اشاره: نوشته زیر قرار بود در کنار دیگر یادداشتهای ستون «ناداستانهای جشنواره» در روزنامه «همشهری» چاپ شود که متاسفانه به دلیل محدودیت جا و اشغال شدن صفحات با آگهیها این اتفاق صورت نگرفت.
بعد از ورود به دانشگاه و قبول شدن در آزمون رانندگی (بعد از هشت بار!) بالاخره به قول «شعبون خان» مجموعه تلویزیونی «هزاردستان» شده بودم خر و خرکچی خودم. دیگر احتیاجی به عجز و التماس به کسی و اذیت و آزار پدر و مادر نبود. خودم با خیال راحت بدون اینکه کسی را از خواب بلند کنم تویوتای مدل ۷۹ مان را ساعت ۳ صبح از خانه بر میداشتم و به مقصد ایستادن در صفها از آنجا بیرون میزدم و شبها دیر وقت بیعذاب وجدان به منزل بر میگشتم.
این اندازه سحرخیزی در زمان جشنواره اما نتیجه چند نوبت دردسر به هنگام تماشای فیلمها و آمدن حساب و کتاب دستم بود. اوایل سر نمایش فیلمهای «روبان قرمز» و «رنگ خدا» در جشنواره هفدهم، به خیال خام خودم فکر کرده بودم اگر ساعت هشت مثلا جلوی در سینما باشم بلیط ساعت دوازده به دستم میرسد با آرامش و بیدغدغه و اضطراب. اما قصه به این راحتیها هم نبود.
البته به ظاهر همه چیز در ابتدای امر آرام مینمود. مثلا در صف روبان قرمز آن وقت روز، ده پانزده نفر بیشتر جلوی من قرار نداشتند. آن زمان برای اولین بار برشور/ تراکتهای تبلیغاتی فیلمها را صفها پخش کرده بودند و داشتم سر این کار تبلیغاتی با نفر پشت سریام حرف میزدم که رو به من گفت تو الان خیالت راحت است که میروی داخل؟ من تعجب کردم که چرا نباشد او با اشاره به جلوی صف گفت ببین آن دوتا جوان را میبینی که یکی بارانی بلندی به تن دارد؟ اینها «برادران ….» جلوی صفها تا سی نفر اول دست ایشان است. بلیط میخرند برای فروش در بازار سیاه…. و خب حرف آن تماشاگر هم درست درآمد و به هرکدام از آن جمعیت ده نفره، ده نفر دیگر نیز به تدریج اضافه شد و صف از عرض تا توی خیابان شریعتی آمد، برداران فلان هم بلیطها را خریدند و ما با البته با هزار بدبختی وارد سالن سینما شدیم. تماشای نخستینبار روبان قرمز هم برای خودش حس عجیبی داشت. فیلم آنقدر برای من سنگین و سخت مینمود و رمق و انرژیام را گرفت که ترجیح دادم تا شب به تماشای هیچ فیلمی نروم و در خیابانها قدم بزنم. شب آن روز اما طاقت نیاوردم و رفتم سینما کانون به تماشای «موشک کاغذی»، یکی از آن فیلمهای کم ادعای قدر ندیده درباره پدر و پسری که سینما سیار داشتند برای یک روستا که نمایش خیلی خیلی خیلی حالم را خوب کرد و هنوز قیافه آن پدر با آن عینک سیاه کائوچویی و اهالی روستا و آن موشکهای کاغذی پران جلوی پرده سینما در وسط جنگل به خاطرم مانده.
