اشاره: نوشته زیر، ترجمهای بود از مجموعه گفتوگوهای «پل توماس اندرسون» به مناسبت نمایش عمومی فیلم «رشته خیال» که در شماره ۴۲ مجله «شبکه آفتاب» با عنوان «سیلی خوردن مرد خودبسنده» (نسخه پیدیاف) در خرداد سال ۱۳۹۷ به چاپ رسید.
«پل توماس اندرسون» در آستانه پنجاه سالگی با داشتن هشت فیلم بلند و سی و یک فیلم کوتاه و ویدئویی و مستند در کارنامه به یکی از نامهای معتبر سینمای آمریکا و جهان تبدیل شدهاست. سینماگری که بعد از ادای دینهایی قابل توجه و ویژه و چشمگیر و مرعوبکننده به «رابرت آلتمن» و «مارتین اسکورسیزی» در فیلمهای «شبهای بوگی» و «ماگنولیا» آرام آرام در فیلمهای «منگ عشق»، «خون بهپا خواهد شد»، «استاد» و «عیب ذاتی» در عین وام گرفتنی ژرف از تاریخ سینما با خلاقیت و بلندپروازیهایش در دل هالیوود به زبانی کاملا شخصی و در این روزها منحصربه فرد رسید. به نظر بخشی از منتقدان و سینمادوستان هشتمین ساخته او، «رشته خیال»، در میان نامزدهای حاضر در مراسم اسکار ۲۰۱۸ لایقترین اثر برای تصاحب بهترین فیلم و کارگردانی و بازیگری بود که همچون باقی آثار دیگر این کارگردان با بیمهری اعضای آکادمی روبرو شد. عنوان فیلم به گفته نویسنده مجله «سایت اند ساوند» اشاره به نوعی رواننژندی زنان خیاطی دارد که پس از ساعتها کار توانفرانسای دوخت و دوز وقتی از منطقه «ایستاند» لندن ویکتوریایی به خانه برمیگشتند دستانشان بهطور ناخودآگاه در هوا در حال لمس نخ و سوز بوده و در خلوت و وهم به کار خیاطی ادامه میدادند. از این جهت شاید «رشته خیال» ترجمه درستی برای « Phantom Thread» نباشد و «نخ خیالی» یا «رشتهای از جنس وهم» یا «رشته/ نخ موهوم» برگردانهای مناسبتری به نظر برسند. با این وجود، در دل عنوان «رشته خیال» نوعی حس و حال شاعرانه پنهان است متناسب با درون فیلم عاشقانه کمیاب پل توماس اندرسون که در آن بیشتر از تمام فیلمهایش به «منگ عشق» نزدیک شده و از آن نرینهخویی همیشگی آثارش فاصله گرفتهاست. «رشته خیال» همچون هر عاشقانه ناب دیگری هم تکان دهنده است، هم فکور، هم پر احساس، هم سنجیده، هم درباره نرسیدن، هم درباره ویرانی، هم درباره قدرت، هم درباره جنون، هم درباره فنا، هم درباره تنهایی، هم درباره وسواس، هم درباره خلاقیت، هم درباره ایستایی، هم درباره خودخواهی، هم درباره انتقام، هم درباره غرور، هم سرشار از جزئیات هم تحسین برانگیز هم در حال قرار دادن تماشاگر در موقعیت ها و حس ها و حال و هوای متفاوت و گوناگون. آنچه در زیر میخوانید مجموعهای است گردآوری شده از گفتوگوهای گوناگون پل توماس اندرسون با سایتها و مجلات مختلف سینمایی و توضیحات او درباره چرایی ساختن این فیلم و برخی از جزئیات آن و همچنین نفرینی که گویی بر فیلم او نازل شده بود، جایی که شروع فیلمبرداری فیلمش با سوگند خوردن دونالد ترامپ همراه میشود و در میانه کار بازیگر و همکار محبوبش، دانیل دیلوئیس، اعلام بازنشستگی میکند و در پایان درگذشت کارگردان نامی و مرشد او در زندگی، جاناتن دمی، او را به افسردگی شدیدی میکشاند.
