اشاره: نوشته زیر یادداشت کوتاهی بود که در روزنامه «همشهری» به مناسبت برگزاری سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر با عنوان «مخملباف، آغاسی و پدربزرگ» (نسخه پیدیاف) در تاریخ ۱۱ بهمن ۱۳۹۷ به جرح و تعدیل به چاپ رسید.
حس و حال جشنواره فیلم فجر و شور و شوق و عطش فراگیر تماشای فیلمهای درونش در آن سالهای کودکی و البته بعدها در نوجوانی و جوانی با عنصر دیگری غیر خبرها و برنامههای تلویزیونی تشدید و ترغیب میشد و به حد نهایت خودش میرسید. بله احتمالا درست حدس زدید دارم درباره مجلههای سینمایی و بویژه ماهنامه «فیلم» حرف میزنم. در آن روزگار که خبری از اینترنت و سایتهای ریز و درشت سینمایی و وبلاگهای فرهنگی و شبکههای اجتماعی نبود، مجله فیلم و چند نشریه دیگر یگانه راه سر در آوردن از چند و چون فیلمها و بخشهای گوناگون جشنواره بودند. شماره ویژه جشنواره مجله فیلم در اوایل بهمن ماه و بلافاصله شماره اسفند ماه آن و به واقع و عملا همچون بولتن جشنواره سرشار بود از گفتوگو و یاداشت و نقد و توصیه و تشویق و گزارش از پشت صحنه و…. بعید میدانم سینمادوستی در سن و سال من و بزرگتر از من باشد که در آن سالها با گزارشهای «احمد طالبینژاد» تحت نامههایی به دوستان نائینی و غیرهاش و گفتوگوهای «امید روحانی» با کارگردانهای آثار شاخص و برگزیده هر دوره جشنواره مشتاق به دیدن فیلمها و نوشتن دربارهشان نشده باشد. به هرحال در این شمارهها از «جواد طوسی» تا «شهرام جعفرینژاد»، از «خسرو دهقان» تا «هوشنگ گلمکانی» و از «ایرج کریمی» تا «طهماسب صلحجو» درباره فیلمهای جشنواره نکتههایی داشتند خواندنی برای تحریک و ترغیب خوانندگان معتاد مجله.
آشنایی و مواجهه جدی من با پدیده جشنواره و ماهنامه فیلم تقریبا در یک زمان صورت گرفت. همان دور و بر یازده سالگی بود که کف پارکینگ خانه جدیدی که به آنجا اسباب کشی کرده بودیم، مجله فیلم را دیدم. تا آن زمان غیر از مجلههای ورزشی، فکاهیون، کارتون، هزار قصه، کیهان بچهها و رشد، مجله خاص فرهنگی/ هنری به خانه ما نمیآمد. اول هر ماه که میشد یک مجله فیلم لای پوشش نازک پلاستیکی روی زمین پارکینگ بود با آدرس دو طبقه بالای ما که عکسهای رویش بیشتر و بیشتر مرا به خواندن محتوی آن تحریک میکرد. با اینحال من جرات نداشتم از پدر و مادرم بخواهم این مجله را برایم بخرند چون فکر میکردم گران است. آخر سر، یکبار دل را به دریا زدم و در عالم کودکی به در خانه همسایهمان رفتم و از ایشان خواستم که اجازه خواندن این مجله را به من بدهند. در طبقه بالای ما زن و مرد نسبتا مسنی ساکن بودند بیاندازه فرهیخته و اهل هنر. پسرشان در فرانسه مشغول خواندن سینما بود و آنها مجله فیلم را برای او میفرستادند. حضور آن روز من جلوی در خانهشان با تعجب خوشایندی همراه بود و از اینکه میدیدند کودکی برای امانت گرفتن مجلهای سینمایی در خانهشان را زده خندهشان گرفته بود. بعد از کمی خوش و بش با خوشرویی قبول کردند که مجله را برای خواندن در اختیار من بگذارند.
