دو روز است که از فوت «یدالله صمدی» گذشته و دلم گرفت و سوخت که نتوانستم دو خطی درباره‌اش بنویسم و تسلیتی بگویم. یدالله صمدی را همان دهه شصت و در سن کودکی با تماشای فیلم‌هایش در تلویزیون شناختم. «مردی که زیاد می‌دانست» را تلویزیون چندین بار پخش کرده بود و قصه طنزآمیز مردی با قابلیت معجزه‌آسای خبردار شدن از آینده با خواندن روزنامه‌ای جادویی و به تدریج به خود غره شدن و از دست دادن قدرت و آرزوهایش و دوباره بازگشت به زندگی معمولی اولیه‌اش مرا در آن سال‌ها به فکر وا می‌داشت.

سرنوشت شخصیت اول این فیلم با بازی «عنایت شفیعی» و بی‌کفایتی و حرص و طمعی که اقبال را از کف او پراند، سال‌ها بعد در نسخه‌های عبوسی همچون «بید مجنون» مجید مجیدی یا مجموعه کمدی تلخی مثل «کت جادویی» محمدحسین لطیفی تکرار شد. این مضمون اقبالی که موجب دردسر می‌شود حتی همان سال‌ها در «زرد قناری» رخشان بنی‌اعتماد و «جایزه» علیرضا داوودنژاد و شاید کلی فیلم دیگر هم قابل ردیابی بود.

به هرحال صمدی یکسال بعد از نخستین فیلمش، «اتوبوس» را با فیلمنامه‌ای از «داریوش فرهنگ» کارگردانی و به نمایش درآورد. اتوبوس هم باز کمدی تلخی بود درباره بالادهی و پایین دهی‌های یک روستا که رقابت و کینه بین این دو دسته و از طرفی دیگر سودجویی کدخدا این دو جماعت را به جان هم می‌انداخت و خب به همین دلیل هر کدامشان اتوبوسی می‌خریدند و آخرش دوباره همه آرزوهایشان بر باد می‌رفت به نوعی. آن سال‌ها دعواها و چشم‌همچشمی‌ها و پویایی فیلم و بازی زنده‌یاد «هادی اسلامی» و کلا جوش و خروش آن برایم جذاب بود و هربار که تلویزیون آن را پخش می‌کرد می‌نشستم به تماشای آن. سال‌ها بعد فهمیدم که قصه اصلی فیلم از آن «محمود دولت‌آبادی» بوده است که اجازه ندادند اسمش در عنوان‌بندی بیابد. از آن طرف فیلمنامه دیگری هم به اسم «پرونده قدیمی پیرآباد» با شباهت‌های فراوان با اتوبوس از «بهرام بیضایی» منتشر شد که بعدها «رفیع پیتز» بر اساس آن «فصل پنجم» را ساخت و خیلی مشخص نشد این میان بین بیضایی و فرهنگ و دولت‌آبادی دقیقا چه رخ داده است با وجود اینکه به نظر می‌رسید بیضایی حتی طرحی به اسم اتوبوس داشته که به سال ۱۳۶۰ بر می‌گردد.

صمدی بعد از اتوبوس، «ایستگاه» را ساخت درباره بمب‌گذاری ایستگاه مرکزی راه‌آهن با بازی «پرویز پورحسینی» و «گلچهره سجادیه». فیلمی هیجان‌انگیز و سرپا و به تعبیری یک تریلر روانشناختی ایرانی که در آن سال‌ها در کنار چند فیلم دیگر با موضوع عملیات تروریستی مثل «تعقیب سایه‌ها» (علی شاه حاتمی)، «مجنون» (رسول ملاقلی‌پور) و «پرواز پنجم ژوئن» (علیرضا سمیع‌آذر) تماشاگر را خوب سرگرم می‌کرد. چهره خاص پورحسینی که در دوران میانسالی ترکیبی از اضطراب و نوعی خباثت را در خود داشت بدجوری کابوس‌گونه می‌نمود و در کنار حضورش در «طلسم» (داریوش فرهنگ) هربار که در قابی از فیلم ظاهر می‌شد مرا حسابی مشوش می‌کرد.

