
صبحدم است به وقت ما و روز من با خواندن خبر فوت «عزتالله انتظامی» شروع میشود. در این لحظات مثل شمایل خودش شدهام با آن بغض معروف که نشان میداد گاهی وقتی در فیلمها. همانجایی که آخرهای «ناصرالدینشاه آکتور سینما» فریاد زد من قبله عالم نیستم من گاو مشحسنم و گاو شد و «اکبر عبدی» قبای شاهی را مثل گاوبازهای حرفهای پیش رویش گرفت و او هم با سر رفت توی صورت «مهدی هاشمی» و ابراهیم خان عکاسباشی هم سرش را از روی غم تکان داد که این بود ته سینما و ببین چه بلایی به سر خودت و ما آوردی.

توی «روسری آبی» هم بغض کرد چند باری. توی «خانه خلوت» هم وقتی زیرزمین خانهاش را آب برداشت و نوشتههای آقای نویسنده را آب از بین برد، نشست خیس آب و یک ویلنسل گرفت دستش و از روی اندوه نواخت. توی فیلم «تختی» هم وقتی داشت در چند پلانی که گرفتهاند در نقش پدر تختی گاری را میراند چهرهاش درهم است. توی «سایه خیال» هم یکجایی وقتی فهمید زنش به او خیانت کرده و دیگر بر نمیگردد ایران، روی صورتش حوله انداخت و حق حق گریه کرد تا مرد.

با او بود که برای اولین بار در سنین کودکی در «کمال الملک» یک بازیگر ایرانی را دیدم که در دو نقش بازی کرده بود. با او بود که در «اجارهنشینها» دیدم وقتی خون جلوی چشم کسی را میگیرد یعنی چه. با او بود که فهمیدم «گاو» بودن چه دشوار است. با او بود که میگفتم «میگم آشغاله آشغال!». با او بود که یک لیوان آب دستم میگرفتم که تمرکز و لرزش دستم را بسنجم. با او بود که ویرانی تمام عیار را در «حاجی واشنگتن» لمس کردم با پوست و گوشت و خون. از او بود که شنیدم «خوشبختی تو دل آدمه». توی «حکم» رو به پیشخدمت رستوران گفت گوجه و تخم مرغ را در هم مخلوط نکند چون میخواهد محتویات املت را «رویت» کند. طنین صدای او بود که در گوشم میپیچید «میدم سر قبرت یه شیر سنگی بذارند» و تا آخر عمر میخواهم مثل خود خودش در «در مسیر تندباد» در وصف حال خودم و ایران رو به کسی بگویم که: «بهشتمون سوخت آطبیب …. گرد مرگ پاشیدند».

با او طیف وسیعی از خباثهای دوستداشتنی و برنده سینمای ایران را از «آقای هالو» و «دایره مینا»، «هامون» و «بانو» تا «گراند سینما» و «روز فرشته» و «هزاردستان» و «خانه عنکبوت» را از یاد نبردهام اصلا عزت طوری بود که هرجا آمد حضورش ثبت و ضبط شده و فراموشنشدنی در خاطر تک تک ما با هر تلقی و خواست از سینما و بازیگری.

سالها قبل به دعوت «بهار موحد بشیری» که کاریکاتورش را کشیده بود اما برای حضور حضور در جلسه دفاع از پایاننامه او در دانشکده دندانپزشکی. قرار شد صبح دفاع یک نفر برود دنبال عزت و رانندهاش باشند تا دانشگاه ما در پاسداران. دلم خواست که من میرفتم دنبالش صبحهنگام که در طول مسیر با او حرف بزنم ولی بهار وظیفه را به «سارا مجلل» واگذار کرد و من هم کلی دمغ شدم ولی دست آخر با همه ما دانشجوهای دندانپزشک تازه فارغالتحصیل و مشغول به تحصیل چند تا عکس دست جمعی گرفت. کمی قبل از رفتنم از ایران باز به واسطه بهار با «کاوه جلالیموسوی» دعوت شدیم به گالری نقاشی و عزت هم آنجا بود و من هم کلی خوشحال و ذوق زده ولی باز نشد با او درست و حسابی حرف بزنم و دست آخر با استاد عکس یادگاری گرفتیم.