پدر من البته در خلوت هیچگاه این همسایههای ما را به خاطر آن روز نبخشید. چرا که آن شماره مجله کل زندگی مرا به مسیر دیگری کشاند. مسیری که چند خوشایند و مطلوب او نبود. در آن شماره مجله گزارش مفصل و جامعی چاپ شده بود درباره حواشی پیرامون نمایش فیلمهای «نوبت عاشقی» و «شبهای زایندهرود» محسن مخملباف. این گزارش نه تنها این کارگردان و فیلمهایش را به سوژه کنجکاوی من تبدیل کرد بلکه به من فهماند در ایران باید هرجور شده فیلمها را در جشنواره دید چرا که بعد از نمایش آنها در جشنواره، این آثار میتوانند توقیف شوند و دیگر هیچ جوری نمیشود از جایی پیدایشان کرد. در ضمن در آن گزارش نوشته شده بود موقع نمایش هر دو فیلم به دلیل ازدحام جمعیت شیشه سینما (صحرا؟) شکسته شده بود و خب همین مسأله عزم مرا دو چندان کرد به تماشای فیلمها در دهه فجر، چون جشنواره در ذهن من همچون جایی هیجانانگیز و پر ماجرا و پر شور و هیاهو و زنده جلوه کرده بود. یکی دو شماره بعد، در خبرهای مجله فیلم خواندم که مخملباف دارد فیلمی میسازد درباره سینمای ایران به اسم روزی روزگاری سینما یا ناصرالدین شاه آکتور سینما که درش تمامی بازیگران سینمای ایران حضور دارند. از همان لحظه خواندن خبر دیگر یقین داشتم بیبرو بگرد اگر در جشنواره پیشرو هیچ فیلمی را نبینم این یکی را هر طوری شده باید تماشا کنم.
روزهای نزدیک دهمین دوره جشنواره در سال ۱۳۷۰ در یک مطب دندانپزشکی! مجله سینمایی دیگری دیدم (احتمالا فرهنگ و سینما) که فیلمهای آن دوره را معرفی کرده بود. با اصرار به مادرم و بالاخره اجازه دندانپزشک محترم آن مجله را به خانه بردم و چندین بار از اول تا به آخر آن را ورق زدم و مشخصات فیلمهای معرفیشده را کامل را خواندم. هنوز که هنوز است عکس سیاه و سفید فیلم «دلشدگان» که درش همه بازیگران کنار هم برای اجرای یک موسیقی محفلی نشسته بودند با جزییات در ذهنم جا خوش کرده. آن دوره سال عجیبی بود و همه بزرگان سینمای ایران از «عباس کیارستمی» و «کیانوش عیاری» و «علیرضا داوودنژاد» تا «بهرام بیضایی» و «رخشان بنیاعتماد» و «داریوش مهرجویی» در جشنواره با فیلم مهمی حضور داشتند. نامها به قدری وسوسه برانگیز بود که پدر و مادرم را -که اصلا اهل اینجور بحثها و کارها و دغدغهها نبودند- مجبور کردم که دیگر به هر که در فامیل و محل کارشان میشناختند رو بیاندازند و هر طور شده بلیطی را برای من پیدا کند.
مسأله اینجا بود که تا آن زمان چیزی به اسم جشنواره و ساز و کار و اهمیت بلیطش در خانه ما معنا نداشت و خب کسی هم نمیدانست در آن وقت سال دیگر بلیطها در جاهای دیگر تقسیم شده و اگر هم چیزی مانده باشد در آن تب و تاب و هوس فراگیر تماشای فیلمها در جشنواره، جوانهای دیگر قطعا در اولویت قرار دارند تا یک نوجوان دوازده ساله. روزهای جشنواره دهم یکی یکی میگذشت و من حسرتبار و غمزنده به برنامههای تلویزیونی که تکههایی از فیلمها را نشان میدانند زل میزدم و مجلههای سینمایی را مدام زیر و رو میکردم. در یکی روزهای پایانی جشنواره، ناگهان ظهر هنگام خالهام که کارمند وزارت فرهنگ و ارشاد بود به خانهمان زنگ زد که توانسته با بدبختی و کلی رو انداختن برای فیلم «ناصرالدینشاه آکتور سینما» بلیط بگیرد و فقط باید خیلی زود و سریع خودم را به خیابان بهارستان (سینمای ویژه اهالی دولت و کارمندان وزارت ارشاد و…) برسانم.
