تماشای دو فیلم «هزارپا» (ابوالحسن داوودی) و «خوک» (مانی حقیقی) در روزهای پایانی سال ۹۷ برای من با حیرت و افسوس و غم توامان همراه بود. هر دو فیلم به طرز تاملبرانگیزی در چهل سالگی انقلاب، خواسته یا ناخواسته آگاهانه و ناآگاهانه بر نوعی بنبست تمام عیار و به ته خط رسیدن همه آرمانها و خواستهای فرهنگی اندیشهشده/ آرزو شده/ تلاش شده/ دیکتهشده تاکید کردهاند.
از یک سو به هزارپا فکر میکنم. یک کمدی سخیف، بعضا لوس و بدون طراوت و کم ایده که مرا به زور میخنداند و نه تنها در مجموعه کمدیهای موفق سینمای ایران که در کارنامه «ابوالحسن داوودی» (با کمدیهای بهتری چون «سفر جادویی»، «جیببرها به بهشت نمیروند»، «من زمین را دوست دارم» و بهترین آنها «نان، عشق و موتور ۱۰۰۰») ضعیفترین ساخته او به حساب میآید و با این حال نزدیک به ۴۰ میلیارد فروش کرده است. (در حالیکه تنها ۲۰ درصد سینماروها برای تماشایش به سینماها رفتهاند)
نقطه شروع هزارپا اگر جریانی باشد که خیلی خیلی خیلی پیشتر در مطایبه و شوخی و مکالمه انتقادی/ هجوگونه با گذشتهای تلخ، در فیلمهایی همچون «لیلی با من است» (کمال تبریزی) به نوعی و در حالی دیگر «اخراجیها» (مسعود دهنمکی) شروع شد و این سالها با دو فیلم «نهنگ عنبر» (سامان مقدم) و «بمب، یک عاشقانه» (پیمان معادی) به اوج رسید، اما محصول نهایی در حال حاضر به یک شیشکی تمام عیار درباره تمام رفتارها و هنجارها و خواستها و توصیههای فرهنگی این چهار دهه تبدیل شده است. راستش را بخواهید من در تمام طول تماشای فیلم پیش خودم حس میکردم اگر روزی روزگاری نظام فعلی سقوط میکرد و فردی را با هلیکوپتر به داخل ایران میآورند که حس مضحک و خشمش را از چهل سال انقلاب ایران بروز دهد در فردای براندازی، محصولش همین هزارپا میشد.
بگذارید با مثالی برایتان روشن کنم دقیقا دارم به چه اشاره میکنم که البته شما هم قطعا خوب میدانید و اساسا این فروش ۴۰ میلیاردی از همانجا میآید. در سکانسی از فیلم، رضا هزارپا نواری را در خودری که ترمز میبرد پخش میکند. صدا، سرود حماسی «ای لشکر صاحبزمان» است با اجرای مشهور «حاج صادق آهنگران» که گفته میشد با این نوا فوج فوج رزمنده به جبهههای نبرد میرفتند و فراوان از جان گذشته غیور و مخلص و بیادعا، خودشان را برای حفظ آرمانها و وطن روی مین میانداختند. حال در فیلم هزارپا در آنی صدای آهنگران در دستگاه پخش صوت از ریخت میافتد و رضا هزارپا هم از مهلکه مجاهدین (که شاید نخستینبار است که سوژه خندهاند و نه ترس و هول) با همین سرود از ریخت افتاده جان سالم به در میبرد.
راستش را بخواهید هیچوقت باور نمیکردم روزی روزگاری بشود در دل این نظام اینچنین به صراحت با یکی از اصولیترین و مهمترین نمادهای این چهل سال گذشته با این سر و شکل شوخی کرد. خب حال به قول معروف چو صد آید نود هم پیش ماست، وقتی میشود با صادق آهنگران شوخی کرد چرا نشود نشان داد پشت مراسم شلهزرد پزان عرق سگی تولید میشود و فیلمی ساخت سرشار از متلکهای جنسی که در سکانسی که زن و مرد غریبه به هم بسته شدهاند و قرار است به هم دست نزنند به همه چیز هم دست میزنند!
حال میشود با تماشای هزارپا در چهل سالگی انقلاب و بازخوانی تصاویر رزمندگان و دگردیسی مجروحان و معولان در تمام این سالها در فیلمهای ایرانی از «پرستار شب» (محمدعلی نجفی) و «شیدا» (کمال تبریزی) و «از کرخه تا راین» (ابراهیم حاتمیکیا) تا «عروسی خوبان» (محسن مخملباف) و «گاهی به آسمان نگاه کن» (کمال تبریزی) و حال این تصویر غمانگیز از ایشان (که واقعا حضور آن نابینا با سر و شکل دل مرا به درد میآورد) به استحاله و دگردیسی و از ریخت افتادن همه چیز و همهکس و تمام آن آرمانها و آدمها رسید.
اما پخش هزارپا معنای دیگری ندارد؟ آیا اساسا از منظری دیگر از بین رفتن جدیت و عبوسی و صلبیت و خشونت اوایل انقلاب و دهه شصت و جایگزینی آن با این وضعیت طنز ناموقر فعلی و بی معنایی همه چیز، معنای یک انعطاف پذیری فکر/ تصمیمگیری شده را در خود ندارد و رمز امتداد دستگاه فکری و سیاسی و فرهنگی فعلی نیست؟ اگر علقهها و وابستگیهای فکری و ایدیولوژیک و آرمانی «کمال تبریزی» و «مسعود دهنمکی» و حتی در نقطهای دورتر «محمدرضا هنرمند» و «رسول ملاقلیپور»، در آثار و صداهای انتقادی و شوخیهایشان نهایتا با رستگاری یک قهرمان در آن وضعیت آشوبناک درون فیلمها همراه میشد، اما هزارپا یکسره زیر همه چیز میزند وقتی رزمندههای داوطلب مجروح در پشت در بیمارستان منتظر رهایی رضا هزارپایی هستند که ذرهای نادم نیست و حال از بد حادثه باید با زنی که آرزوی زیستن با یک جانباز را نذر کرده تا ابد بماند!
از هزارپا و این فکر که لحظات فراوانی از این فیلم در سالهای دور میتوانست به ممنوعالکاری هنرمند و آتش زدن سینماها منتهی شود و همچنین رهاشدگی و بی در و پیکری فیلم در کارگردانی و روایت و فیلمنامه (از این منظر مثلا فیلم «در ساعت پنج عصر» مهران مدیری به مراتب اثر فکر شدهتری است) میگذرم و میرسم به «خوک» و روایتی دیگر از ریختافتادگی امروز فرهنگی ما.
من میدانم خوک به دلایل فراوان از جمله خود مانی حقیقی و اشارات/ وامگیری آشکار و پنهان و مطایبهانگیزش از وقایع دردناک و فاجعهبار تاریخ معاصر ایران به مذاق خیلیها خوش نیامده است. با اینحال معتقدم خوک به طرز دردآلودی بازنمایی وضعیت فرصت طلبانه جاری در بین برخی از اقشار مثلا اندیشمندنما/ میانمایه/ شبه هنرمند- روشنفکر / فعال سیاسی و فرهنگی داخل (و خارج ایران و اساسا کل جهان) این روزهاست. و البته اگر به قسمت ایرانش بسنده کنیم بیشک چنین وضعیتی محصول همان دورانیست که حوادث هزارپا در آن میگذرد.
فضای درون خوک برای من یادآور دنیای آثار «یورگس لانتیموس» یونانی و بخصوص «خرچنگ» اوست. جایی که یک شرایط ابزورد و تلخ اولیه واکنشهایی بلاهتبار را در دو سو به همراه داشته و حال اگر بتوانیم شرایط ضد قهرمانمان را بفهمیم اما به دلیل وضعیت حماقتبار و کثیف بیرون و درون او از همدلی و همراهی با او عاجزیم و البته یک دلیلش هم میتواند این باشد که او به طرز پریشان کنندهای یادآور چیزهای از خود خود ماست.
فهم عصبانیت جمعی از منتقدان در برخورد با درونمایه فیلم اما مسأله دشواری نیست. شاید انتظار میرفت «مانی حقیقی» با حمله به سیستمی که هنرمندش را اخته کرده و به این روز انداخته، مسیر دیگری را در پیش بگیرد و آن را بیشتر به باد نقد بگیرد تا به هجو بکشد. اما من فکر میکنم مانی حقیقی روایتگر روزگار دیگری است. روزگاری که سیستم فرهنگی قتلعامهایش را انجام داده و حالا کنار نشسته و خب این هنرمندان و مردم عادی پرورش یافته در آن فضا و پس از آن فضا هستند که به جان هم افتادهاند. از یک سو نیروهای امنیتی خیلی با آرامش و طمانیه و پاروزنان با قایقهای به شکل قوها شما را کت بسته برای بازجویی میبرند و آنجا با چاقوی سلاخی گوسفند خربزه قاچ میکنند و در دهانتان میگذارند و تهدیدتان میکنند، اما اوضاع آنقدر بیریخت شده که خودشان هم میدانند حتی تایید و تکذیبشان و اتهام زدن و نزدنشان هم تومنی سنار دیگر خریدار ندارد. از سوی دیگر هنرمند بیبار و به ته خط رسیده که هم مورد لعن است و هم همچنان میتواند عکس یادگاری با او گرفت پیش خودش هی فکر میکند چرا سراغ او نیامدهاند برای گفتوگو و قتلعام و نگران این است که آیا میزان اهمیت افراد در این دوران به نیست و نابودشدن ایشان است؟ آیا حقیقی دارد به آن هنرمندانی هم میتازد که در این سالها توقیف فیلمهایشان – بخوانید مرگ آن فیلمها- در داوری غلط این روزها و چه بسا تاریخ همچون اتفاق فرخندهای و انقلابی بلاهتباری به حساب میآمده و گروهی دیگر از هنرمندان هم دارند زور میزنند که این بشود و نمیشود؟ آیا دارد به جماعتی میتازد که غمگینند و حسود که نتوانستند در این وضعیت هرکی هرکی دیوانهوار همچون لحظات اولیه آن پارتی بالماسکه، از این وضعیت وخیم فرهنگی به دلایل کاملا شخصی و برآمده از آن شمشیر داموکلس/ چاقوی خربزهخوری برای خود نمدی بسازنند که حداقل رستگار تاریخ شوند؟ آیا او مردمی را که تنها از هر سوژهای هشتگ میسازند نشانه نرفته ورای آن نظام اخته ساز فرهنگی؟ آیا او واقعا از ما نمیخواهد کمی به این روزگار قمر در غرب و رفتارهای خودمان و ادعاهای دهان پرکن که به آنی جلوی زن و پول و قدرت و شهرت فرو میریزند فکر کنیم؟
خوک اگر در سرتاسرش فضایی داشت همچون بخش زندان رفتن حسن و پخش کنسرت خیالی، یا آن لحظهای که حسن با خود خوک واقعی (؟!) با آن صدای رعشهآور و آن مقتل خوانی غریب مواجه میشود و اگر مثل همیشه با نوعی عجول بودن در فیلمنامه و پیرنگ و باز کارگردانی همراه نمیشد، آنوقت به یک کمدی سیاه درست و درمان و ماندگار میرسیدم ؛ به فیلم بسیار مهمی در نمایش ژرف و تمثیلی از وضعیت فرهنگی و برخی از فرصتطلبان این دوران که از سقوط تا عروج برای ایگوی خودشان سود میجویند. اما باید اذعان داشت متأسفانه به سختی بشود مخالفان و دلزدگان فیلم را به تماشا و تاملی دوباره در آن واداشت.
به هرحال من دوست داشتم اگر قدرت و اعتباری داشتم ابوالحسن داوودی و مانی حقیقی را روبروی هم مینشاندم و از آنها میخواستم با هم و با ما حرف بزنند و بگویند اصولاً چه شد که این فیلمها را ساختند و داشتند به چه فکر میکردند و البته هزار حرف و حدیث دیگر درباره تامین سرمایه این فیلمها و آدمهای درگیر و…. که خب بعید است آنها حتی وقت این کارها را داشته باشند و اساسا مرا یا امثال مرا مرجعی بدانند برای این کار.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.