دیروز خبر فوت «سید ضیاالدین دری» کارگردان سینما و تلویزیون ایران زیر غوغا و غم ناشی از فوت «عزتالله انتظامی» گم شد. ضیاالدین دری شاید کلا بخشهای زیادی از کارنامه کاریاش با همین بداقبالی گره خورده بود. بداقبالی که به زعم من در آن خودش کم تقصیر نداشت.
من اولین بار او را با اسم فیلمش «لژیون» شناختم. اسمی عجیب در آن سالهای دور سینمای ایران که منتقدان ازش بد گفتند و من از تماشای آن منصرف شدم و هیچوقت طرفش نرفتم. کمی بعدتر با فیلم «سینما سینماست» در جشنواره فجر کمی خبرساز شد. (الان در ویکیپدیا آمده که لژیون یکسال بعد از سینما سینماست ساخته شده که خب من در ذهنم چیزی جابجا شده است احتمالا)
آن سالها موج فیلمساختن درباره پشت صحنه سینما و فیلمسازی و عوامل آن در اوج بود با حضور زندهیاد «عباس کیارستمی» و موفقیت «زیر درختان زیتون»اش و فیلم پر هیاهو و جنجال برانگیز «سلام سینما»ی محسن مخملباف و امتدادش در «نون و گلدون» و البته کمی قبلتر تجربههای دیگری همچون «ناصرالدین شاه آکتور سینما» و «هنرپیشه» و خب فیلم «آینه» جعفر پناهی هم بود و «آرزوی بزرگ» (خسرو شجاعی) و .... یادم میآید سینما سینماست را با خانواده و «احسان نوروزی» در سینمای حوزه هنری بعد از حرف و حدیثهای نمایش فیلم در جشنواره فیلم فجر دیدیم و وقتی از سالن بیرون آمدیم به طرز غریبی پدر من که اعصابش از سینمادوستی و مجله فیلم بازی و علاقه غریب آن سالهای من به محسن مخملباف خرد بود ناگهان برگشت رو به ما که این چی فکر کرده که میخواسته جواب مخملباف رو بده؟ خب ما هم دقیقا همین حس را داشتیم که ضیاالدین دری به دلیلی میخواسته توی این فیلم حال مخملباف را بگیرد اما خب بعلت بازی روی اعصاب بازیگر زن فیلم (مریم مقدم) و دوست پسر/ نامزدش (کوروش تهامی) و کمی غلو شدگی بازی کیانیان و اساسا بیحس و حال بودن خود فیلمنامه همه چیز بیمزه و لوس و یخ به نظرمان آمده بود. در فیلم دختری چادری بود که گروه فیلمبرداری رفتند خانهشان و او گفت که حاضر است در فیلم بازی کند و پدر سنتیاش هم گفت اختیار با خودش است. یاد میآید با احسان نوروزی آن زمان میگفتم من این زنهای این مدلی را دوست دارم که هم مدرناند (مثلا به لحاظ فکری) و هم ریشه در سنت دارند (اعتقاد و ایمان از این حرفها). دوران جوانی بود و جاهلی و آغاز بزرگ شدن و رفتن به دانشگاه و دوم خرداد و عبدالکریم سروش و مجله کیان و اصلاح طلبی و روزگاری که قرار بود من در دلم سنت و مدرنیته را پیوند بزنم که ته و مه و الک شدهاش این شد که میبینید در روزگار فعلی.
دری اما با مجموعه «کیف انگلیسی» فکر کنم بدجوری خیلی از ما جوانان اصلاح طلب آن سالها را از خود رنجاند. در دوران اوج اصلاحطلبی و آغاز مجلس ششم و التهاب سیاسی آن روزها و استیضاح و کتک خوردن عطاالله مهاجرانی و عبدالله نوری و قتلهای زنجیرهای و توقیف جامعه و توس و برنامه چراغ و کلا شمشیری که تلویزیون از رو بسته بود برای دولت خاتمی، حال در همان رسانه یک مجموعه خوش ساخت سیاسی میدیدیم با بازی «لیلا حاتمی» و «علی مصفا» و «محمدرضا شریفینیا» که آن روزها در بورس بودند حسابی با فیلمهای «لیلا»/ « پری» مهرجویی و« برج مینو»ی حاتمی کیا و «امام علی» میرباقری. اینکه آدم سمپات و معقولی مثل مصفا قانونی بشود نماینده مجلس بعد یک بار شکست و تقلب رقیبان سنتیاش در دوران پهلویها ولی بعدا هم به خانوادهاش خیانت کند و هم عرقخور از آب درآید و هم کیف و پول انگلیسی بگیرد و به ملتش خیانت کند معلوم بود قرار است با ذهن تودههای نشسته در جلوی صفحه تلویزیون در دوران بی «من و تو»یی چه کاری بکند.
مجموعه مرا عصبانی میکرد تا سر حد جنون هر قسمت که جلو میرفت و من حرص میخوردم و کنفرانس برلین هم رخ داد همان زمانها ولی خب نمیتوانستم از وجوه دیگر آن مثل رابطه عاشقانه بین مصفا و حاتمی و اساسا فضای خاکستری آن که مثلا شریفینیای روزنامهنگار طرفدار آزادی بیان که آخر سر به سانسور تن میدهد یا قطبالدین صادقی سیاستمدار که میگفت «سیاستمدار باید فحش بدهد و لبخند بزند» دل بکنم. کیف انگلیسی باعث شد ما دوباره اثری ماندگار از «فرهاد فخرالدینی» بشنویم و آن سکانس معروف که علی مصفا و لیلا حاتمی شکنجه شده و خونین و آش و لاش در دالانی کشان کشان میبردند و از روبرو همدیگر را دیدند با تصنیف «رفت و نیامد نگار من» را هیچوقت فراموش نکنیم. یک تکه کلام معروف هم داشت «منصور والامقام» در این مجموعه که میگفت بشین خونه عرقت رو بخور و تریاکت رو بکش و کاری به کار سیاست نداشته باش! که ورد زبان «کاوه جلالی موسوی» بود خطاب به منی که خیر سرم علاقمند بودم و هستم به تغییر اصلاحطلبانه اوضاع مملکت!
آقای دری اما هیچوقت به توصیه شخصیتهای مجموعهاش عمل نکرد بعدها. سر جریان انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد فیلم تبلیغاتی آقای «علی فلاحیان» را ساخت که توقیف شد و او هم عصبانی شد و لبخند هم نزد. بعدها که ایران را ترک کردم با مجموعه «کلاه پهلوی» به تلویزیون بازگشت که آن هم آنقدر بد شنیدم هیچوقت رغبتی به تماشایش پیدا نکردم. این اواخر بیمار بود و فکر کنم به خاطر مواضع سیاسی نامشخصاش کسی سراغی از او نمیگرفت که کجایی حاجی؟! و حس میکنم مثل «فرجالله سلحشور» موقع فوت خیلیها فراموشش میکردند حال که دیگر دست تقدیر زمان فوتش را با مشهورترین بازیگر سینمای ایران رقم زده. دیشب دیدم آقای «فرزاد موتمن» از او با احترام یاد کردند و نوشتهاند که عاشق «برناردو برتولوچی» بود. فکر کنم آخرش هم معلوم نشد در این دعوا کدام طرف خط است و خب اگر کیف انگلیسی زمان دیگری ساخته شده بود شاید مسیر کاری او هم به سمت دیگری میرفت یک طرف دیگری میشد. خدایت بیامرزد، دری ضیاالدین.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شده بود. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.