اشاره: به مناسب برگزاری «کنگره جهانی اندو» به مدت یک هفته در اواخر سپتامبر و اوایل اکتبر سال ۲۰۱۸ (مهرماه ۱۳۹۷) به «سئول» پایتخت کشور «کره جنوبی» سفر کردم. آنچه در زیر میخوانید مجموعهای است از مشاهدات من در این سرزمین که به صورت روزانه در فیسبوک و «روزنامه هفت صبح» منتشر شد.
مشاهدات روز ششم سفر به کرهجنوبی
یک هفته قبل از سفر، با اینترنت وضع آب و هوای کره را سنجیده بودم و خبری از باران نبود در پیشبینیها. حداکثر دما را ۲۴ و حداقلش را ۱۶ درجه سانتیگراد پیشبینی کرده بودند و خب من هم درنتیجه به همان کاپشن بهاره- پاییزه بسنده کردم. البته اگر گزارش احتمال بارش سنگین یا سبکی را هم میدیدم فرقی در آنچه قرار بود بپوشم، نمیکرد. آدمی نیستم که چتر به دست بگیرد و حوصله ندارم علاوه بر کیف دوربین عکاسی حواسم پی وسیله دیگری هم باشد اینطرف و آنطرف. به هرحال از شب پیش باران شروع شده بود و صبح که از خواب برخاستم و رد قطرات باران را روی شیشههای اتاقم در طبقه پانزده هتل دیدم، فهمیدم امروز از آن روزهای دردسر است و بالاخره بعد از شش روز باید کاپشن هم بر تن کنم که بیچاره بیکار در چمدان حوصلهاش سر نرود کنار لباسهای دیگری که الکی با خودم آوردهام و در طول سفر از سر بیحوصلگی بر تن نکردم.
مقصد اول گشت و گذار امروز «برج سئول» و تلهکابین پارک جنگلی «نامسان» بود برای صبح. تا پیش از این در سفرهای دیگر ساعت نه صبح از هتل بیرون میزدم که برسم با وجود کمبود وقت و خب بهره بیشتری از حضور در شهر و کشور مقصد ببرم. نمیدانم چه شد که در کره به گشت و گذاری در دو مکان در طول هر روز قناعت کردم و البته صبحها تا ظهر در هتل ماندم که از مشاهداتم بنویسم. نمیدانم شاید حس کردم که وقت فراوان دارم (که نداشتم و کلی جا و محل گردشگری را هم از دست دادم) یا ایندفعه برخلاف دفعات قبل هوس نوشتن به سرم زده بود که تا نیمههای ظهر در هتل میماندم که بنویسم. نوشتههایی که به طرز بامزهای هر نوبت در مقایسه با روز پیشین طولانی و طولانیتر هم میشوند و میشدند. ساعت یک ظهر جلوی در هتل آماده رفتن شده بودم و به شهروندان چتر در دست نگاه و به شر شر باران فکر میکردم، وضع خیسی پیش رو در خاطر مرور و آرزو میکردم یکی بود کنارم که چتری میگرفت بالای سرم و چتری میگرفتم بالای سرش. من او را از خیس شدن میرهانیدم و او هم کمکم میکرد از این حال و هوا حداقل عکس بسیار مطلوبتری بگیرم با دوربینم و نه با موبایل که تهاش همه چیز بیوضوح شود مثل آنکه پیشتر همرسان کردم در اینجا.
حالا که به باران و چترها نگاه میکردم به خودم نهیب و تشر میزدم و بر بخت بداخترم لعنت میفرستادم که حالا چرا این روز را برای گردش هوای آزاد انتخاب کردهام. به هرحال با هر سختی بالاخره دل به باران زدم. جلوی در ایستگاه نزدیک تلهکابین سرم را در نقشه کرده بودم تا مسیر رسیدن را پیدا کنم که مردی گفت میتوانم کمکت کنم و روی نقشه راه را نشانم داد. زیر باران در خیابان خلوتی به راه افتادم و دلم میخواست از این فضای جدید عکس بگیرم ولی همان معضل نداشتن چتر گریبانم را گرفت. خیابان و کوچههای منتهی به پارک و تله کابین بافتی نسبتا سنتی داشتند. فاصله بین ایستگاه تا تله کابین چندان طولانی نبود من هم که خیس بارانی که قصد توقف نداشت به در و دیوار و مغازههای نانوایی و خیاطی و خانهها نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم مثل خیلی از جاها، مثل خود ایران چقدر تصاویر این مکانها و آدمها در مجموعه آثاری که از این کشور دیدهایم غایب بوده است.