ایده اولیه
ساخت فیلم «عیب ذاتی» از نظر ذهنی بیاندازه برایم چالش برانگیز بود. دلم میخواست فیلمی یکسره و در تمامی وجوه مخالف آن را بسازم. «کریس راک» [کمدین و بازیگر سینمای آمریکا] یکبار به من گفته بود «کی میروی یک فیلم هم درباره رابطه یک زن و مرد بسازی؟». پیش خودم گفتم عجب توصیه خوبی و خب اگر کریس راک به توصیهای بکند باید حتما انجامش داد! به همین دلیل مدتها بود ساختن فیلمی در گونه «عاشقانههای گوتیک» (Gothic Romance) ذهن مرا مشغول کرده بود. به فیلمی فکر میکردم درباره رابطه یک زن و مرد که در آن شخصیت مرد تا وقتی بیمار نیست نمیتواند اوج نیازمندیاش را به دیگری نشان دهد.
من در مواجهه با بیماری شیوههای گوناگونی را در پیش میگیرم. در ابتدای امر وانمود میکنم که حالم بد نیست و حواس خودم را متوجه چیز دیگری میکنم. دوست ندارم آدم بد خلق و عنقی به نظرم برسم چون نمیخواهم از کارهایم بمانم و چیزی را از دست بدهم. این روش بیشتر وقتها جواب میدهد. اما اگر حالم خوش نشد و واقعا ضعف از کارم انداخته باشد و زمینگیر شده باشم آنوقت به کمک کسی نیازمندم.
یادم میآید سرمای سختی خورده بودم و همسرم، «مایا رودُلف» [بازیگر سینما و تاتر]، با مهربانی و عطوفت مدتها در کنارم بود و همین شد که با خودم فکر کردم خب چطور میشود اگر او مرا دو هفته در همین حال و روز نگه دارد؟ به این فکر میکردم که چطور بعضی وقتها میخواهیم چیزی ما را از این هیاهو و سرعت و غوغا و اضطراب پیرامونمان جدا کند. انگاری طالب نوعی آرامش و رخوتیم که با بیماری به دست میآید. زمانی که بیماری میتواند خود سلامتی بشود.
در همین دوران بود که در رختخواب به تماشای فیلمهای نامناسب با این حال و احوال مشغول شدم. فیلمهایی مثل «ربکا» (آلفرد هیچکاک)، «سرگذشت آدل ه.» (فرانسوا تروفو) و «دیو و دلبر» (ژان کوکتو و رنه کلمان). به دنبال تماشای این فیلمها به سرم زد نکند همسرم واقعا مرا مسموم کردهاست. و خب با همین ایده شروع به نوشتن فیلمنامه کردم. در طرح اولیه دنبال دنیایی باشکوه و پر زرق و برق میگشتم با لباسهایی اعیانی که درش رابطهای شکل گرفته و متولد میشود. با زن و مردی طرف بودیم در تقلا و کشمکش برای ایجاد و ادامه دادن این رابطه و البته فرد سومی که این رابطه را تخریب و مسموم میکند. یادم میآید در طرح اولیه تنها کلمات مرد، زن، رابطه، خواهر با یک علامت پرسش در کنارش برایم اهمیت داشتند.
من چندان از سندرم «مونشهاوزن» اطلاع دقیقی ندارم. [یک بیماری روانی که فرد به پزشک مراجعه میکند از علائم بیماری داخلی یا حتی زخم و جراحت حرف میزند تا در بیمارستان تحت مراقبت، آزمایش یا حتی جراحی قرار بگیرد] اما در بستر افتادن و پرستاری همسرم و ترکیب این ایده با نوعی بدذاتی و خباثث و البته طنزو در سطحی کلانتر به تصویر کشیدن رابطه طولانی مدت دو انسان و مساله توازن قدرت در آن و محدود نشدن تنها به رابطه هنرمند/خالق با الهه الهامش آن چیزی بود که با ساختن «رشته خیال» در پیاش بودم.
همکاری با دانیل دی لوئیس
پیش از «خون به پا خواهد شد» هیچوقت او را ندیده بودم. نخستین بار برای صحبت درباره همان فیلم به خانه او در نیویورک رفتم. واقعیتش را بخواهید قبل از دیدن او مثل هر آدم دیگری پیش فرضهایی داشتم. البته میدانستم قرار نیست با «بیل قصاب» [شخصیت فیلم «دارودستههای نیویورکی»] یا «کریستی براون» [شخصیت فیلم «پای چپ من»] روبرو شوم. تنها میدانستم قرار است با یک انسان متشخص ملاقات کنم که روبروی شما هنگام نشستن پایش را روی پایش میاندازد. آن موقع احساس تشویش داشتم و مرعوب او شده بودم با اینحال بعد از مدتی بینمان حسی از عشق و صفا جاری شد! با او نشستم و چای خوردیم و دو سه ساعتی حرف زدیم. این قصه روزها روزها تکرار شد تا نتیجهاش را در «خون…» دیدید. حال قرار بود بعد از ده سال با او همکاری جدیدی را آغاز کنم.
دانیل همیشه در بالای فهرست بازیگرانی بود که میخواستم با آنها در فیلمی همکاری کنم. بعد از «خون…» هر کدام از ما به مسیر دیگری رفتیم اما همواره چیزی پنهان در دل هر دوی ما برای همکاری دوباره وجود داشت. ساخت «عیب ذاتی» را تمام کرده بودم و مترصد ساخت فیلم دیگری بودم. حس کردم دیگر بعد از دو فیلم من و دو فیلم در کارنامه او زمان دارد دیر میشود. دانیل را خوب میشناختم و میدانستم باید موقعیتی را فراهم کنم و پشت میز آشپزخانه روبروی هم بنشینیم و درست و حسابی با هم حرف بزنیم و یک تصمیم قاطع برای ساخت یک فیلم بگیریم.
ایده کلی پرورش نیافته را در ذهن داشتم. تجربه موفق و خوشایند همکاری قبلی ما به مدد پرورش و بسط هر روزه ایدهها و قصه و کشف و بدهبستان و هشت نه ماه در کنار یکدیگر صورت گرفته بود. این شیوه همکاری و بده بستان فکری را تا اندازه کمتری با «فلیپ سیمور هافمن» نیز هنگام ساخت «استاد» تجربه کرده بودم. این بار هم همه چیز با بحث و همفکری جلو رفت. ما تا نهایی شدن قصه اصلا نمیدانستیم قرار است شخصیت اصلیمان یک طراح لباس و یک خیاط خبره باشد. ذات قصه ما آدمی خودشیفته و خودستا و خودخواهی را میطلبید که تن به رابطه با زنی بدهد. به همین دلیل ما هر ایدهای را زیر و رو کردیم و با هر شخصیتی کلنجار رفتیم تا به «رینولدز وودکاک» طراح لباس رسیدیم. اسم او را هم دانیل پیشنهاد داد. موقعی که این اسم را به زبان آورد یک ساعت تمام از خنده اشکمان درآمده بود. پیش خودمان گفتیم این اسم را که نمیشود استفاده کرده [به علت معنی دوگانه و خارج از ادب/ عرف فامیلی شخصیت] ولی آخرش همین اسم را برای او انتخاب کردیم. فراوان جلسه و بحث و گفتوگو داشتیم درباره ایدههایمان. کلی گفتوگوی تلفنی، پیغام، سفر به ایرلند، سفر به لندن، سفر به نیویورک، بازدید از موزههای مختلف از جمله «ویکتوریا و آلبرت» و «متروپولیتن»، چندین نوبت کوهنوردی و دستآخر صرف مدت زمان زیادی در «بخش لباسهای باله نیویورک» که در آنجا دانیل چگونگی دوختن و تمامی رفتارها و کردارهای پایهای خیاطی را فرا گرفت.
