«سفر طولانی به شب» (بی گان) برای من در کنار «هجوم» (شهرام مکری) و در میان فیلمهای مهم چند ساله اخیر، نمونهایترین اثر یک فیلمساز است که بعد از اقبال فیلم مهجور بهشدت تحسین شده قبلیاش، حال میخواهد به معنای واقعی کلمه فیل که نه، یک باغ وحش هوا کند.
بی گان چینی، در فیلم پیشیناش، «کایلی بلوز»، قصه مردی را تعریف کرده بود که در سفری برای یافتن یکی از اقوام نزدیکش در خواب و خیال با آدمهایی از آینده و گذشته خویش روبرو میشد. روایت فیلم تا میانههای اثر گنگ و غیر قابل فهم مینمود و به سختی میشد فهمید اصلا ماجرا از چه قرار است. اما اقبال منتقدان به این فیلم، اما نه بهخاطر این سرگردانی اولیه مخاطب در مواجهه با آن، بلکه به دلیل بخش چهل و پنج دقیقهای پایانی آن بود؛ جاییکه فیلمساز انگاری با یک دوربین فیلمبرداری هندیکم در فضایی رویا گونه یک سکانس/ پلان اعجابآور گرفته بود. تجانس آن ابهام و سختی در فهم قصه و آن صناعت و توانایی فیلمساز در خلق آن رویای عجیب باعث شد که همه منتظر فیلم بعدی کارگردان بشوند.
من آدم نیت/ ذهنخوانی نیستم اما حس میکنم فرآیند ساخت سفر طولانی روز به شب به صورت ناخودآگاه اینگونه در ذهن کارگردان شکل گرفته: از آنجاییکه فیلم قبلیام در جشنواره لوکارنو بود و با وجود جلوه کردن میان چند فیلم همچنان مهجور مانده، بگذار یک کاری بکنم که همه و همه دربارهاش صحبت کنند. و خب بلندپروازی فعلی فیلمساز به اثر مرعوبکننده فعلی ختم شده که در جشنواره کن به نمایش درآمد و به نظرم خواست پنهان و آشکار او را هم برآورده میکند.
به نظرم بهتر است هر کدام ما اول بفهمیم مشغول تماشای چه قصهای هستیم وگرنه بعد از یک ساعت به سختی فهمی از زمان و فضا و اساسا آنچه دارد روی پرده میگذرد خواهید داشت. شما با فیلمی طرفید که از شما میخواهد معمایی را حل کنید. اما معما اینجا چیست؟
به نظر میرسد قصه در دو زمان مختلف دارد رخ میدهد. مردی که مادرش در دوران کودکی، خانه را ترک کرده، در دوران جوانی برای یافتن دوستی که ناپدید شده به زنی بر میخورد که از نظر چهره شبیه مادرش است. این زن جذاب معشوقه یک گانگستر است. این مرد قصد میکند که تبهکار را بکشد اما در این کار ناکام میماند و زن را از دست میدهد. او حالا در دوران میانسالی باز به دنبال آن زن/ مادرش دارد میگردد به بهانهایی دیگر.
این خوانش/ تعبیر/ دریافت من از آنچه دیدم، که میتواند غلط باشد، البته با هزار جانکندن به دست آمده است. شما باید حواستان باشد سکانسها یکی درمیان میان حال و گذشته در رفت و آمدند و این را باید از تغییر رنگ موی بازیگر مرد و وجود صدای راوی دریابید. این وضعیت مبهم هم در بخش پایانی دوباره همچون فیلم قبلی به یک سکانس پلان طولانی حیرتآور ختم میشود. اگر در سالن سینما به تماشای این فیلم بنشینید میباید عینک مخصوص آثار سه بعدی را بر چشم بزنید. البته در این رویا/ خاطره که دوربین از داخل یک تونل میرسد به پرواز در آسمان و بعد فرود روی زمین و پروازی دیگر و… چندان برای حل معما راهگشا نیست.
من متوجه هستم که بی گان چقدر نسبت به فیلم اولش روی نور و رنگ و صدا و حتی طراحی اعجابآور آن سکانس پلان ۵۰ دقیقهای کار کرده است و قرار بوده حسابی شما را از خود بیخود کند. میفهمم که فیلمساز بهجا و نابهجا و بدون ظرافت با باران در خانه و لیوان متحرک روی میز به «استاکر» تارکوفسکی، با مرد گریان در حال گاز زدن سیب به «سگهای ولگرد» سای مینگ لیانگ، با تبهکار در حال رقص به «سگدانی» تارانتینو و در شیوه روایت -به قول دوستی- به «سال گذشته در مارینباد» ادای دین کرده است؛ اما با همه این حرفها معتقدم چند عامل موجب میشود این فیلم، آنچنان که باید و شاید مرا با خودش همراه نکند.
به نظرم در این روایت قصه آنچه که بیشتر هدف است تسخیر ذهن است تا قلب تماشاگر. این روایت منقطع بیشک موجب نوعی تمرکززدایی احساسی بیشتر تماشاگران میشود. شما بیشتر در پی حل و کشف یک معما که کی به کی است و چی به چی است میشوید و عملا فرصت نزدیکی به ذهن و حال و احوال و عشق شخصیت اصلی و جستجوی او برای یافتن مادر/ معشوقه از بیشتر مخاطبان دریغ میشود. (بعضی وقتها هم مجبور میشوید مثل هجوم در ابتدای فیلم بنویسید در شهر بیماری آمده که همه نیم ساعت از فیلم گذشته احساس نکنند از بازی به بیرون پرتاب شدهاند!) نکته اینجاست که اگر کسی نفهمید که این فیلم در پی چیست اصلا زمان حال و خاطره و گذشته و رویا را گم میکند نه آن ارجاعات را میفهمد (بماند که اصلا این ارجاع دادن هم نکته خاصی و ویژهای نیست و برای منتقد جماعت کار میکند) و نه برای سرنوشت آدمها تره خرد میکند. شما مثلا وسط این پلانها کوتاه یک لحظه میبیند که شخصیت اصلی جنازهای را (احتمالا همان دوستی که به دنبالش بوده؟) داخل چرخ دستی داخل یک معدن میاندازد. بعد این ماجرا به سختی میان تصاویر دیگر و چند اسم به خاطر خواهد ماند. این را اضافه کنید به مسأله زیرنویس که واقعا درک آنی تماشاگر غیر چینیزبان را از همه چیز به تعویق میاندازد.
همه این حرفها البته شاید برای کسانی دیگر بیمعنا باشد. من امسال از تماشای فیلم «غروب» (لاسلو نمش) لذت بردم. فیلمی که در روایت توضیح برخی از انگیزهها و رفتارها اثر غامضی جلوه میکند و شاید گروهی را پس بزند، همانطوری که برخی دیگر را سر «پسر شائول» پس زد. من فیلم را دوست داشتم چون ورای صناعت و تدبیر فیلمساز که دوباره دوربینش را به شخصیت اصلی میچسباند و رهایش نمیکند، آنرا در نقد جهان مدرن خودویرانگر یافتم. فیلم سفر طولانی روز به شب، اما ورای این شعبدهبازی و آن معما معنای خاصی را برای من به همراه نداشت (البته این دنبال مادر معشوق گشتن در طول تاریخ در دل یک فیلم با سویههای جنایی شاید شما را قانع کند) و احتمالا کسانی که چین بهتر میشناسند در دل این شعبده مفاهیم فرامتنی دیگری را هم بازخوانی کنند. نمیدانم شاید هم باید زمان بگذرد که افراد ارزشی همچون «آینه» و «آمارکورد» برای این اثر قائل بشوند. باید صبر کرد و نقدهای دیگران را خواند.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.