من اگر سینمادوستی تماموقت باشم، متاسفانه نویسنده یا منتقدی تماموقت نیستم. همچنان که پیشتر هم حسرتخوارانه اعتراف کرده بودم، آرزو داشتم مثل فیلمهای علمی تخیلی در چند جسم تکثیر میشدم و یکی از آن «حامدها» خودش را یکسره وقف نوشتن و سامان دادن شکیل ایدهها و مواجههها و دریافتهای روزانهاش میکرد. مسأله به معنای واقعی کلمه جانکاه برای من زمانی رخ میدهد که مثلا با فیلمی همچون «خانهای که جک ساخت» لارس فون تریه روبرو میشوم. فیلمی چند لایه و اشباع شده از ایدهها و نکات متنوع و گوناگون که به آدمی را بدجوری به مکالمه با خویش یا دیگری وا میدارد. دیشب پس از تماشای فیلم به شدت میخواستم با کسی درباره این ایدهها حرف بزنم و کمی بار ذهنیام را زمین بگذارم و به آنها نظمی ببخشم. این امر ابتدا با دوستی تا میانه بحث پیش رفت تلگرافی و فوری و فوتی. با دوستی دیگر که پیشتر از میانههای فیلم برخاسته و عطایش را مثل خیلی از تماشاگران نخستین نمایش فیلم در جشنواره فیلم به لقایش بخشیده بود اما یک مونولوگ چهل و چند دقیقهای داشتم. مونولوگی که البته آن را ضبط کردم و حال دلم میخواهد شاید شاید بصورت یک پادکست خاص اگر بتوانم بر مسأله دوری و نزدیکی از میکروفون فائق بیایم، آن را پخش کنم. صبح امروز که از خواب برخاستم همچنان مثل همیشه احساس کردم، این التهاب درونی بدون پیاده شدنشان حتی در حد این چند خط شرححال گونه تسکین نمییابد. حال آنکه فیلم همین فردا به دلیل پخش آن در شبکه «نتفلیکس» در دسترس شما قرار خواهد گرفت و دوست دارم آن را با خوانش من (که درش ذرهای شک ندارم و معتقدم خیلی از شما هم در دم به آن خواهید رسید) ببینید و با آن کنار بیایید.
باید اعتراف کنم دیشب با حسی کاملا منفی به تماشای فیلم رفتم و با اینحال احساس کردم با فیلم و درونش بیشتر فیلمهای قبلی لارس فون تریه در یک دهه اخیر («دجال»، «ملانکولیا» و «نیمفومانیاک») ارتباط برقرار کردم.
پیشتر هم گفته بودم فیلمهای ده سال اخیر این کارگردان جدا از اینکه آثاری بیمارگون به نظر میرسیدند، اساسا محصول یک ذهن بیمار بودند. و واقعا کسی مثل فون تریه با آن همه مسئله روانی در گذشته و حالش و عملا بعد از شاهکار ویرانکنندهای مثل «داگویل» اگر این اندازه پریشان وافسرده نمیشد جای تعجب داشت.
دنیای خانهای که جک ساخت قطعا چیزی جدای این چند فیلم اخیرش نیست و حتی لحظاتی از آن به لحاظ زیبایی شناختی (مثلا در نماهای اسلوموشن پایانی) به دجال و ملانکولیا شبیه است. با اینحال فیلم اما به طرز غریبی یادآور فیلم قبلی است و حتی شاید معنایی دیگر را به آن اضافه کند.
پیش از شروع فیلم در گفتوگویی ضبط شده، لارس فون تریه گفت که برای او پیشتر در سینما تعریف قصه مهم بوده است و حال دارد به مسأله «گفتوگو/ بحث» فکر میکند. من در ابتدا تصورم این بود که او میخواهد فیلمهایش بحث برانگیز باشند. اما در طول نمایش فیلم متوجه شدم اساسا خود فیلم بر نوعی گفتوگو بنا شده است. یعنی گفت وگو جز مهم این فیلم است. حالا دقیقا مثل فیلم قبل که دختری تشنه تجربه جنسی در مقابل یک مرد خالی از احساس جنسی (بخوانید تماشاگر) نشست و قصههایش را تعریف کرد ( و خب در انتها او را تحریک کرد و…) اینجا هم یک قاتل زنجیرهای در مکالمه با کسی شروع میکند به نقب زدن به لایههای درونش. ما عملا اگر در دجال و ملانکولیا محصول بیماری را دیده بودیم، در این دو فیلم اخیر به نوعی استعاری مشغول شنیدن جلسات روانکاوی فیلمساز هستیم. واقعیتش را بخواهید دیگر خیلی نیاز نبود که لارس فون تریه در اواسط فیلم بخشهایی از فیلمهای خودش را نشان بدهد تا ما شیرفهم بشویم قصه جک قصه خود لارس است.
