اشاره: به سفارش «علیرضا محمودی» بزرگوار، قرار شد به مناسبت برگزاری سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر، در قالب یادداشتهایی شخصی به خاطراتی از ایام جشنواره در سالهای گذشته اشاره کنم. این مجموعه با عنوان «مصائب شیرین، ناداستانهای جشنواره» بصورت ناتمام در چهار بخش در روزنامه «همشهری» در بهمن سال ۱۳۹۷ به چاپ رسید. نوشته زیر بخش اول این یادداشتهاست که در تاریخ ۱۰ بهمن سال ۱۳۹۷ با عنوان «جشنواره یعنی فلاشبک» (نسخه پیدیاف) با جرح و تعدیل به دلیل محدودیت جا منتشر شد.
طبق معمول ۱۷ سال گذشته، «علیرضا محمودی» عزیز با یک ایده و پیشنهاد تحریککننده و به قول معروف یک بسته تشویقی، روح و ذهن مرا به بازی میگیرد و به امر خوشایند- اما دشواری- مشغول و متعهد میکند.
حالا سیزده سال پس از سفر به بریتانیا، او که میداند دوران جشنواره فیلم فجر من دوست داشتم و دارم همه امور کیهان و کائنات تعطیل میشد و به تماشای فیلمهای خوب و بد سینمای ایران میرفتم، ساعت پنج صبح به وقت فرنگستان و هشت و نیم ایران جمعه روی واتساپ برایم پیغام زده که در صف حلیم «مجید» یاد خاطرات و خطرات سالهای دورت از جشنواره افتادم، بیا چندتایی از آنها را بنویس در همشهری همینجوری، از بس که از آنجا ما را اذیت میکردی و میپرسیدی کدام فیلم رسید و کدام نرسید، از بس که پیگیر «نون و پیاز» و «هوو»ی علیرضا داوودنژاد بودی وقتی هنوز پایت به غربت نرسیده بود، از بس که میخواستی ببینی داریوش مهرجویی و بهرام بیضایی و ابراهیم حاتمیکیا و کیومرث پوراحمد و رخشان بنیاعتماد و کیانوش عیاری فیلمهای آخرشان چطور شده، از بس که کشتی ما را با پیگیریات برای فیلم آخر رسول ملاقلیپور وقتی داشت هنوز با هیجان فیلم میساخت و وقتی یکهو شنیدی از دنیا رفته نشستی یکجا و زانوی غم به بغل گرفتی در غربت، از بس دنبال عباس کیارستمی میگشتی ببینی دیگر چه در سر دارد که وقتی آن طور یکباره و غمبار و بیدلیل از این دنیا رفت عالم و آدم سرت خراب شد، از بس پدر همه را درآوردی با عجز و التماس برای گرفتن بلیط فیلمها. طوری شده انگاری با اسم جشنواره باید یاد تو هم بیفتم، از بس…حالا دیگر از آن روزها کلی زمان گذشته و کلی فیلمساز و نامهای جدید آمدهاند و اسمهای جدید ولی بیا بنویس از آن روزهای برای دل خودت….
گوشی را بر میدارم، همان لحظه در دم با او تماس میگیرم که علیرضا تو میدانی موقع برگزاری جشنواره من چطور میشود دلم! تو که خودت به من گفتی اصلا انگاری پادکست «ابدیت و یک روز» را راه انداختهام که خودم را از اینجا وصل کنم به ایران و همین شد که دو سال است دارم پا به پای برنامههای تلویزیونی و رادیویی رسمی و اینترنتی، با تلفن به این و آن زنگ میزنم از جشنواره میپرسم و مثل دیوانهها فیلمها را ندیده پادکست روزانه درباره جشنواره تولید و پخش میکنم، تو که میدانی امسال به خاطر حجم برنامههای مربوط به بهرام بیضایی از جشنواره درگذشتم، تو که میدانی وسوسه تو آخر کار خودش را میکند و من هم دوست دارم از اون روزهای خودم بنویسم و بزرگ شدنم را در طول جشنواره به یاد بیاورم، ولی خب آیا برای مخاطب روزنامه هم مهم است؟
علیرضا پاسخ میدهد تو بنویس انگاری که داری در یکی شبکههای اجتماعی مینویسی، تو بنویس از خاطرات یک نوجوان و جوان عشق سینمای ناکام مثلا، تو بنویس به بهانه سی و هفت سالگی جشنواره فیلم فجر در چهل سالگی انقلاب و در آستانه میانسالی خودت، تو بنویس اون با من….
***
از وقتی یادم میآید، در همان حدود پنج شش سالگی، ایام دهه فجر که فرا میرسید همه چیز تلویزیون و رادیو و اساسا مقوله فرهنگ حال و هوای دیگری پیدا میکرد. در مدرسهها شیرینی پخش میکردند و مسابقات فراوانی از تیراندازی تا فوتبال، از طنابکشی تا اطلاعات عمومی و از دستجات سرودهای مذهبی تا روزنامه دیواری و آذینبندی برگزار میشد که بالاخره همه درش شرکت کنند و جایزهای بگیرند و خوشحال بشوند به هر صورت و شکلی و ترتیب و آدابی.
