اشاره: نسخه کوتاه این یادداشت قرار بود در روزنامه همشهری چاپ شود که به دلایلی از چاپ آن صرف نظر شد.
یازدهمین دوره جشنواره فیلم فجر، وقت ناکامی بود و تمام تقلاها و این در و آن در زدنها و رو انداختنهای پدر و مادرم به اقوام و همکارانشان برای گرفتن بلیط جشنواره به در بسته خورد و التماسهای من به ایشان برای همراهی با من برای ایستادن در صف همگی به جایی نرسید و نهایتا کل آن دوره به خواندن هزار باره شماره ویژه جشنواره مجله فیلم گذشت. سال بعد از این بنبست، یک آشنایی به واسطه هنر و ادبیات و سینما و فرهنگ کل مسیر زندگی مرا به سمت و سوی دیگری کشاند.
من تازه به کلاس سوم راهنمایی رفته و از دوستان قبلیام جدا شده بودم و در ابتدای امر در بین همکلاسیهایم احساس غریبی میکردم. در میان همکلاسیهای جدید، پسری بود که تازه به مدرسه ما آمده بود و من او را اصلا تا به آن زمان ندیده بودم. یک روز صبح وقتی معلمان نیامده بود و بچهها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند و به گچبازی و داد و هوار و شوخیهای نوجوانانه با یکدیگر مشغول بودند، دیدم این دانشآموز تازهوارد در گوشه کلاس دارد آرام کتابی میخواند با قطع کوچک که خیلی شباهتی به کتابهای کتابخانههای مدرسه نداشت. از سر کنجکاوی و تنهایی جلو رفتم و از او پرسیدم چه میخوانی و او هم نگاهی به من کرد و گفت «سگ ولگرد» صادق هدایت، از هدایت چیزی خوندی تا حالا؟ من که تا آن زمان به کتابهای تاریخی وخواجه تاجدار و سیره ابن هشام و تن تن و ژول ورن علاقه داشتم و بواسطه سینما و مجله فیلم غیر از ساعدی و بیضایی و مخملباف و آل احمد و رضا رهگذر و قصههای خوب برای بچههای خوب از نویسندگان ایرانی کتابی در دست نگرفته بودم، جلوی این تازهوارد شرمنده شدم و گفتم اسمش را شنیدهام ولی چیزی از او نخواندهام. او هم خیلی دوستانه کتاب را بست و آن را به من داد و گفت حالا این رو بخون جالبه!
این ماجرا و در ادامهاش قرض گرفتن چند کتاب دیگر از او مثل فیلمنامه «نوبت عاشقی» و رمان «شوهر آهو خانم» سر آغاز یک دوستی ریشهدار بود با «احسان نوروزی» نویسنده و مترجم خوشفکر و زبردست و شاید کمی کم کار این روزها.
بعدها احسان مرا بارها به خانهشان دعوت کرد و مواجههام با کتابخانهای بزرگ در آنجا، همچون گنجینهای پر از طلا و جواهر شیدایی و وجد عجیب و تجربه نشدهای را به همراه داشت. کمی بعدتر به واسطه لطف و کمک پدر احسان که مدیریت واحد کودک و نوجوان بنیاد سینمای فارابی را بر عهده داشتند، من با دسترسی به کتابخانه سینمایی فارابی به کلی از آرزوها و فیلمنامهها و کتابهای سینمایی زندگیام رسیدم. به تدریج من و احسان دیگر بیشتر با هم وقت میگذرانیم و درس میخواندیم و به همین واسطه خانوادههای ما هم با هم رفت و آمدی پیدا کردند و به یکدیگر نزدیک شدند و حتی با همدیگر به سفر رفتند. به دلیل همین نزدیکی، محنت و حسرت نرفتن به جشنواره هم دیگر با عنایت پدر احسان و دادن سهم بلیطهایش به ما نیز عملا به سر رسید. دیگر به مدت چند دوره تقریبا با خیال جمع و خیلی آسوده با کمی غرور و بلاهت و تبختر انگار که حالا ما چیزی را داریم که آدمهای درون صف نداشتند! من و احسان – و البته پدرم که مجبور بود برای مراقبت از ما، ناخواسته همراه ما باشد- برای تماشای فیلمها به سینما صحرا میرفتیم و اولین فیلمهایی که بالاخره در جشنواره در سینمای مردمی دیدم «تاواریش» و «چشم شیطان» بودند و از آن زمان هنوز آوازخوانی دسته جمعی روسها در فیلم اول و صدای خندههای مردم روی اعصاب برخی از حرکات لوس علیرضا خمسه و حس جعلی فیلم در مقایسه با ایندیا جونز فیلم دوم در ذهنم مانده است.
