه کل زندگیام. بعید میدانم بازیگری که قرار بود در ابتدا نقش او را بازی کند، مارچلو ماستریانی، میتوانست او را اینچنین برایم ابدی کند.
آن روز صبح که ابدیت و یک روز را دیدم، حس کردم من همان همسایه پیرمردم که وقتی رادیو را روشن میکرد و به موسیقی روحافزا و دلانگیز «النی کارایندرو» گوش میداد، باید در جوابش پخش همان قطعه موسیقی را ادامه بدهم که به او بگوییم چقدر او را میفهمم، که چقدر دوستش دارم، که چقدر متاثرم همچون او و چقدر مثل او حسرت دارم بر دلم. دلم میخواست همراه او و سگش همینطور در کنار ساحل قدم بزنم و بنشینم میان آن همه آدم. او خود من بودم در سالهای بعد و همیشه، همان که بیمار است و مستأصل در برابر روز و روزگارش. همان کسی که خاطره محو و روشنی دارد از یک عشق در یک روز تابستان که با نفهمی و خودخواهی و اشتباه رهایش کرده و میخواهد فقط و فقط و فقط به آن روز برگردد که در آغوشش بگیرد زیر باران. اصلا همین میشود که دست آخر به بیمارستان نمیرود که بالاخره زودتر برسد به همان که از دستش داده. دلم میخواست همراه با او شعر و کلمه بخرم و حداقل یک کودک را نجات دهم از این همه سیاهی. دلم میخواست با او سفر کنم به دل تاریخ، به عروسی بروم و کنار او باشم در آن اتوبوس و در لحظه لحظه آن مواجهه گویی تازه با جهان، با آن جماعت خسته از تظاهرات و سیاست و آن نوازندگان و آن دوچرخهسواران زردپوش غرق شوم. دلم میخواست در انتها در خیالم برقصم با زنی که دوستش دارم و بعد آرام آرام کلمات را بگویم و بمیرم وقتی با آن ساحل دریا تنها ماندهام.
برونو گانتس سالها بعد نقش دیگری را نیز ابدی کرد. حال از جهان آرام و غمافزای ابدیت و یک روز، آمده بود به دوران ملتهب جنگ جهانی دوم در «سقوط» (الیور هرشبیگل) و این بار با او روزهای آخر «هیتلر» را میگذراندیم. این بار هم به طرز غریب و تحسینبرانگیز و شگفتآوری، هیتلر او بیاندازه وجوهی انسانی و قابل لمس پیدا کرده و سمپاتیک و قابل فهم از آب درآمده بود، چه آنجایی که از عصبانیت فریاد میکشید و چه آنجایی که در بازدید نظامی لرزش دستش را پنهان میکرد.
آنگلوپولوس پیش از مرگ، در آخرین فیلمش، «غبار زمان»، بار دیگر با او شمایل یک عاشق همیشه پاکباخته و حسرت به دل را نشانمان داد. اویی که هر بار «ایرنه ژاکوب»/النی را در طول تاریخ به «میشل پیکولی»/ اسپیروس باخت. لحظه مرگش را به یاد بیاوریم وقتی دوباره دید معشوقهاش در آغوش رقیب ابدی است. یک بطری آب برداشت فریاد زد «برای غبار زمان» کمی بعدتر رفت در انتهای عرشه کشتی و خودش را انداخت در آب و تمام. این دنیا بدون عشق، واقعا لحظهای و دلیلی برای ماندن نیست.
در سالهای اخیر قبلیتهایاش را در ایفای نقشی کمدی در «پارتی» (سالی پاتر) در قامت پیرمردی آسانگیر که قید همه چیز را زده بود باز نشانمان داد. در آخرین حضورش، «خانهای که جک ساخت»، اما دوباره در نقش یک فرشته برایم ماندگار شد. این بار هم انگاری آمده بود برای شنیدن، جک (مت دیلون) مدام حرف میزد و او هم در هیئت یک فرشته/ روانکاو با نام «ویرجیل» (ملهم از شخصیت کمدی الهی دانته) چیزی را توضیح میداد یا توضیحی میشنید. دست آخر جک را برد تا طبقه پایین جهنم را نشانش دهد، به او گفت برگردد و جک/ لارس فونتریه اما میخواست ببیند میشود از جهنم گذشت به سلامت و دوباره صعود کرد به بالا؟
برونو گانتس حال از میان ما رفته است. او رفته و احتمالا بالاخره آن طرف پهلوی دوستانش است. رفته کنار آدمهایی تکرار نشدنی همچون رومر و آنگلوپولوس. رفته پیش کسانی که عاشقشان بود و عاشقش بودند پیشترها و ما را مثل جک تنها گذاشته با دنیای جهنمی و یک سینمای جهنمی. مرا تنها گذاشته با روزگاری بدون عشق و خاطراتی که دلم میخواهد همچون او مدام به آنها برگردم از شر وحشت اکنون و استیصال و تنهایی مدام. دلتنگ تمامی آن لحظاتیام که با بودن او، مرا غرق خودشان کردند و تا ابد فراموششان نخواهم کرد.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.