اولین فیلمی که از یدالله صمدی روی پرده سینما دیدم «ساوالان» بود. یادم است در برنامه‌های ویژه جشنواره فیلم فجر یک نما دیده بودم از توپی که از بالای پشت‌بام کاهگلی یک خانه روستایی شلیک و وسط یک حوض پر آب منفجر می‌شد و همین باعث شده بود شوق تماشای فیلم را داشته باشم. پدرم را مجبور کردم که با من به تماشای فیلم بیاید و آن را در سینما آفریقا ظهر جمعه دیدیم. فکر کنم برای اولین بار تصویر نوازندگان عاشیق را در این فیلم دیدم. از آن فیلم چهره «مجید مظفری» و آن پوستین سفید روی تنش به یادم مانده و «فردوس کاویانی» که او را در آغوش می‌گرفت و همان صحنه‌های نبرد و کلا سرگرم شدن با قصه‌ای که خارج از تهران می‌گذشت و از آذربایجان و افسانه‌ای فولکور بود و در این سن برای من یادآور «یوجیمبو» کوروساواست و سرگرمت می‌کرد و همان توپی که در حوض آب منفجر می‌شد و البته موسیقی «فرهاد فخرالدینی».

«آپارتمان شماره سیزده» جزو اولین فیلم‌هایی بود که اجازه یافتم تنها به سینما بروم برای تماشایش. تنهای تنها که نه البته. فیلم را با «محمد طباطبایی» (قدیمی‌ترین دوست زندگی‌ام که از کلاس اول دبستان با هم آشنا شدیم) در سینما آزادی دیدیم. با وجود اینکه پیشتر حس و حالی شبیه آن را در «اجاره‌نشین‌ها»ی داریوش مهرجویی تجربه کرده بودم، اما حسابی در برخی از لحظه‌هایش قهقهه زدیم مثل جایی که «علیرضا خمسه» مدام مشتری می‌آورد برای فروختن آپارتمانش و زنده‌یاد «جمشید اسماعیل‌خانی» با آن هیبت و صدای نخراشیده و پیژامه بر پا برای گرفتن گوسفند‌های فراری تلاش می‌کرد، یا آن مشتری که لای مراسم عروسی گیر کرده بود در پله‌ها و کل‌کل مهمان‌ها جنون‌آسا به نظر می‌رسید در آن شلوغی، یا «ابراهیم آبادی» دندانپزشک ارمنی با آن صندلی دندانپزشکی عهد بوق که مدام می‌گفت: «آنژکسیونه؟!» یا جایی که اسماعیل‌خانی و «سیروس گرجستانی» با هم کتک‌کاری کردند و «مرتضی ضرابی» لاغر اندام وصل شده بود به کمر «فرهاد خان‌محمدی» یا یکی دیگر و همانجا یکی زد توی گوش گرجستانی و موهای کم پشت او ریخت تو صورتش از شدت ضربه و از روی ناباوری گفت: «من قمرم!» و کتک‌کاری را دوباره از سر گرفتند. آپارتمان شماره سیزده یکی از آن فیلم‌های شلوغ و پلوغ و دیوانه‌واری بود که هرچه جلوتر آمدیم دیگر تکرار نشد در این سینمای ما و بعید است دیگر کسی جرات و حال و سرمایه ساختش را داشته باشد.

فیلم بعدی صمدی، «دو نفر و نصفی»، هم باز کمدی بود با حضور دو بازیگر مطرح آن سال‌ها یعنی علیرضا خمسه و «فرامز قریبیان» که استفاده از قریبیانی که شهره به بازی در فیلم‌های جدی و حادثه‌ای بود برای ایفای نقش در آن فیلم عجیب می‌نمود. یادم می‌آید که فیلم در گزارش‌های جشنواره مجله فیلم چندان با استقبال روبرو نشد و حس خاصی را ایجاد نکرد. فیلم را با پدر بزرگم در سینما استقلال دیدم و خاطرم است در همان سال‌ها حس کردم فیلم با کمدی‌های دیگری که تا آن زمان دیده بودم متفاوت است و الان می‌توانم از آن با عنوان طنز ملایم یاد بکنم (واژه‌ای که آن دوران نمی‌دانستم!) فیلمی که سخیف نبود و ملاحتی درش جاری بود. حالا که فکرش را می‌کنم معتقدم در کنار فیلم‌هایی مثل «همسر» (مهدی فخیم زاده) و سال‌ها بعد «صورتی» (فریدون جیرانی) می‌توانستند پیشنهاد‌های مناسبی باشند برای تنوع کمدی‌ها که متاسفانه مثل خیلی پیشنهادهای دیگر پی‌گیری نشدند.