بیرون مدرسه اما به تدریج برخی از اسمها و شمایل به دلیل حضور هر سالهشان در آن ایام به بخش جدایی ناپذیر آن روزها شده بودند. صبحها در رادیو برنامهای طنز پخش میشد به اسم «گلبانگ شادی» (یا گلبانگ آزادی) با حضور صدا پیشگان طناز «صبح جمعه با شما» و از آن طرف «مجید قناد» و «قلقلی» جُنگی داشتند در تالاری برای بچهها خردسال و نوجوان. همانجا «زباله دان تاریخ» و شمایل «چاق و لاغر» ظهور کردند، چاق و لاغری که قرار بود نقش مأموران بدذات اما دست و پا چلفتی مثلا ساواک را بازی کنند ولی آنقدر محبوب بچهها شدند که خودشان بعدها مجموعه مخصوص به خودشان را پیدا کردند. تلاش برای برقراری شادی در آن حال و هوای افسرده و ملتهب جنگ و پس از جنگ با مجموعههای «پدر پادشاه و جامهدار» و جُنگهای تلویزونی دیگر مثل «سیبزمینی پشندی» و مسابقات «بخور بخور» محمود شهریاری کاملا حس میشد.
از سویی دیگر با تکرار چندباره مجموعههای «خبرنامه»، «خبرچین»، «تهران ۵۳»، و فیلمهای «خبرچین»، «پنجاه و سه نفر»، «خونبارش»، «ریشه در خون»، «برنج خونین»، «سناتور»، «تیرباران»، «پرونده»، «گردباد»، «تشریفات»، «گلهای داوودی»، «شکار»، «بحران» و… و مجموعه تصاویر مستند انقلاب و آن فیلمهای تلخ کوتاه و همان فیلم مستند معروف که عکس شهدا در قطرات باران معلوم بود و دست و پنجهای خونین بارها و بارها در کادر میآمد قرار بود فراموش نکنیم اصلا چه شد انقلاب کردیم.
من از کودکی عادت کرده بودم وقت و بیوقت جلوی تلویزیون بنشینیم و خب عملا در دهه فجر به دلیل تنوع و فشردگی پخش برنامههای قصهگو و جنگهای مختلف تلویزیونی (همچون دوران عید نوروز و اعیاد دیگر) و پخش مدام سرودهای مختلف روی تصاویر آدمهایی در حال شعار دادن، عملا غیر از زمان مدرسه از جلوی تلویزیون کنار نمیرفتم. سال ۶۷ بود که برای اولینبار در میان تصاویر«عنایت بخشی» و «کاظم افرندنیا» و «مهدی فخیمزاده» و «فریبرز سمندرپور» و «فرامر قریبیان» و ساواکیها و جوانان شبنامه به دست فراری در خیابانها و چاق و لاغر و کاریکاتورهای «بهمن عبدی» که شبها با موسیقی «راپسودی ایرانی» امینالله حسین در شبکه دو میکشید، من ناگهان فهمیدم در ایران علاوه بر این جشنها و طنزها و نمایش خون و خشونت چیزی به اسم جشنواره وجود دارد. جایی که درش گروههای موسیقی جمع میشوند و موسیقی مینوازند و برخی تاتر به روی صحنه میبرند و مهتر از همه درش فیلم پخش میکنند.
همان زمانها بود که فهمیدم این جشنواره اینقدر مهم است که هرشب در طول آن ده روز در شبکه دو بین ساعت هشت تا نه، یا نه تا ده بخشهایی از فیلمهای دیده نشده را نمایش میدهند و دربارهشان حرف میزنند و در آخر به فیلمهای مهم جایزه میدهند. شاید در همین ایام بود که با دیدن لحظههایی از دوچرخه سواری نسیم و شنیدن نسیم طوفان میکند در «بایسیکل ران»، بشکن زدن «عزتالله انتظامی» و رقص او در «گراند سینما»، خودرویی که «مهدی هاشمی» پشت آن نشسته بود و ناگهان وارد یک مغازه میشد در «زرد قناری»، کتک خوردن «هادی اسلامی» جلوی در سینمای «سرب»، تقلا برای زدن آرپیجی در «دیدهبان» با موسیقی تنبک زورخانه و از همه مهمتر تصاویر موجی شدن «محمود بیغم» بعد از گفتن «حرومخوری خوشمزه است» یا شکسته شدن ظرف حاوی انار در کنار چهره یک معلول ذهنی و پشتبندش انفجار تانک در «عروسی خوبان»، در تهران دارد اتفاق مهمی میافتد.
یکسال بعد از تجربه آن تصاویر این حس و حال با تماشای لحظات غریبی که حمید هامون/ خسرو شکیبایی با یک شیشه دنبال پزشک به اینطرف و آنطرف میرفت تا خون خودش را در شیشه کند و دست آخر با دست خودش این کار را کرد و شیشه پر خون شد و او هم از حال رفت و آن هواپیماهای کوچک «مهاجر» که با دست هدایت میشدند و فضایی که با دیگر فیلمهای جنگی متفاوت بود و چهره عجیب و غریب «اکبر عبدی» و متلکهای «محمدعلی کشاورز» در «مادر» و انفجار یک توپ جنگی در حوضچهای روستایی در فیلم «ساوالان»، تشدید شد. آن زمان بود فهمیدم باید به جای زل زدن به صفحه تلویزیون و غرق شدن در تجربهای غریب اما ناکام و خرد و حقیر باید هر جور شده در این روزها باید به جشنواره رفت وقتی همهجا دارند درباره فیلم حرف میزنند و اهمیت آن و وقتی جوانهای فامیل لا به لای صحبت هایشان از ایستادن در صف میگویند و ماجراهای آن. آن زمان فهمیدم باید دهه فجر و روز و شبهایش را با چیز دیگری به یاد بیاورم.
این نوشته درفیسبوک نیز منتشر شده است. برای خواندن نظرات میتوانید به اینجا مراجعه کنید.