تلهکابین کره در مقایسه با توچال و نمکآبرود خودتان چیز خاصی نبود. زمان تردد از ایستگاه مبدا تا مقصد کمتر از پنج تا هفت دقیقه نمیشد. باران و مه شدید اجازه گشت و گذار در پارک جنگلی را از من گرفت و مجبور شدم از تماشاییهای احتمالی آنجا درگذرم و تنها وقتم را در بالا و پایین رفتن در طبقات مختلف برج سئول سپری کنم. در مسیر گذشتن از پلههای چوبی و رسیدن به برج لحظهای زیر یکی از آلاچیقهای پارک ایستادم تا هم زیر باران نفسی تازه کنم و هم کمی هم به چهره آدمهای چتر به دست که حتی درون آن مه و باران گرفتن عکس از خود را تعطیل نکرده بودند نگاهی بیاندازم که متوجه شدم در همانجا و در آن هوا زوج سالخوردهای از خانه بیرون زدهاند که غذای ظهرشان را در فضای آزاد بخورند.
برج بلند سئول اما نکته خاصی برای من نداشت. یکی از آن برجهای بلند که در طبقات مختلفش جز رستوران و چند کافیشاپ و غرفه برای تفریحات جوانان فعالیت ویژه نظرگیری در آن ساعت روز به چشم نمیخورد. در طبقه پنجم برای رفتن به محوطه بیرونی برج و تماشای سئول از آن ارتفاع با دوربین بلیط میفروختند با قیمت ۱۰۰۰۰ یوان. وقتی به متصدی فروش بلیط کارت خبرنگاریام را نشان دادم که ببینم میشود مجانی به آنجا بروم آن خانم از خواسته من سر در نیاورد و آخر سر مسئول بالادستی او گفت نخیر شما باید پول بدهی و اینجا از این خبرها نیست و خب من پیش خودم گفتم در این مه در این بلندی چه میشود دید از سئول که ارزش ده هزار یوان را داشته باشد.
در طبقه پنجم کمی اینطرف و آنطرف رفتم. در یک ایستگاه تصاویر سه بعدی پخش میکردند. کمی ایستادم و در آن چند دقیقه تماشای تصاویر با عینک ویژه به طرز عجیبی حس کردم تجربه به مراتب جذابتری از تماشای فیلمهای سهبعدی در سینماهای لندن از سر گذراندم. در برج کار دیگری نداشتم و خودم را متقاعد کردم به تحمل عذاب وجدان خوردن یک بستنی (در کنار پرخوریهای صبحگاهی در هتل که تمام تلاشهای این چند ماه را برای کم کردن وزن بر باد داده است) که دلم هم خیلی نسوزد از گشتوگذار نه چندان پربار امروز تا به اینجای کار. حین سفارش دادن بستنی و انتظار برای تحویل گرفتنش نظرم به نوشتههای روی دیوارهای شیشه کنار در ورودی به فضای خارجی برج جلب شد که روی آنها ارتفاع برجهای بلند دنیا را نوشته و به قرار زیر با یکدیگر مقایسه کردهبودند:
سئول ۲۳۶ متر
توکیو ۳۳۳ متر
شانگهای ۴۶۸ متر
امارات ۱۷۰ متر
تایپه ۱۰۱ متر
لندن ۳۱۰
ایفل ۳۲۰منار کوالالامپور ۵۵۳ متر
اسلواکی ۹۵ متر
دبی ۸۲۸ متر
بوسان ۱۲۰ متر
و خب در این میان مثل همیشه خبری از برج میلاد تهران نبود که اصلا نمیدانم ارتفاعش در چه اندازه است. سرعت بالای اینترنت (وایفای) در برج موجب شد مزه نداشته بستنی را همراه گفتوگویی تصویری با عزیزی کنم که جایش بدجوری خالی بود در این سفر و زودتر و بعدش هرچه سریعتر بروم به جایی دیگر که حداقل از این روز استفاده بهینهای کرده باشم.