طبق معمول همه آن سالها، پدر بزرگم که اصلا هیچ اهل سینما نبود و در تمام آن سالها تنها برای مراقبت از نوهاش مجبور شده بود کل فیلمهای جنگی و اکشن سینمای ایران را همراه او ببنید، (دیدن هم که نه، مرا در سینما میگذاشت و میرفت در سالن انتظار سیگار میکشید تا فیلمها تمام شوند!) دواطلبانه قبول کرد مرا به آن سینما ببرد. من و پدر بزرگم ساعت پنج عصر به محل نمایش فیلم در بهارستان رسیدیم و با منظره عجیبی مواجه شدیم: یک راهروی نیمه باریک پر از آدم و همگی در انتظار تماشای فیلم. تعداد آدمها آنقدر زیاد بود که پیش خودمان گفتیم بعید است همهشان موفق به تماشای فیلم بشوند و بهتر است عطایش را به لقایش ببخشیم. من قلبم داشت تند تند از هیجان میزد و برایم خیلی غمانگیز بود که تا لب چشمه رفته باشیم و تشنه به خانه برگردیم. بعد از کمی سر و صدا و اعتراض و غور و لوند حضار، خالهام خبر آورد که به خاطر حضور این همه جمعیت که احتمالا بیشتر هم خواهند شد فیلم را یکبار دیگر پخش خواهند کرد. همانطور که پیشبینی میکردیم دور اول نمایش فیلم به ما نرسیده و پدربزرگم هم مجبور شد در همان سالن با ما از ساعت پنج تا ده شب برای تماشای نوبت دوم نمایش به انتظار بایستد. انتظاری که باعث شد در همان مدت دو پاکت سیگار دود کند از بس خسته شده بود و ملول به خاطر نوهاش.یادم نمیآید آن زمان که موبایل هوشمند و اینترنتی در کار نبود ما در آن راهرو چطور چهار ساعت و نیم را سر کردیم اما یادم هست وقتی در سالن که باز شد و تماشاگران با چهرههای بهتزده از سالن بیرون میآمدند خالهام از یکی از همکارانش پرسید فلانی فیلم چطور بود و او هم که پسر جوان خوشرویی بود گفت راستش فیلم عجیب و سنگینی بود و میخواهم تا خانه راه بروم و دربارهاش فکر کنم.
چند دقیقه بعد ما در سالن سینما بودیم و من داشتم به یکی از آرزوهای زندگیام یعنی دیدن فیلمی در جشنواره فیلم فجر میرسیدم. البته ته دلم هم کمی ناراحت بودم که پدر بزرگ پیرم را اینقدر اذیت کردهام. در همین حین تاب خوردن بین احساسهای مختلف و انتظار برای تماشای فیلم، دیدم یک آقای درشت اندام با موهایی کمی مجعد تا روی شانه، روی صندلی کناری ما نشست و لبخندی روی صورت پدر بزرگم پدیدار شد انگاری که آدم آشنایی را دیده است. پدر بزرگم چند لحظه بعد رو به من و خالهام گفت حامد میدونی این آقا کیست؟ «نعمتالله آغاسی» خواننده زمان ما! ما البته بعد از تماشای فهمیدیم که نعمتالله آغاسی به خاطر همان حضور چند ثانیهای در فیلم آن شب به آنجا آمده یا دعوت شده بود. تا همینجای کار انتظار آن شب برای پدر بزرگم بد نشده بود چراکه کمی با خواننده زمان خودش خوش و بش کرد و البته فیلم هم سرشار بود از فیلمها و ستارگان مهمی که او در سینماهای دوران جوانیاش دیده بود از «شبنشینی در جهنم» تا «قیصر» و از «فائقه آتشین» تا «ناصر ملک مطیعی» و همه آنچه و کسانیکه که گویا نام بردن از ایشان در مجامع رسمی و تریبونهای فرهنگی بعد از انقلاب و بخصوص ایام دهه فجر تا به آن روز ممنوع بود. لحظات پایانی فیلم از جایی که سر «ابراهیمخان عکاسباشی» را با گیوتین قطع کردند تا جایی که در تصاویر فیلمهای پس از انقلاب شخصیتها و بازیگران همدیگر را در آغوش میکشیدند با هر ضربه موسیقی «مجید انتظامی» من موهای بدنم سیخ شده و قلبم به تپش افتاده بود و حس غریب یگانهای را تجربه کردم. حسی که تا به آن زمان از سر نگذرانده بودم. حس میکردم آنچه که دیدم با تمامی فیلمهای دیگری که تا آن زمان تماشا کرده بودم فرق داشت. حالا یقین داشتم که باید برگردم و تمام فیلمهای مهم سینمای ایران و جهان را با دقت و وسواس ببینم. باید هر طور شده بیشتر و بیشتر و بیشتر درباره این هنر بخوانم و بشنوم و یاد بگیرم. بله ! من هم مثل ناصرالدینشاه به طرزی وخیم بدجوری عاشق سینما شده بودم.
این نوشته در فیسبوک نیز منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.
عکاس: میترا محاسنی ( بر گرفته شده از وب سایت رسمی خانه فیلم مخلباف)