احسان اصولا و از همان ابتدا در مقایسه با من آدم مدرنتری هم بود. وقتی من تازه «حسین علیزاده» را کشف کرده بودم و برای خودم نهایتا یک کاست موسیقی متن فیلمهای سینمایی خارجی را درست کرده بودم او داشت مایکل جکسون گوش میداد و وقتی من عاشق فوتبال دسته یک شده بودم او لیگ انبیای بسکتبال آمریکا و مایکل جردن را تعقیب میکرد و مهمتر از همه اینها «علی شریعتی» و «داریوش شایگان» و «داریوش مهرجویی» را خوب میشناخت و هامون را چندبار دیده بود. برای همین وقتی سال بعد با هم به تماشای «پری» رفتیم برای اولین بار کلمه اگزیستانسیالیسم را من از دهان او شنیدم و پدرش را درآوردم که این کلمه را برای من توضیح دهد یعنی چه؟ او پری را در ابتدا بهتر از من فهمید و با «اسد» همراه بود در کل فیلم و من برعکس عاشق شخصیت «داداشی» شده بودم. فکر کنم هردوتایمان در آن مقطع از «نیکی کریمی» هم خوشمان میآمد بیرون دنیای مهرجویی. در طول آن سالها هم کلی اختلاف و اشتراک نظر پیدا کردیم در برخورد با فیلمهای دیگر. اگر سال اول همراهی در جشنواره هردویمان از تماشای «دمرل» لذت برده بودیم! و درباره «خاکستر سبز» حس عجیبی داشتیم (من مثبت و او منفی) سال بعدش سر «سلام سینما» از هم فاصله گرفتیم و بعدها دوباره سر «لیلا» با همدیگر آشتی سینمایی کردیم.
در آن سالهای سر فیلم «زیر درختان زیتون» یکباری هم شد که احسان به سینما نرسید و من تنهایی به تماشای فیلم نشستم در پایان با اعصابی خرد از حضور یک خانواده با کلی بچه که در طبقه بالکن سینما صحرا بیارتباط با فیلم، قابلمه و آنجا را به مهد کودک شادی تبدیل کرده بودند کلی حسرت خوردم که چرا بعد از تماشای فیلم نمیتوانم با او درباره یک شاهکار عاشقانه حرف بزنم. پدر احسان یکبار هم ترجیح داد به جای ما، بزرگسالان فامیل دو طرف با هم به سینما بروند و که وقتی مادرم تعریف کرد که از تماشای فیلم خوشش آمده باز کلی به ایشان حسودی کردم! سالها بعد به دلیل تفاوت رشتههای تحصیلیمان و درگیری او با هنر تاتر و من با دندانپزشکی و آمدن دوستان دیگر و ورود به حوزههای مختلف آرام آرام -البته نفهمیدیم چرا و چطور- بین ما فاصله افتاد و دیگر نشد هیچگاه مثل دوران نوجوانی در هیچ جشنواره و جایی درست و حسابی همدیگر را ببینیم. بماند که من همچنان در دلم بیاندازه به او و نوع نگاهش مدیونم و غبطه میخورم.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.