چندی پیش که عکس روی جلد شماره پانصد مجله فیلم را دیدم حس کردم غیر از «جمشید مشایخی» که سرپا بود، پیری «داوود رشیدی» و عزت ما را اسیر خودش کرده بدجور. نزدیک به دو سال پیش داوود رشیدی فوت کرده بود و من آن روزها میخواستم برای پادکست ویژه ناصرالدینشاه آکتور سینما (اینجا و اینجا بشنوید) حتما با عزتالله انتظامی حرف بزنم. آن زمان کلی شرمنده بودم که اصلا باید توی آن شرایط بپرسم حال ایشان چطورست یا نه، اینکه این حال و احوال کردن و این پرس و جو خودش تاکید بر این نیست که شما هم در آستانه بستن بار سفرید؟! با هزار بدبختی بعد از گفتوگو با «مجید انتظامی» بالاخره شماره منزلش را پیدا کردم و بعد از کلی هماهنگی زنگ زدم با شوق و انرژی فراوان. قرار بود که خاطرهای تعریف کند که بعد از چند وقفه و این گوشی آن گوشی کردن، آنطرف خط بگومگویی در گرفت و کل هماهنگیها برباد رفت، کمی شبیه نقشهایش خودش را به فراموشی زد و با همان لحن عباسآقا سوپرگوشتی معروف صدایش را تغییر داد که من چی دارم بگم به این خانمی که از بی بی سی زنگ زده! کل گفتوگو در عرض پنج دقیقه درهم پیچید و منتفی شد. من آن موقع خیلی بغض کردم و تا دو روز افسرده بودم چون فکر میکردم عزت حالش واقعا خوش نیست و او هم از میان ما میرود به زودی. از آن زمان دو سال گذشت تا دیدم در مراسمی در روز ملی سینما دارد شوخی میکند که خیلی خوشحال شدم و فهمیدم دستم انداخته بود پیرمرد تا امروز که یکهویی خبر را شنیدم و الان ویرانم با کلی خاطره و تصویر از او.

دلم میخواهد به خندههایش فکر کنم و به رقصیدنش. به ملاحتش. به قدرتش. به تکیهکلامهایش. به استواریاش. به طنین صدایش و به خباثت دوست داشتی ابدی ازلی و تکرار نشدنیاش. یک خباثت کاملا ایرانی و ملموس داشت عزت همیشه و در همه حال در آن نقشهای بویژه در بانو با چشم مصنوعی وحشتناک. به آن تابلوی عنوانبندی پایانی هزاردستان فکر میکنم که از آن جمع حال تنها «محمدعلی کشاورز» و «علی نصیریان» و جمشید مشایخی ماندهاند و خان مظفر در کنار مفتش ششانگشتی زودتر از آنهایی که کلکشان را کندند از میان ما رفت. در فیلم «چهل سالگی» رو به «محمدرضا فروتن» آخرش گفت «خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد!». ما این روزها مدام خبرهای بد میشنویم و آخرش هم نشد خبری خوش برایش داشته باشیم این دم آخری. در پایان قسمت سوم مجموعه هزاردستان، زندهیاد «اسماعیل محمدی» هی از خواندن تصنیف مرغ سحر طفره میرفت که خان مظفر به او امان داد «بخوانید استاد!» و مفتش هم گفت «خداروشکر میان ما هم نظمیهچی نیست»… من دلم برای لحظه لحظه حضور انتظامی و همراهان او در سالهای دور و نزدیک تنگ میشود و بعید میدانم لحظات زیادی از حضور بازیگران نسل جدید به اندازه هنرنماییهای هنرپیشهای همچون او و همنسلانش در سالهای بعد به خاطرم من و ما بماند که از آنها خاطره بسازیم و برای این و آن نقل کنیم. استاد کاش پیر نمیشدی و همچنان برایمان میخواندی. کاش همچنان بودی پهلوی ما. کاش همچنان عزت این سینمای بیعزت بودی. تنهاتر شدیم استاد. خدایت بیامرزد انتظامی، عزتالله.

این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواند ن نظرات به اینجا مراجعه کنید.
منبع عکسها: وبسایت Chronicle of Iranian Cinema و خانه فیلم مخملباف.
عکسهای یادگاری با عزتالله انتظامی در سالهای جوانی:


