
تماشای هردو فیلم برای بار دوم کار راحتی نیست. تنهایی و مشقت شخصیتهای هر دو اثر تماشای آنها را در دفعه دوم دردناکتر میکند. «استاد/ مرشد» (پل توماس اندرسون) شاید- بهگفته درست گروهی- ادامه تلاشهای اندرسون برای تصویر کردن روح آمریکا و آمریکایی بودن و گذشته و حالش باشد اما برای من تصویر غمانگیزی از انزوا و محتاج بودن دو انسان به یکدیگر است. یکی از همان دوستیها و رفاقتها و احتیاجهای مردانه ( که نشانههای همجنسخواهانهای آن اتفاقا در برخورد دوم تشدید هم میشود) که سخت بشود تصویرش کرد. قصه مردی بیآرمان و بیکس (واکین فینیکس) که بهانهای برای ادامه دادن پیدا میکند و از آنطرفتر مردی در ظاهر موفق و اندیشمند و در باطن شکننده (فلیپ سیمور هافمن) که بهانهای برای حرکت و موفقیت میخواهد و مییابد. فیلم اما متاسفانه بعد از آغاز طوفانیاش و پس از گذشتن از میانه جذاب و درگیرکنندهاش در بخشهای یک سوم انتهایی جایی گم میشود. شخصیتها با اینکه هرکدام جهان قابل درک و همدلی غریبی یافتهاند، اما آن قسمت که قرار بوده به بسط و عمیق شدن بیشتر در رابطه ویژه آن دو بپردازد و روی آن تامل بیشتری داشته باشد (که البته در همین حد و اندازه هم حسابی رویش کار شده است و این حرفها بیشتر به نوعی نق و نق کردن و در نهایت ابراز نظر شخصی و سلیقه و موکد کردن سطح توقع نگارنده است) به طرز حسرتبرانگیزی در افراط نمایش جزئیات جلسات درمانی/ نمایشی دارو دسته استاد از دست میرود. ورای تمام دستاوردهای تکنیکی و فیلمبرداری و بازیهای شگفتانگیز خوانین فینیکس و هافمن، آنچه که به نظر میرسد عامل اصلی نرسیدن فیلم به جایگاهی در حد و اندازههای –مثلا- «خون بهپا میشود» شده ( البته در نظر من، وگرنه گروه کثیری از منتقدان فیلم را روی سرشان گذاشتهاند که تعدادشان هم فراوان است) تدوین فیلمنامه اثر بوده که بخشهایی از قصه با اعمال نظر کارگردان و نویسنده از محصول نهایی درآمده و کلا حال و هوای فیلم را به نوعی دوپاره کرده است. فیلم تا اینجای کار جزو فیلمهای برتر امسال است و با اینحال از تماشایاش رضایت صد درصدی ندارم. حسی ارضا نشده با من باقی ماند که البته در دیدار دوم کمرنگتر شد اما….

حرفهای کلیام را درباره «عشق» (میشائل هانکه) پیشتر در گزارشهای جشنواره لندن زده بودم. عشق خیلی صاف و ساده و رک نمایش حزنآلود و سنگینی از پیری است. در ابتدای فیلم، هنگامی که زوج پیر قصه از کنسرت موسیقی برمیگردنند و در دیالوگهایشان از این حرف میزنند که اگر دزد بهخانه شما بزند خیلی وحشتناک است و اما در ادامه فیلم میبینیم و متوجه میشویم که بله از آن وحشتناکتر هم وجود دارد. پیر میشوی وعلیل و خب عشق و جنون و فداکاری در این شرایط معنای واقعیشان به تو نشان میدهند. در میانههای فیلم پیرمرد کابوسی میبیند غریب و ترسناک. با خودم فکر میکردم اگر بشود در برخورد با سینمای وحشت و قصهها و فیلمها و همین کابوسها، خود را به آن راه زد و توجیه کرد و هزار دلیل در خودآگاه و ناخودآگاه تراشید اما این یکی قطعا سراغ شما میآید. شک نکنید برای من شاید ۴۰ سال دیگر و برای دیگری شاید ۵ سال بعد از این. مرگ و فرتوت شدن حتما حتما روزی بهشما میرسد و آن روز هیچکس و هیچ چیز جز عشق و همدم نجاتتان نمیدهد که نمیدهد (البته بماند که همانها هم نجاتتان نخواهند داد). با خودم فکر میکردم این روزها که ناسازگاری و خودمحوری و کلا جدایی و گلهگذاری و بر طبل جدایی کوبیدن بدجوری سکه رایج روزگار شده و حتی از نشانههای تفاخر برانگیز همه روشنفکران و شبه روشنفکران دور و بر بنده آدم اگر عاقل باشد و اتفاقا اگر خودخواهی دلیل خوبی باشد برای بقا، برای روزهای بیماری و برای تیمار داری باید کسی را داشته باشد. در زندگیات روزهایی میآید که میبینی بار را نمیتوانی بکشی تنهایی. یکی را میخواهی که کمکات کند. ضعیف میشوی و از کمر میافتی. همان روزها یکی را میخواهی که دستت را بگیرد و دستش را بگیری. عشق را ببینید آخرالزمان واقعی همین است و جز این نیست.

صادقانه باید اعتراف کنم ورای برخوردی خلاف جریان معمول در هالیوود و شاید حتی سینمای مستقل آمریکا در این روزها و سالها، در میان تمام ساختههای پل توماس اندرسون «عیب/ خباثت/ نقص ذاتی» را کمتر از بقیه دوستش داشتم. در طول تماشای اثر بهتدریج از همهچیزش فاصله گرﻓﺘﻢ و احساس میکردم مدام بین من و پرده سینما دیواری در حال ساخته شدن است. ارتباط من با موضوع و شخصیتها قطع بود و سرنوشت آنها و قصهشان ذرهای مرا با خودش همراه نکرد. در انتهای فیلم احساس کردم احتمالا به خاطر دیالوگهای فراوان و قصه تو در توی آن حتما چیزی را از دست دادم و همین عامل اصلی فاصله من با فیلم بوده است. اما بعد تر که کل قصه را در ویکیپیدیا خواندم متوجه شدم که تصورات من درباره داستان وآدمها اتفاقا همان چیزی بود که از همان ابتدا به آن رسیده بودم و چندان اشتباهی در فهم روابط و شخصیت نداشتهام. تجربه و ماندگاری دو فیلمی که عیب ذاتی با آنها مقایسه شدهاست («لبوفسکی بزرگ» و «خداحافظی طولانی») به لحاظ شخصیت پردازی و تنوع تجربهای بصری (و خب نوعی بلاهت و بازیگوشی و رهایی بخصوص در فیلم برادران کوئن) در فاصلهای دور و به مراتب لذت بخش تر و ماندگارتر و وجدآورتر بود. اینجا شخصیتهایی را داریم که حضور چند دقیقهای شان (مثل بنیسیو دل تورو یا ریس ویترسپون) چندان به خاطر نمیماند و کسانی داریم که ناگهان سرو کله شان پیدا میشود و حذف میشوند (یکی همان راننده فونیکس و دیگری یکی از بدکارهها). به فیلم هیچ حسی ندارم و باید دوباره تماشایاش کنم. درک برتری و شاهکار بودن این اثر با این قصه درهم برهم الکی پیچیده و پراکنده (که احتمالا به نظر می رسد باز با کتابی طرف بودهایم که فیلم نشدنی جلوه میکند و دوستیﻫﻢ ﻛﻪ به شدت درباره ادبیات و جریان این متن نظرهای تخصصی داشت ﭘﻴﺸﺘﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﻱ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮﺩ، که به فهم فیلم کمک میکند) و شخصیتهای نچسب و احتمالا تلاش برای ساختن یک فضا (که از حشیش کشیدن شخصیت اصلی می آید) و شاید اساسا تنها نمایش ﻳک بهم ریختگی و آشفتگی ذهنی یک آدم مفلوک در مواجهه با دوست دختری که ترکش کرده، بیاندازه برای من در حال حاضر دشوار و نشدنی است. فعلا از اظهار نظر درباره آن امتناع میکنم و سعی میکنم بیشتر بخوانم بعدها درباره اش تا بفهمم اصلا این فیلم یعنی چه؟ چرا کارگردانش آن را ساخته و دقیقا در این داستان درهم برهم دنبال چه چیزی است. و یک ﻧﻜﺘﻪ را هم بگویم که برخلاف نظر دوستانم معتقدم اصلا و ابدا فیلم متواضعی نیست و اتفاقا خیلی هم جاهطلب است و دارد با همین شیوه داستانگویی و بی اعتنایی عامدانهاش به همه چیز و درگیر نکردن شما و ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﻮﺩﻥ ﺣﺎﻝ و ﻫﻮا و ﻣﺪﻝ ﻗﺼﻪ ﮔﻮﻳﻲ اﺵ حسابی خودش و تفاوتش را به رخ شما کشیدن که نه، و در حقیقت میمالد!

این نوشتهها نخستینبار در فیسبوک منتشر شدند. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا مراجعه کنید.