صبح پیش از ترک هتل در جستجوی اینترنتی به موزهای جالب و چند رسانهای برخوردم که آن را برای مقصد دوم گردشگری امروز برگزیدم. نکته جالب اینجا بود که اسم موزه به گوش کارکنان بخش اطلاعات هتل نخورده بود و آنها برای توضیح چگونگی رسیدن و ایستگاه نزدیک به آنجا خودشان دست به دامن گوگل شدند که دست آخر معلوم شد در طبقه یازدهم ساختمان «هیوندای» واقع در همان منطقه «Dongdaemun Market» است که دو روز پیش به دلیل خستگی قید گشتگذار در آنجا را زده بودم.
در ایستگاه نزدیک آن مرکز خرید تبلیغ موزه را روی دیوار دیدم و متوجه شدم درست آمدهام. با اینحال وقتی از خروجی ایستگاه وارد خیابان شدم آن منطقه را در محاصره ساختمانهای سر به فلککشیده یافتم که روی هیچکدامشان عنوان هیوندای را بر خود نداشتند. با اینحال شانس آوردم و دیدم دو نفر از یاری دهندگان گردشگران در کنار در ایستگاه برای راهنمایی و کمک ایستادهاند (این افراد با لباسها و کلاه قرمز در سطح شهر و مکانهای مهم سئول با انبانی از نقشه و اطلاعات برای کمک به گردشگران حی و حاضرند).
منطقه «دانگدائمان» از قرار معلوم بورس پوشاک و البسه و مرکز مد سئول است. در طول رسیدن به ساختمان هیوندای اما آنچه نظر مرا به خودش جلب کرد فضای حجرههای کوچک و تنگی بود پر از کتاب و کلاه و لباس و چرخ خیاطی با مغازهدارانی میانسال و تا اندازه مسن که فضای سنتی درون آنها بیش از هر چیزی مرا یاد برخی از مغازههای میدان فردوسی و چهار راه استانبول خودمان میانداخت. بعد از مدتی پیادهروی و با وجود نزدیکی ظاهری ساختمان هیوندای به ایستگاه مترو احساس کردم هرچه میروم به مقصد نمیرسم
همانجا در خیابانی میان حجرهها (که فضایش با موتور و بند و بساط فروشندگان و معماری بیرونی مغازهها بدجوری یادآور بازارهای سنتی تهران بود) از یکی از مأموران حافظ امنیت که بیسیم به دست سر خیابان ایستاده بود راهنمایی خواستم و البته فکر میکردم بعید است زبان انگلیسیاش خوب باشد. پیشبینی من درست از آب درآمد، اما او به من گفت لختی صبر کن و بعد موبایلش را از جیب درآورد و متوجه شدم در آن نرمافزار ترجمه همزمان دارد که از من خواست پرسشم را مطرح کنم، من به انگلیسی گفتم و اون هم ترجمهاش را به کرهای خواند و خب و من هم پاسخ او را به انگلیسی خواندم که ساختمان هیوندای دقیقا پشت همین مغازههای کوچک به هم چسبیده است.
اما بشنوید از این موزه جالب به اسم «L’atelier» که طبقه انتهایی آن مرکز تجاری شیک همجوار آن حجرههای تنگ قرار داشت. بلیط موزه ۲۴۰۰۰ یوان بود که در مقایسه با جاهای دیگر بیاندازه گران است. اینجا هم کارت خبرنگاری به کارم نیامد و باز مجبور شدم بهای بلیط را بپردازم. اما اینجا مگر چه خبر بود؟ بعد از پرداخت بلیط دختری با لباسهای سنتی زنان روستایی مثلا اواخر قرن نوزده اوایل قرن بیست اروپا از آنجا پیش من آمد و مرا به کنار در ورودی برد و با یک دکمه در را مثل قصه غار علیبابا و چهل دزد بغداد باز کرد و مرا به داخل آن برد. در این موزه سعی کردهاند تا فضای خیابانهای پاریس و محل اقامت ونگوگ را بازسازی کنند. شما در حقیقت در این موزه قرار است در دل تاریخ سفر کنید. در برخی از کوچههای و خیابانهای بازسازی شده در پشت ویترین مغازهها نان و شیرینی قرار دادهاند و در فضا بوی نان و قهوه پراکندهاست. در جایی دیگر روزنامههای قدیمی را برای خواندن گذاشتهاند و پشت پنجرهها افراد در حال زندگی روزمرهاند، در اتاقی دیگر روی دیوارها تابلوهای مهمی از دگا، رنوار، ونگوگ و جمعی از امپرسیونیتها را میتوانید ببیند و در عین حال تصاویر برخی از تابلوها دیجیتالی و متحرک است. حین تماشای تابلوها دخترک همراه به من گفت راستی میتوانی با شخصیت توی یکی از تابلوها (همان پرتره دوست نامهبر ونسان ونگوگ) حرف بزنیها. من به دختر گفتم مگر انگلیسی بلد است و او پاسخ داد نه ولی خب من مترجم تو میشوم. دخترک با شخصیت تابلو سلام و علیک کرد و اون هم پاسخ داد و من از او پرسیدم چرا مدل ریشش اینجوری است. نامهبر کارتونی درون تابلو قاه قاه خندید و پاسخ داد مدل آرایش آن زمان اینگونه بوده است. به دخترک گفتم خبرنگارم و میخواهم از تو در کنار تابلو عکس بگیرم. دخترک خندید گفت یعنی قرار است عکس من برود در روزنامه، به او گفتم شاید نمیدانم.
عکس را گرفتم که متاسفانه نور سالن خوب نبود. دخترک بعد از آنجا مرا به خیابان دیگری برد که درش برف مصنوعی میبارید و در پشت پنجرهها نقاشیهای دگا باله میرقصیدند و عکاسی هم پاسخگوی مزاحمت بازدیدکنندگان بیاندازه کمشمار نوجوان بود. در اتاقهای دیگر موزه دو نمایش هر چهل دقیقه یکبار به نمایش در میآمد. یکی نمایشی موزیکال با محوریت شخصیت ونگوگ با اسم «رویاهای ونگوگ» که بازیگر جوان آن در کنار و با همراهی شخصیتهای دیجیتالی برای شما متنی بیست دقیقهای را با زبان کرهای اجرا میکرد و دیگری متنی با نام «فایلهای مجهول» که در آن بازیگری در گفتوگو با شخصیتهای مجازی اما بصورت هولوگرام درباره رازهای شخصیتهای درون تابلوهای ونگوگ حرف میزدند. تجربه دیدن هولگرام (یک جور واقع نمایی سه بعدی) بیاندازه جالب بود. در اتاق دیگری به مدت ده دقیقه مثلا شما را به باغهای مونه میبردند و دست آخر میتوانستی در اداره پست عکسی بگیری و آن را به آدرس خودت در کره ارسال کنی.
در همان ایستگاه پستی از دخترک پرسیدم که چه میکند و پاسخ داد در این موزه نیمهوقت کار میکند و دانشجوی طراحی لباس/ مد / فشن است ولی میخواهد آرتیست شود، از او پرسیدم یعنی چه؟ دوست داری بازیگر شوی؟ و در جواب خندید و گفت من وبازیگری؟ نه منظورم این است که بتوانم عقاید و دیدگاهایم را با ابزار و رسانههای هنری بیان کنم. به او گفتم آهان مثل همین چیزهایی که در موزه هنرهای معاصرتان در جریان است و او هم گفتههای مرا تایید کرد.
حین صحبت با او دختر دیگری هم با همان لباس قرن نوزدهمی به جمع ما اضافه شد. تازه صحبتمان گرم گرفته بود و داشتم عکسهایی را که از کره گرفته بودم نشانشان میدادم و از آشنایی خودم با سینمای کره برایشان حرف میزدم که پسرکی دیگر با پوشش پسر نامهبر دوست ونگوگ دخترک را صدا کرد و من متوجه شدم صاحب کافه/ یکی از گردانندگان موزه میخواهد بداند قصه این بازدیدکننده چیست که با اینها گرم گرفته است. دخترک برایش توضیح داد که فلانی خبرنگار است و دوباره پیش من برگشت. او برای من و در تایید پرسشهایی که داشتم گفت به نظرش سینماها کاملا در تسخیر فیلمهای بزرگ و ستارهها هستند عملا شهروندان عادی و معمولی تصویر چندانی روی پرده سینماها ندارند و او برای تماشای فیلمهای کوچک و مستقل به جشنوارهها یا مکانهای خاصی میرود. من برایش چند اسم کارگردان کرهای بردم و او هم خوشحال شد که آنها را میشناسم. بعد به او گفتم حالا که درباره آدمهای معمولی گفتی خوب نظرت درباره فیلمهای «هونگ سانگسو» چیست؟ او گفت دوستش ندارد. پرسیدم چرا؟ دیدم به دختر دیگر نگاه کرد و هر دو پقی زدند زیر خنده و من هم ادامه دادم آهان قضیه مربوط به این رسوایی اخیر است؟ خب با بازیگر زنش رابطه داشته نه؟ و پاسخ شنیدم که نه مسأله این بود که او زن داشت و همزمان با این بازیگر وارد رابطه شده بود که خب ابدا برای من پذیرفتنی نیست و رفتار بسیار غلطی بوده است. او داشت برایم توضیح میداد که فیلمهای اخیر او روایت این قضیه از زوایه دید خود هونگ سانگسو بوده که صاحبکارش دیگر وارد بحث شد و از من عذرخواهی کرد که دختر باید برگردد سر امور موزه داری.
در مسیر بازگشت به هتل و در مترو داشتم با خودم به کارکرد این موزه و مخاطبان آن فکر میکردم اینکه با وجود جالب بودن این تجربه در عمل با حضور فعالیتهای جانبی مثل وجود ایستگاههای نقاشی و عکاسی در حقیقت با یک تفریح نوجوانانه نه چندان جدی طرف بودم برای کسانیکه تا بحال به پاریس نرفتهاند و حال پاریس گذشته را برایشان اینجا آوردهاند و خب قیمت بالای بلیط شاید توضیحی برای خلوتی این موزه/ ایده باشد (بماند که خودش دارد باز برای جمعی از جوانان هنرمند از بازیگران آن نمایش موزیکال و هولوگرام و طراحان صحنه و دکور کار ایجاد میکند)
در همین حال و افکار بودم که جوانی با شمایل آسیای شرقی پس از چند بار لبخند به من سلام کرد و از من پرسید از کجا میآیم؟ گفتم ایرانیام و از بریتانیا خب شما از کجا میآیی؟ گفت آمریکا. پرسیدم اصلیتت چیست؟ گفت تایوانی. پس از کمی گفتوگو معلوم شد که در پی مأموریت مذهبی تبلیغی یکسال است از کلیسایی مربوط به فرقه «Restorationism» ماموریت دعوت را در کره یافته است. از او درباره استقبال کرهایها از این دعوت مذهبی پرسیدم و او پاسخ داد والله (؟!) اینجا یا اکثرا به چیزی اعتقاد ندارند یا در مقام بعدی بودایی هستند و اقلیت مذهبی دیگر را هم مسیحیان تشکیل میدهند. در حقیقت تکلیف همه با خودشان روشن است. از او درباره «کنفسیوسگرایی» پرسیدم که جواب داد این بیشتر از یک دین نوعی مسلک و مرام و ایده و کردار و عقیده است که بیاندازه بر رفتارهای فرهنگی ایشان تاثیرات عمیقی گذاشته است، برای مثال بعد از مدتی زیستن در کنار. ایشان متوجه میشوی که آنها با درجه بلندی صدا با شما حرف میزنند. اگر صدایشان را بلند کنند نشانه احترام است و اگر با آرامی و صدای زیر چیزی را رو به تو بگویند یا معنای صمیمیت و نزدیکی در رابطه را میدهد یا دارند به تو توهین میکنند. در حین همین توضیحات بود که مامور مذهبی به ایستگاه مقصدش رسید برای من آرزوی موفقیت کرد و با خداحافظی مرا با افکار خودم تا هتل تنها گذاشت.
برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.