اشاره: به مناسب برگزاری «کنگره جهانی اندو» به مدت یک هفته در اواخر سپتامبر و اوایل اکتبر سال ۲۰۱۸ (مهرماه ۱۳۹۷) به «سئول» پایتخت کشور «کره جنوبی» سفر کردم. آنچه در زیر میخوانید مجموعهای است از مشاهدات من در این سرزمین که به صورت روزانه در فیسبوک و «روزنامه هفت صبح» منتشر شد.
مشاهدات روز سوم سفر به کره جنوبی
به توصیه دوست عزیزی برای روز سوم قرار شد برای از سر گذراندن تجربهای متفاوت به چند مرکز خرید معروف سئول سر بزنم. مقصد اول بازار «Namdaem Market» نام داشت. یک جای شلوغ و باحال، شاید بشود گفت ترکیبی از بازارچه تجریش و سید اسماعیل / بازار قدیمی تهران. یک بازار سنتی که از همان در ایستگاه که خارج میشوید با سیل جمعیت مشتریان زن و مرد (اکثرا میان سال) و جمع کثیری از دستفروشها مواجه میشوید. در مغازهها و بساط دستفروشها و دکههای سیار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، از لحاف و تشک تا کفش و جوراب و کلاه و لباس زیر و روی زنان و از آجیل تا زیورآلات برای خرید موجود بود.
در کنار این مغازهها قدم به قدم کلی رستوران و شیرینیپزی و دکههای سیار غذاهای حاضری هم برو بیایی و حال و احوال و غوغای خودشان را داشتند. برخی از مغازه به جای عکس غذاها، مدلی از غذاها را پخته و با تلق نگهداری آن را پوشانده بودند تا مشتریها تصویر عیانتری از غذاها را جلوی چشم خودشان ببینند و واقعا هوس خوردن را بیشتر احساس کنند. اکثر مغازهداران زنانی بودند که عرق ریزان با یک دست مشغول آشپزی بودند و با دستی دیگر مشتریان را به رستورانهای خودشان دعوت میکردند. جلوی برخی از ایشان مجمرهای فلزی بود که درش عصارهای غلیظ در حال غل زدن بود. خانمهای آشپز هم آنها را با انبری از اینطرف به آن طرف میبردند که بدجوری مرا یاد دیزیسراهای خودمان میانداخت.
حالا که بحث غذا شد بد نیست چیزی دیگری را هم در این باره بگویم. آنچه من این روزها و در فیلمهای کرهای تا بحال دیدهام تنوع زیاد غذاهای کرهای است که در ظاهر و در عمل کالری زیادی دارد (مثلا برنج نه به مانند ما ولی در حد خودشان جزو غذاهای اصلی ایشان است) از طرف دیگر در تمام این اغذیه فروشیهای سیار روغن و آرد و شکر و سس با گوشت و ماهی و… آغشته و به مشتریها عرضه میشود. با اینحال من در این چند روز افراد چاق خیلی کم و چاق بیمار شاید یک تا دو مورد دیدهام و در مقایسه با کشوری مثل بریتانیا مثلا، کرهایها بیاندازه لاغرتر مینمایند. درضمن من تابحال یک مورد کرهای ندیدهام که در خیابان بدود (که قطعا با دو روز اینطرف و آنطرف رفتم مشاهده دقیقی نیست) ولی در لندن قطعا شما در همان لحظه قدم زدن در خیابانها کسی را در حال ورزش دویدن خواهید دید. به هرحال فکر میکنم کرهایها و شاید ساکنین شرقی قاره آسیا ذاتا و ژنا (؟!) لاغری در خونشان است وگرنه با این حجم روغن و شیرینی و نشاسته باید چاقتر از آمریکاییها میبودند.
برای رسیدن به بازار بعدی در محله «Myeong-Dong»، وارد یک زیرگذر/ بازارچه زیر زمینی شدم که این دو مرکز خرید را به یکدیگر وصل میکرد. اینجا هم مغازههای کوچکی بود که درشان از دوربینهای عکاسی قدیمی و جدید تا لباس های زنانه را میشد خرید. آخرین باری که در یک بازارچه زیر زمینی اینطرف و آنطرف رفته بودم به هیجده سال پیش بر میگشت که در یکی از بزرگترین بازارهای زیرزمینی «دهلی» به سیر و سیاحت پرداختم. آنچه آن سالها برایم عجیب و شگفتآور مینمود فروش فیلمهای «سافتکور» کمپانی «پلیبوی» بدون استثنا در تمامی مغازههای آنجا بود. یعنی فرقی نمیکرد مغازه پارچهفروشی باشد یا در حال عرضه تندیس خدایان هندی، همگی در ویترین چند فیلم/ دیویدی فیلمهای آنچنانی را داشتند. به هرحال اینجا در کره و در این بازارچه، از این خبرها نبود.
