دیروز به یکی از آرزوهای سینمایی زندگیام رسیدم و بالاخره نسخه سی و پنج و تصحیح شده «وقت بازیگوشی» (ژاک تاتی) را دیدم و حیف که نسخه هفتاد میلمتری نبود (و چقدر پر رو هستم من!). پیش از این دو بار وقت بازیگوشی را دیده بودم. یک بارش را در خانهمان شبی از شبها روی صفحه تلویزیون سی و چند اینچ که ذوقزدگی پس از تماشایاش را با دوستانم در میان گذاشتم و این جواب را از «کامبیز کاهه» شنیدم که «فیلمی که است ندیدنش روی پرده ظلم به خود و فیلم است». بار دومش هم در معیت یک دختر روس ساکن در ساختمان محل اسکان ما در شهر نیوکسل که آن روزها همپایه فیلم دیدنهای بیشمار من بود روی صفحه ۱۵ اینچ لپتاپ. دختر روس آخرهای فیلم که شد ناگهان بلند شد تا به صورتش آب بزند و همانطوری که میرفت رو به من گفت که «این دیوانگی گویا تا ابد میتواند ادامه پیدا کند.» و دیروز این جنون دوباره تا ابد برایم تکرار شد.
در مقدمه کتاب خاطرات «هاوارد هاکس» (به گمانم ترجمه پرویز دوایی) آمده که هیچکاک یکبار در میانههای تماشای یکی از فیلمهای برگمان گویا از سینما بیرون زده و گفته میخواهم بروم حالا یک فیلم ببینم. کاری به این حرفا ندارم و اصلا هیچکاک باید برود فیلماش را بسازد و بیجا کرده اگر گفته! اما من هم میخواهم ادای غلط هیچکاک را در بیاورم و بگویم بعد از تجربه «میان ستارهای»
پریشب روی پرده سینما (اینجا بخوانید) دیشب بالاخره یک «فیلم» دیدم. وقت بازیگوشی برای من همه چیز سینماست. قدرت تصویر، کارگردانی، طنازی، بازیگوشی، بیمعنایی، جدی بودن در عین شوخی گرفتن همه چیز و برعکس، عشق، نگاه طعنه آمیز به انسان و تکنولوژی، تدوین، استفاده خلاقانه از صدا و موسیقی، یک رهایی و سیالیت غریب و درنهایت جنون و جاه طلبی محض. چیزی کمیاب و به شدت اصیل و بیشک تکرار نشدنی.
در کنار صحبت کامبیز کاهه منتقد انگلیسی گاردین معتقد است نه تنها باید فیلم را چندین و چند بار روی پرده دید بلکه باید هر بار در صندلیهای مختلف و در فاصلههای گوناگون و از زوایای متفاوت آن را تماشا کرد. دیشب فکر میکردم که سالن سینما جای سوزن انداختن نباشد که اینطور نبود کلی صندلی خالی همچنان وجود داشت. فیلم همچنان برایم تازه بود اما نسبت به دفعات قبل کمتر خندیدم. چیزهایی را دیدم که قبلا ندیده بودمشان. مثلا همچنان در شروع فیلم یادم رفته بود که محل رخداد حوادث در فرودگاه است و هنوز هربار که میبینم حس میکنم انگاری در بیمارستان یا جایی شبیه دادگاه یا فروشگاه هستیم. یادم رفته بود همه «موسیو اولو» را بدون خواسته او به اینطرف و آنطرف می کشند. یادم رفته بود هرکس با او آشنایی میدهد اشاره می کند که در ارتش با او آشنا بوده است. ندیده بودم که جاهایی به جای سیاهی لشگر از ماکتهای مقوایی شبیه انسان استفاده کرده است. تعداد آدم هایی که از پشت شبیه او بودهاند را نیز از خاطر برده بودم.
در نوبتهای پیش اصلا ندیده بودم که صندلیها روی تن بازیگران و لباسهای شان جا انداخته است. نمیدانستم اولو لیوان آب و قرص مدیر رستوران را به جای مشروب سر میکشد. ندیده بودم که زنی روی توهم نشستن رو صندلی زمین می خورد و مردی مست روی طرح ستون درب ورودی دارد آدرس را دنبال میکند و انتهای فصل دیوانگی رستوران ظرف غذا از روی سر یک گارسون رد میشود و یکی از آخرین مشتریهای درون رستوان همان مردی است که در فصلهای آغازین با سرو صدا کنار اولو در سالن انتظار شرکت نشسته است.
پیشترها سر نوشتهای درباره «تعطیلات مستر بین» نوشته بودم که خیلی دلم برای تاتی تنگ شده. معتقدم سینما بعد از مرگ تاتی و فلینی دو ستون بزرگش را از دست داد. اگر هیچکاک و تارکوفسکی و آنتونیونی رهروانی داشتند این دو به معنای واقعی کلمه میراث دار خلفی پیدا نکردند (کوستوریتسا هم بعنوان پیرو فلینی از جایی نا امیدمان کرد بدجوری تا اطلاع ثانوی!)
دیشب دلم برای ژاک تاتی دوباره تنگ شد در روزگاری که کارگردانها فیلمهای کوچکی می سازند و برایشان دستافشانی میکنند و آثار حقیر ستایشهای باور ناپذیر دریافتمیکنند. او برای این فیلم زندگیاش را گذاشت و برای ساخت فیلم یک شهر ساخت با دکورهای غول آسا. میگویند وقتی داشتهاند شهر را خراب میکردنند در لحظه انفجار و فرو ریختن ماکتها به سمت یکی از ساختمانها دویده و فیلمنامه فیلم را به قبل از ویرانی کامل به درون خرابهها انداخته که زیر همان ساختمان مدفون شود. حیف که زنده نماند تا خلاقیت نداشتهمان را به بیشتر و بیشتر به رخمان بکشد. «لئونارد و داوینچی» گفته بود مشکل انسان نه جاه طلبی زیاد او بلکه درحقیقت جاه طلبی کم اوست و خب ژاک تاتی مثال نقض و کمیابی بود برای این گفته به حق داوینچی.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.