بریتانیا را برف فرا گرفته است. دیشب از یازده شب تا پنج صبح داشتم گفت و گویی را که با «نیک جیمز» (سردبیر مجله سایت اند ساوند) برای مجله «شبکه آفتاب» انجام داده بودم تنظیم میکردم. زحمت پیاده کردن گفت و گو را به دلیل کمر درد و البته تنبلی و بیخاصیتی و لوس بودن من، خانم «دکتر پانتهآ نیازاده» عزیز و بزرگوار برایم انجام داده بود که خدا صد در دنیا هزار در آخرت بدهدش که این اندازه در حق من لطف کرد و خواهری و اگر نبود این کار پیش نمیرفت آخر سالی که خودش هزار کار و مشغله و دردسر داشت. (حدیثش را خودش پیشتر توضیح داده است با عکس نوشتهای که لابهلای طراحیهایش مثل داوینچی کنار طرحی از یک جمجمه و نقشی از انگشتان پا داشته چرک نویس فارسی انگلیسی حرفهای نیک جیمز را از هشتگ «من هم» تا انتقادش به «پایان خوش» تا مطایبهاش را به سینمای محافظهکار این روزهای بریتانیا در مقایسه با برخوردهای تند و تیز باقی سینماگران دنیا در مواجهه با فضای ملتهب پیرامونشان، خرد خرد مینوشته)
باری دیشب تنظیم گفت و گو هفت ساعتی طول کشید نه به دلیل ترجمه پانتهآ که به دلیل درازکش بودن من و تلاش برای خلاصه کردن حرفهای آقای جیمز. دیشب هر موقع سر بالا آوردم و کمری راست کردم و آهی کشیدم پشت پنجره دانهای برف را دیدم و یاد دوران کودکی و نوجوانی افتادم که لحظه شماری میکردم برای شبهای برفی و در دل آرزو داشتم که صبح شود و مدرسه تعطیل و بروم توی برفهای پشت بام یا تپههای عباسآباد کمی بازی کنم و شیرجه بزنم توی برفها و بعد ظهر بیایم خیس خیس جورابها را در بیاورم کنار شوفاژ به برفهای توی حیاط نگاه کنم که دیگر به زیبایی و آراستگی صبحدم نبودند و حسرت بخورم که فردا باید بروم مدرسه و آرام آرام خوابم ببرد و بهترین خواب عمرم را تجربه کنم در ظهر روزهای برفی.
حال صبح است و در میانسالی در بریتانیای برفی بیدار شدهام. زمین سفیدپوش شده و من عزا گرفتهام چطوری با این کمر گرفته بروم سر کار که پوشیدن و درآوردن پوتین خودش مصیبت و دردی عظمی است. روی موبایل آمده که چند نفر در همین برف که حالا برفی هم نیست در تصادف یا خودروشان جان باختهاند. میدانم کلی قطار متوقف شده و کلی آدم و عالم هم ماندهاند پا در هوا. این روزها در دانشگاههای بریتانیا و بخصوص لندن اعتصابی در جریان است که گویا خیلیها روحشان هم خبر ندارد چه در داخل چه در خارج همین سرزمین. این خبرها خیلی برجسته نمیشوند و دست به دست نمیگردند. این خبرها خیلی در تلگرام نمیآیند سمت شما و سینه به سینه منتقل نمیشوند در فضای مجازی ما و شبکههای خبری آنچنان که باید و شاید چون ربطی به ما ندارد. چون ما باید با محنتهای عالم تنها بمانیم. چون ما باید فکر کنیم آسمان تنها سر ما خراب شده است. چون انگاری اینطرف مرگ نیست، اعتصاب نیست، خرابی نیست، توقف نیست، خودکشی نیست. اینها فقط مال خود خود خود ماست. ماییم که یک تنه زیر فشار دوران داریم له و ناامید میشویم. دیروز دوستی به صورت خصوصی به من پیغام داد که فلانی تو سادهای و نمیفهمی، جلاییپور اینها را نوشته که پنهان بگوید اوضاع هم خیلی بد نیست و ببین در این دوران چه چیزهایی گیرمان آمده پس بنشینیم سرجایمان و اینقدر نق نزنیم! شاید در دلش میگفت بنشینم سرجایمان که اتفاقا بیشتر توی سرمان بزنند.
نمیدانم شاید این دوستم فکر کند که این شرح حال هم میخواهد مثل «بیست و سی» صدا و سیما میخواهد بگوید همهجا گیر و گور است و اینقدر ناراحت نباشید. سالها قبل همان زمانی که در تهران برف بیشتر میبارید، هر وقت تلویزیون را روشن میکردیم بخصوص قبل از برنامه «دیدنیها» در اخبار شبکه دو ساعت هشت دانشجویان کره جنوبی را می دیدیم در اعتصاب و کتک کاری با پلیس. الان بیست سالی از آن زمان گذشته. کره جنوبی به یکی از قدرتهای اقتصادی دنیا تبدیل شده و هر سال دارد کلی فیلم درباره فساد اقتصادی مسئولان و پلیس و قوه قضائیهاش میسازد. بیستسال بعد از امروز اگر برف ببارد در ایران یا بریتانیا یا کره من اگر زنده باشم یاد چه خواهم افتاد؟ یاد پانتهآ؟ یاد نیک جیمز؟ یاد کمر درد؟ یاد آن دوست؟ یاد فیسبوک؟ یاد روزگار بیامید ایرانیان؟ یا غمها؟ یاد کودکی؟ یاد خوابی خوش کنار شوفاژ؟ یاد محمدرضا جلاییپور؟ یاد براندازی؟ یاد فساد اداری؟ یاد بنبست؟ یاد برف؟ یاد رهایی؟ یاد…؟
پینوشت: یکسال بعد در ایران برف بارید و عکسی درآمد از اجتماع جوانان شادمان از برف در سراب قنبر کرمانشاه که دیگر مرا یاد تابلوهای زمستانی و برفی بروگل میاندازد.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا مراجعه کنید.