دانیل برای من همکار و همراهی رویایی است. او همهچیزی که شما میخواهید در خودش دارد. او به جزئیات توجه میکند و حتی درباره مثلا کاناپهای که در اتاق نشمین شخصیت اصلی ایده میدهد و نظر دارد. من بیاندازه خوشاقبال بودم که در این فیلم با او همکاری کردهام. در این رابطه من اینبار بیشتر نقش «شادیآفرین» (Cheerleader) را داشتم. میدانستم اگر چیزی را شروع کنم و نقطه آغاز را نشان بدهم او مسیر درست را خواهد رفت. ایدههای خام اولیه، دیالوگها و حس و حال مبهم ابتدایی را با او در میان گذاشتم و خب از اینجا به بعد کار ما تازه شروع شد. در حقیقت بدنه اصلی قصه از آن من بود اما بخش زیادی از گفتوگوها برآمده از ذهن اوست. یا من دیالوگها را مینوشتم و او با شیوایی و لحن و احساس و واژگان خودش آنها را بیان میکرد بویژه حال و هوایی انگلیسی ذرون آنها که همگی ثمره کلام و اندیشه دانیل است.
خیاطی و طراحی لباس و دنیای مد
مردان و زنان خوشپوش را تحسین میکنم، البته کیست که از خوشپوشی و آراستگی لذت نبرد؟ ولی شما باید بدانید که من اهل کالیفرنیا هستم و تنها با چند دست تیشرت و شلوارک اینطرف و آنطرف میرم و حتی در این گفت وگو حاضر شدهام. ا من انتظار ندارید که آنجا برای خرید و رفتن به آن سوی خیابان کت و شلوار و لباس یقهاسکی بپوشم؟
اما شیفتگی من به دنیای مد و خیاطخانهها و دوخت و دوز به زمانی بر میگشت که «جانی گرینوود» [آهنگساز آثار متاخر اندرسون] با کنایه مرا با عنوان «بو برامل» خطاب کرد. [بو برامل طراح معرف لباس مردان در دوران «نیابت سلطنت / دوره ریجنسی» انگلستان بود که در ادبیات با نگاه ویژه و بها دادن وسواسیاش به شیکپوشی شناخته میشود]
من بو برامل را نمیشناختم و با جستجوی اسم او به نام « کریستوبال بالانسیاغا» رسیدم. کریستوبال طراح لباس اسپانیایی مشهورقرن بیستم و بارها و بارها از سوی کسانی همچون «کریستیان دیور» و «کوکو شانل» تحسین و تکریم شده بود. من با مطالعه و پژوهش بیشتر مجذوب طرحها و زندگی او شدم. در این میان به اسمهای دیگری هم بر خوردم بیشتر و بیشتر در این جهان فرو رفتم. در این میان عکسی از کریستیان دیور در کنار تعدادی زیادی از مدلها بیاندازه برایم شوقآور و وسوسهانگیز بود: یک مرد چاق با کلهای طاس در حال مدیریت زنها؛ زنانی که او را می ستودند و به ابداعات و خلاقیتها آفرینشهای او جان میبخشیدند.
حال مدام تصاویر خیاطخانهها جلوی چشمم پدیدار میشدند. تصویر مردی با چندین زن در پشت سر او با روپوشهای سفید مخصوص کار در حال انجام خواستههای او. برای من همیشه درون این راهپلهها و درها و سرسراها و فضاهای منتهی به محل کار آن زنها و لباسها چیزی سینمایی وجود داشت. بخصوص وقتی به لندن دهه ۵۰ فکر میکردم این قصه حکم خوردن و آشامیدن هر روزه ما را پیدا میکرد. اما ورای این حرفها معتقدم خود دنیای مد ذاتا به طرز چشمگیری سینمایی است. منظورم این است که در فیلمتان لباسهای فوقالعادهای خواهید داشت. ریزهکاریها و اجزای درون این دنیا برای من شوقآور است. همچون کودکی شیفته و مسحور موقع ثبت اندازه اشخاص ،که برای خبرگان این فن امری معمول و ملالآور است، سر ذوق میآمدم. ببینید من مثلا نگاهی رُمانتیک به مقوله نوشتن ندارم. اینکه یکی را پشت دستگاه تایپ نشان دهید، کاری ملالآور است. به همین دلیل نمیشد شخصیت او فیلم یک نویسنده باشد. این قضیه درباره نقاشی هم صادق بود چرا که به تصویر کشیدن لحظه دریافت و الهامگرفتن هنرمند نقاش به شدت دشوار است. اینکه این قلم را روی بوم زدن و خلق اثر را خیلیها بهتر از من انجام داده بودند و دیگر کهنه به نظر میرسد. با خودم فکر کردم اما همه لباس میپوشند که خب این روی پرده جواب خواهد داد و همین شد که روی این دنیا دقیق شدم. جالب است وقتی برای فیلمهایم تمرکز میکنم، بعد از اتمام کار دیگر دلزدهام و جذابیت اولیهشان برایم رنگ میبازد ولی الان با اینکه مدتهاست از ساخت فیلم فاصله گرفتهام هنوز هفتگی مجلات مد را بصورت آنلاین مرور میکنم.
اما از طرف دیگر فضا و حال و هوای پیرامون این افراد (طراحان لباس) و شیوه مواجهه آنها با کارشان تنها در ظاهر خیلی مطلوب و ایدهآل جلوه میکرد. باید اعتراف کنم که این اندازهگیری افراد در نهایت میتواند تا اندازهای روح آدمی را جریحهدار کند. گرفت اندازه آدمها امری به شدت شخصی است و مثلا وقتی عدد ۳۲ را میشنوی از خودت میپرسی این الان خوب است؟ ۶۴، شصت و چهار از چی ؟ من الان کجای این طیف قرار دارد؟ به هرحال غرق شدن در این دنیای به ظاهر آرمانی غنا و مواد و مصالح بیشتری را برای قصه ما فراهم کرد.
من هیچوقت در مراسم شو/ نمایش لباس و رژه مدلها شرکت نکردهام. ولی خب با جستجو در یوتیوب میتوانید کلی تصاویر آرشیوی اجراهای «پتی» (Pathé) راببنید. ما انگار با تماشای آنها تصاویر در زمان سفر کردیم و خودمان را در آن فضا و حال و هوا یافتیم و دست به خلق و بازسازی دوباره آن دوران زدیم.
هنگام بازدید از موزه «ویکتوریا و آلبرت» به لباسهای زنانه زیبایی که لوحهای گوناگون پهن شدهاند نگاه میکردم. به ساختار و اجزا و تاریخ و دستهایی که برای خلق آنها به کارگرفته شده میاندیشیم و با اینحال پیش خودم میگفتم تا زمانی که اینها بر تن کسی نباشند مثل یک حیوان بیجان افتاده بر کف خیاباناند که خودرویی آنها را زیر گرفته است. حال بیاید به گفتوگوی ابتدایی رینولدز درباره اندام آلما فکر کنید. توصیفات او تا اندازهای مرا یاد هیولای «فرانکیشتاین» میاندازد، نوعی آفرینش که قرار است به درونش روحی دمیده و زنده شود. در نظر رینولدز گویی فرم و اندازه بخشی از اندام مدلها موجب حواسپرتی و انحراف مخاطبان و سفارشدهندگان از کل آفرینش او میشود.
نفرین
فیلمبرداری رشته خیال در روز سوگند خوردن دونالد ترامپ آغاز شد. میانهکار دانیل دیلوئیس اعلام بازنشستگی کرد و در روزهای آخر فیلمبرداری «جاناتان دمی» درگذشت. زمانی که شروع فیلمبرداری کردیم جهان به جای عذابآور و سختتری برای زیستن بدل شده بود. به قدری تحت فشار بودم و صدایم آنقدر آرام و کم فروغ شده بود که فکر میکردم در میانه فیلمبرداری به فروپاشی عصبی دچار شوم. جانکاه بود به هنگام ساختن فیلمی درباره آدمی خود شیفته و خودبسنده سوختن و فناشدن کشورت را نظارهگر باشی.