به هرحال سر نمایش روبان قرمز و رنگ خدا فهمیدم با حضور آن برادران فلان، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و همین شد که سال بعدش تصمیم گرفتم در زودترین مکان ممکن از خانه بیرون بزنم. البته باز فرقی نمیکرد من چه ساعتی جلوی در سینما باشم. برادران همچنان جلوی در همه سینماها کسی را داشتند. موقع نمایش «دختر دایی گمشده» وقتی ساعت سه و نیم جلوی سینما «عصر جدید» رسیدم پنج شش نفری ایستاده بودند. آن روزها به دلیل رونق کنسرتهای موسیقی بعد از دوم خرداد در جلوی تالار وحدت معمول بود اسم افراد را بنویسند که کسی از خود منتظران مسوولیت اداره صفها را به عهده بگیرد. من به یکی از همان افرادی که جلوتر از من ایستاده بود چنین پیشنهادی را دادم که موافقت کردند. تا ساعت چهار و نیم اوضاع تقریبا تغییر خاصی نکرده بود. من تصمیم گرفتم بروم در مسجدی نماز صبح را بخوانم و برگردم. حالا خود این مسجد رفتن هم مسأله دیگری را پدید آورد. چندی قبل از آن روزهای جشنواره، پس از سالها خبر اصابت خمپاره به ساختمان ریاست جمهوری پخش شده و یک نگرانی عمومی بر همه جا حاکم شده بود. حالا فکرش را بکنید در این شرایط حساس حضور یک جوان غریبه غیر محلی در مسجد نزدیک میدان فلسطین با کاپشن و کلاه و یک کیف رو دوشی بزرگ با چه واکنشی روبرو خواهد شد؟ هیچی آنقدر از وضو خانه تا محل برگزاری نماز نگاه مشکوک حاضران رویم سنگینی کرد که ترجیح دادم زود تند سریع نماز را فردی بخوانم تا پلیس را خبر نکردهاند از آنجا بروم! موقع بازگشت به جلوی سینما هم آرامش خاصی در انتظار نبود، برادران فلان مدیریت صف را به عهده گرفته بودند و داد فریاد بنده هم سر فهرستی که حال دیگر وجود نداشت به جایی نرسید. و اگر نبود خوششانسی چاپ ترجمه گفتوگویی با «دیوید لینچ» در شماره آن روز «عصرآزادگان» و بازارگرمی من پیرامون آن ترجمه که بالاخره با مرام و پذیرش چند نفر از آن جلوی صفیهای سینمادوست روزنامهخوان هم روبرو شد، شاید هیچگاه در آن فیلم دیوانهوار مهرجویی آن لحظات سینه زدن خسرو شکیبایی یا تر کیب هماهنگ پریدن علی مصفا را از روی بلندیها با صدای رنگی که محمود کلاری و شکیبایی رو دوربین فیلمبرداری گرفته بودند، روی پرده سینما نمیدیدم.
ماجراهایی شبیه آنچه وقت نمایش دختر دایی گمشده سرم آمد، باعث شدند دیگر قید همه چیز را بزنم و برای تماشای فیلم «میکس» با رکورد جدیدی ۱۲ ساعت برای تماشای آن در صف بایستم. ایستادنی که البته در آخر باز به کتک کاری و له و آورده شدن و حضور نیروی انتظامی و پریدن افراد از روی داربستهای حفاظتی منتهی شد و البته این پایان کار هم نبود و چند تن از لات و لوت و لمپنهای معمول این صفها دست آخر در سینما جلوی پای من نارنجک دستی! زدندکه تا مدتها جایش کف سالن نمایش باقی ماند. آن روز وقتی که ساعت یک شب داشتم با خشم و ناراحتی از سالن سینما بیرون میآمدم یکی داد زد «حالا این چی بود، اینقدر خودت رو کشتی بری تو!» و من داشتم به آن صحنه فیلم هجو تماشاگران در فیلم فکر میکردم و پیش خودم میگفتم چقدر مهرجویی تازه به ما لطف کرده بود با آن تصاویر.
میکس در آن زمان خیلی دیر ساخته شده بود و دیگر با آن حال و هوا کهنه به نظر میرسید. بااینحال الان که فکرش را میکنم مهرجویی کار درستی کرد در ثبت آن بهم ریختگی پیش از جشنواره که اساسا نوع دیگری از زیست ایرانی/ ایرونی ما در تمام این سالهاست. فیلم لحظات جالبی دارد و تصاویری از آدمهایی که دیگر در میان ما نیستند مثل «ناصر چشمآذر» با رفتار نامتعارفش در شکستن سیمرغ بلورین جشنواره! و عصبیت معمول خسرو شکیبایی که گویا در فیلم از فرط اذیت و عذابکشیدن میمیرد و هیچکس هم خبردار نشده و البته آن حلقه فیلم که با موسیقی «اجارهنشینها» روی خیابانهای تهران در حال قل خوردن است، همراهی «امید روحانی» با کارگردان و انتظارش دم در دستشویی، «جهانگیر میرشکاری» که خاکستر سیگارش مدام روی دستگاه میکس میافتد و قلبش میگیرد از بس حرص میخورد، و آنجایی که همه افتاده روی هم برای ضبط صدا سیخ و سنگ به مدد «اصغر شاهوردی» که این روزها تنهای تنهای تنها در منزلش بستری است و خیلیها فراموشش کردهاند.
پینوشت: محض یادآوری این روزها در فیلم بازیابی شده «آنسوی باد» اورسون ولز هم «پیتر باگدانویچ» «جان هیوستون» را تا توی دستشویی همراهی میکند و کسی هم بهش برنخورده است!
این نوشته نخستین بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.
عکسها برگرفته شده از وب سایت https://cicinema.com