در گشتوگذار و از این مغازه به آن مغازه سرک کشیدن ناگهان به یک مغازه صفحه گرامافون فروشی برخوردم که داشت یک قطعه موسیقی با حال و هوای دهه ۷۰ را پخش میکرد. وارد مغازه شدم و دیدم بهشت صفحههای قدیمی موسیقی است. صاحب مغازه مردی شصت و اندی ساله بود با موهایی بلند که از آنها را از پشت گره زده بود. من در این چند روز آرزو میکردم و چشمم دنبال یک کرهای بود که سر صحبت را با او باز کنم و کمی از سیاست و فرهنگ این روزهای کره حرف بزنم. با دیدن این مرد و حال و هوای مغازه فهمیدم که دست تقدیر بالاخره مرا به مقصد و مقصودم رسانده. به بهانه وارسی صفحههای مربوط به موسیقی متن فیلمها، صفحه موسیقی متن فیلم «ویلنزن روی بام» را برداشتم و رو به مرد فروشنده گفتم «پدر من سالها قبل این را در انگلیس خریده بود همراه خودش آورده بود ایران، شما چند سال است دارید این صفحههای گوناگون موسیقی را جمعآوری میکنید؟» او پاسخ داد چهل و چهار سال است که دارم برای خودم و همچنین برای فروش، اینها را جمع میکنم. پاسخ او باعث شد کارت خبرنگاریام را نشان او بدهم و بعد از معرفی خودم دیگر سر صحبت را با او باز کنم و او هم مشتاقانه -چون مشتری دیگری نداشت- پاسخهای پرسشها مرا داد. مرد فروشنده که مدام از زبان انگلیسی ضعیفش معذرت میخواست (که البته اینگونه نبود و اتفاقا منظورش را با واژگان و گرامر درست مطرح میکرد) به من گفت «خودت که دیدهای کرهایها عاشق و بیمارگونه شیفته هر چیز نو و تکنولوژی تازه هستند. این روزها دیگر ولی کسی چندان به مغازه من سر نمیزند و جنس دیگری از موسیقی باب طبع روزگار است. اگر کسی دنبال چیز خاصی باشد سروکلهاش اینجا پیدا میشود… این روزها پول سائق اصلی مردمان اینجاست… مشکلی که من پیدا کردهام در این روزگار این است که این ترکیب پول و اشتیاق فراوان به تکنولوژی و نو بودن همه چیز را در دست یک گروه قدرتمند قرار داده که تنوع را با محدودیت روبرو کرده، یک طرف مثلا فقط سامسونگ است که سالاری میکند و در سینما کمپانی «CJ» است که همه سینماها را به تسخیر خودش درآورده… شما اگر در روزنامه بخواهی درباره فیلمهای مستقل و کوچک بنویسی خیلی استقبال نمیکنند و خود سردبیر و گردانندگان از شما میخواهند فقط درباره فیلمهای بزرگ و جریان اصلی سینمای کره بنویسید، اگر هم مقاومت کنید خیلی راحت اخراج میشوی و خب چون همه در این جامعه بعد از بیکاری کاسه چه کنم چه کنم به دست میگیرند کسی مقاومت نمیکند و این چرخه ادامه مییابد و میباید… به نظرم جامعهای در مسیر درست حرکت میکند که جا برای همه باشد، برای مستقلها، فیلمهای کوچک، نگاههای کوچک و سلیقههای گوناگون، نه اینکه یک گروه قدرتمند نگاه و سلیقه همه را در دست بگیرند…» از او درباره سیاستهای این روزها پرسیدم. به او گفتم در دوران کودکی من همیشه درگیریهای سیاسی سیاستمداران و دانشجویان در خبرهای ما نمود داشت. از سالها مدتها گذشته ولی هنوز مدام خبری داریم از دستگیری یک مقام ارشد سیاسی در کره. هر ساله چندین فیلم سینمایی درباره فساد مالی/ اخلاقی دولتمردان، سیاستمداران، شهرداران، قاضیها، بازپرسها و پلیس ساخته و پخش میشود که اساسا تبدیل به یک گونه سینمایی خاص و ویژه کره جنوبی شده است. به نظر شما ورای این ظاهر عالی و بینقص و قبله آمال کشورهای دیگر آیا اینجا چیزی ناجوری وجود دارد؟ مرد فروشنده حرفهای مرا تایید کرد و گفت «ببین اینجا همه چیز به مانند یک امپراطوری است که از درون ضعفهای عمدهای دارد. یک آسمانخراش غولآسا که درونش حفرههای بزرگی وجود دارد. من نمیدانم ولی شاید یک روز همه چیز فرو بریزد شاید هم نریزد. ولی یادت نرود که عمر دموکراسی در کشور ما شاید نزدیک به چهل سال باشد و خیلی خیلی راه مانده تا نقصها کم و کم و کمتر شود. اینجا همیشه اولین چیزی که با آن ذهن مردم را منحرف میکردند مسأله کره شمالی بود. رئیس جمهور فعلی دارد تلاش میکند که این مسأله را حل کند که اگر حل بشود شاید برای حل نارساییهای دیگر هم بیشتر و بیشتر تلاش شود.» از او پرسیدم آیا فکر میکند نسل آینده تغییری در سلیقه و رویکردهای سیاسیاش صورت بگیرد. او گفت «امیدوار است ولی….» از او برای عکاسی از مغازهاش اجازه گرفتم و خواستم موسیقی مورد علاقهاش را پخش کنم. او قطعه «زمان» پینک فلوید را پخش کرد و گفت «وقتی پانزده سالم بود این را شنیدم و میخکوب شدم و زندگیام از این رو به آن رو شد. نسل پدران ما در مواجهه با هر چیزی که از غرب میآمد به شدت مقاومت میکردند، نسل ما برخوردی انتخابی داشت و حال نسلی آمده که راحت خیلی چیزها را میپذیرد. اگر روزی روزگاری یک گروه در کرهجنوبی بتواند چیزی شبیه این آلبوم پینک فلوید را بسازد من به آنها افتخار خواهم کرد.»