قصه مردی روانپریش اما نابغه. داستان مردی که میخواهد از مسیر سقوط به جهنم به زندگی صعود کند. یکجور سوختن و ققنوسوار برخاستن. حالا نیفومانیاک و خانهای که جک ساخت حتی شبیه نوعی فیلم -گفتوگو/ فیلم- مقالههایی میمانند که فیلمساز برای مواجهه با خودش ساخته و حال به بهانه سکس با خشونت درباره کلی مسأله دیگر هم آن میان حرف میزند از موسیقی تا هنر تا هیتلر و شمایل دوران ما.
خانهای که جک ساخت پس عملا نوعی «هشتونیم» جهنمی است که شاید دارد صور مختلف خشونت را به رخ ما میکشد. فیلمسازی که پیشتر شلاق به دست گرفته بود برای به پرسش گرفتن کلیه مفاهیم مدرن از دموکراسی تا آزادی خواهی، حال دارد همچون راهبان دیوانه با شلاق زدن به خویشتن و سقوط در جهنم به نوعی رستگاری و آرامش میرسد. مسأله او در این فیلم ارضا بیننده با چگونگی روند و پایان کشتن نیست (چه آنکه در پیش پرده تبلیغاتی فیلم چند تا از قتلها را نشان میدهد) و شاید بیشتر در پی نمایش مسأله خشونتبار زایش و خلق است. او البته همچنان هم از زجر توامان خویش و مخاطب ومتقدش دست بر نداشته. به نظر میرسد در عین سوختن از درون دارد منتقدانش را هم میچزاند. وقتی میبینیم در فیلم طیف وسیعی از مقتولین زنها و بچهها هستند کاملا مشخص است که همان چیزی را که به آن متهم بوده یکجا در جک باز تولید نموده است.
او در کنار نمایش این جهان آشفته درون به بیرون هم نظر داشته. جایی از فیلم او به دختری میگوید فریاد بکشد تا رهایی یابد و خب کسی هم صدایش را نمیشود و جواب این است دقیقا ما داریم در چنین دنیایی زیست میکنیم و همین میشود که همه جور آدمی از معصوم تا احمق، از حریص تا نادان، از حراف تا بدبخت قربانی میشوند. و البته او پرسشهای خودش را دارد؟ چطور از ریختانداختن پیکاسو به مانند هنر والا دیده میشود و این از ریخت انداختن هنر پست؟ آیا میشود با طنز (مثل وقایع قصه دوم) از شناعت خشونت کاست؟ آیا برخورد فاصله گذارانه با خشونت، از شوکآوری و تاثیرگذاری نمایش آن میکاهد در مسیری معکوس با هانکه یا تشدیدش میکند وپرسش آخر که فرد شنونده اعترافات از جک/ لارس/ هنرمند میپرسد مرد حسابی و هنرمند مدعی با این همه مسأله و بیماری و ایده و ایدهآلگرایی آخرش خانه/ فیلمت را ساختی؟ اگر ساختی به چه قیمتی؟
کاش فرصتی بود برای بسط تمام این گفتهها در قالب یک مقاله مفصل نه یک بیرونریزی در طول یک مسافرت درون شهری. به هر صورت من فکر میکنم با وجود پیشبینی فیلمساز برای فرجام خودش در انتهای این فیلم، بعد از خانهای که جک ساخت لارس فون تریه دوران جدیدی را آغاز کند چرا جلسات درمانی او احتمالا به پایان رسیده و من چقدر آرزو داشتم میتوانستم با او وارد گفتوگو شوم.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.