«دمرل» فیلم بعدی صمدی بود با بازی «علیرضا لرستانی» کشتی‌گیر. یک افسانه دیگر فولکور از آذربایجان که البته درش می‌شد نشانه‌هایی از مجموعه تلویزیونی «جنگجویان کوهستان» را هم دید. فیلم را شب‌هنگام با پدرم و «احسان نوروزی» و پدرش در سینما صحرا دیدیم در همان نمایش جشنواره‌ای‌اش و همگی ما به طرز عجیبی (طوری که خودم هم الان باورم نمی‌شود) از تماشای آن خوشمان آمده بود و سرگرم شده بودیم و درگیر قصه آن.

آخرین فیلمی که از صمدی دیدم «معجزه خنده» بود. فیلم را با جمعی از دوستانم در سینما «عصر جدید» دیدم راستش چندان برایم جذابیت نداشت. دلیلش هم معلوم بود چون یکی دو سه سال قبل تاتر فوق‌العاده «عشق‌آباد» را به کارگردانی «داوود میرباقری» و با بازی «پرویز پرستویی» و «ماهایا پطروسیان» و «سیروس گرجستانی» در تاتر شهر را با همین قصه در تاتر شهر تماشا کرده و آنقدر مشعوف و شیفته‌اش شده بودم و در آن روزگار بقدری با طراوت و نو جلوه کرد برای همه ما (اساسا با عشق‌آباد فصل تازه‌ای رقم خورد در تاتر ایران در همان حوالی دوم خرداد و بعد از آن و شور و حالی دیگر و دوران پرباری آغاز شد در آن عرصه) که دیگر نسخه سینمایی آن حتی با حضور «مهدی هاشمی» کم رمق و کهنه و تجربه شده و بی‌انرژی به نظر می‌رسید. از آن فیلم تنها همین دیالوگ به یادم مانده که کسی می‌خواند مدام «در این درگه، که گه، کَه کُه شود کُه کَه….» که یکی عصبانی شد و در جوابش گفت اگر یکبار دیگه بخوانی کاری باهات می‌کنم که به «به به بگی گُه گُه». چیزی دیگری که خاطرم مانده این است که در آن سال‌ها مهدی هاشمی بعد از آن فیلم تا زمان نمایش مجموعه تلویزیونی «هزاران چشم» ناگهان ناپدید شد (او در گفت‌وگو با من در پادکست شماره ده ابدیت و یک روز گفت که دورانی پیش آمده بود که حالش مساعد نبود).


بعد از معجزه خنده دیگر هیچ چیزی از یدالله صمدی ندیدم.سلیقه و توقع سینمایی‌ام تغییر کرده بود و نقدها و یادداشت‌های سینمایی هیچکدام مرا به تماشای فیلم‌های او ترغیب نمی‌کرد. یادم است یکبار یکی از منتقدان سینمای ایران در جایی برای تحقیر نوعی فیلمسازی سخیف از اسم او یاد برده بود. حال که به گذشته نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم آن منتقد بی‌اندازه آدم نامنصف و بد عهد و بد‌دلی بوده است. صمدی عاشق قصه‌گویی بود و همچون جمعی از همنسلانش به سینما و تماشاگر ایمان داشت و سعی می‌کرد در حد خودش دست به تجربه‌هایی در گونه‌های مختلف سینمایی بزند. فیلم‌های او از پویایی برخوردار بودند که فکر می‌کنم برخی از آنها همچون ایستگاه و آپارتمان شماره سیزده یا حتی اتوبوس همین روزها همچنان تا انتها تماشاگر را به تعقیب قصه‌هایشان وادارند. خدایت بیامرزد، صمدی، یدالله که در آن سال‌های سخت با فیلم‌هایت ما را به سینما می‌کشاندی و سرگرم‌مان می‌کردی.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک و در سایت سرزمین هنر به چاپ رسید. برای خواندن نظرات به اینجا و اینجا مراجعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

سه × سه =