بعد از خداحافظی با آقای فروشنده صفحههای موسیقی، با کمی پیادهروی به بازار جدید رسیدم، جایی که فضای جوانانهتری داشت و مغازههایی مدرنتر و حال وهوایی دیگر و مثل همیشه یادآوری همجواری سنت و مدرنیسم در این کشور در اینسو و آنسوی آن گذر زیر زمینی. مغازههای لوازم آرایش و کیف و کفش و لباسهای نشان دار و رستورانهای شیکتر و همه چیز به روز تر و همچنان شلوغ و همچون جای قبلی سرشار از خود کرهایها و حضور کمشمار جهانگردها در این شلوغی بومی. نکته بامزهای که در این گشتوگذار به چشمم آمد وجود چند رستوران حلال در همین محله و از آن جالبتر اغذیه فروشیهای سیار حلال بود که عملا نشان میدهد تا چه اندازه جذب و رضایت جهانگردان و مسافرانی از بنگلادش، مالزی، اندونزی و کشورهای عربی در کره و برای کرهایها و اقتصادشان اهمیت و افزایش یافته است.
من قصد کردم تا بازار سوم با نام «Dongdaemun Market» مسیری سی دقیقهای را پیاده بروم تا تجربههای دیگری را از سر بگذرانم. مسیری که به تدریج در حاشیه خیابان اصلی خلوت و خلوتتر شد. در طول مسیر یک سینما دیدم که بیشتر فیلمهایش کرهای بود (برعکس خیلی از جاها مردم کره با ذوق و شوق آثار سینمایی کشور خودشان را به هالیوود ترجیح میدهند) و قیمت بلیطها نزدیک به ۷۰۰۰ یوان که بیاندازه ارزان است در مقایسه با بریتانیا. در این پیادهروی به تدریج مسیر گذرم به بورس تعمیرات موتور و فروش حیوانات خانگی هم افتاد که بعید میدانم حتی اگر قصد داشتم هم نمیتوانستم به دنبال دیدن سگهای کوچک و فسقلی در پشت ویترین کلی مغازه با پرس و جو به آنجا برسم. بعد از کلی پیاده روی بالاخره ساعت هشت شب به مراکز خرید بزرگ مثل مجموعههای پالادیوم و امثالهم تهران رسیدم. با اینکه در کنار در ورودی ساعت بسته شدن مجموعه را ۱۱ شب اعلام کرده بودند من از فرط خستگی ترجیح دادم که به هتل برگردم و بخوابم.
در مسیر برگشت به حرفهای مرد فروشنده فکر میکردم و با خودم میاندیشیدم که گویی مسیر تمامی کشورها همین است. آیا ما در این مسیر قرار نداشتیم در زمان حکومت قبلی؟ آیا مقاومت بخشی از جامعه در سالهای گذشته در برابر هر چیز جدید و تکنولوژی موجب این اندازه تنش نشده است؟ آیا این تنش چهل ساله و این اندازه منازعه بین ما و بقیه کشورهای همسایه و غیر همسایه و این اندازه تقابل کشورهای دیگر و همسایگان با ما موجب این درجازدن مدام نشده است؟ آیا در نهایت سرمایهداری چه آشکار و چه پنهان برنده اصلی نیست و آیا در این رقابت نابرابر صداهای مستقل جایی برای شنیده شدن یا مهمتر از شنیده شدن تأثیرگذاری پیدا خواهند کرد؟ جدا آقای فروشنده من واقعا چقدر امید دارم در این جهان و کشورم گرهای گشوده شود واقعا واقعا واقعا؟
برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.