موقع تدارک فیلمبرداری از لندن به لسآنجلس برگشتم و امیدوارانه به کلینتون رای دادم. در لندن به خاطر اتفاق «برگزیت» [خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا] افرادی زیادی به ما میگفتند چشمانتان را باز کنید! این مساله و آشفتگی فاجعهبار گریبان همهتان را خواهد گرفت و این نفرین شما را هم به فنا خواهد داد و ما هم طبق معمول همیشه میگفتیم نه بابا اینطورها هم نیست. موقع بازگشت به انگلستان یک روز بعد از انتخابات اوضاع دهشتناک بود. به معنای واقعی کلمه پریشان بودم و اعصابم بهم ریخته بود. حال از اطرافیان میشنیدم که زمان مناسبی را برای رفتن از آمریکا انتخاب کردهای. روز اول فیلمبرداری ما با سوگند خورن ترامپ همزمان شده بود و اساسا تمرکزی روی کار نداشتم. « ویکی کریپس» دچار کلاستروفوبیا شده بود و دانیل هم از این واقعه با عنوان کابوس یاد میکرد. فکر میکنم فضای کار به قدری سخت و سنگین شد که پیامدی جز اعلام بازنشستگی او نداشت. من البته نمیتوانم جای او حرف بزنم. به هر حال محصول نهایی بر خلاف حال و هوای همه ما تا حدود زیادی راحت و روان و و تا اندازهای ابزورد به نظر میرسد و ایستایی و خفقان چندانی ندارد. فکر میکنم شاید انباشت سکانسهای سختگیری رینولدز بر زنی که دوستش دارد بعد از یک مدت طولانی… اصلا بگذارید اینگونه بگویم شما اگر پنج روز همراه مشغول به کار باشید و بعد مدام انگشتانتان را روی گردن آلما فشار دهید خب بیشک با عوارضی روبرو خواهید شد.
اوضاع همیشه در پایان فیلمبرداری مالیخولیایی میشود و مرگ جاناتان دمی که همچون مرشد زندگی من بود در روزهای پایانی فیلمبرداری این قضیه را تشدید میکرد. حال دوباره در انتهای کار روی صندلی همواپیما نشسته بودم و برای شرکت در مراسم خاکسپاری او داشتم به جهانی یخزده و مرده و یاسآور دیگری وارد میشدم.
منابع الهام
من همیشه عاشق لندن بعد از جنگ جهانی دوم بودم. آنچه که به طور مثال با تماشای «برخوردکوتاه» و «دوستان پر شور» دیوید لین یا « میدانم کجا میروم!» مایکل پاول تجربه کردم. البته دوستان پرشور جلوی برخورد کوتاه کم میآورد ولی من عاشق هردوتای آنها هستم. ولی این تذکر را که مثلا بخش سفر به سوییس و آن مهمانی کلوب شب سال نو را از آن فیلم گرفتهام، قبول ندارم. اینها همه نشانههایی بود که ما در پژوهشهایمان به آن رسیدیم که البته در فیلم دیوید لین هم قابل مشاهد است. همه اینها در یوتیول موجود است و تازه آن مراسم جشن هم در حالت واقعی خشنتر و بدنامتر از آن چیزی بود که من در فیلم «رشتهخیال» نشان دادم. طراحی لباس شاهزاده بلژیک هم که برگرفته از ماجرایی واقعی بود که در زندگی کریستوبال بالانسیاغا در دهه ۵۰ رخ داده بود.
من البته برای ایده فضاهای مدرن طراحی لباس فیلمهای دیگری از جمله « Paris Frills» ژاک بکر را هم تماشا کردم که البته از بهترینهای او نیست. وام گرفتن از چنین فیلمهایی مثل دزدی از معدن طلاست که صدایش زود همهجا میپیچید و به سرعت عیان میشود. اما نتیجه نهایی برای ما قابل قبول شد. واقعیتش را بخواهید ما قبل از هر چیزی بعد از رسیدن به ایده نهایی دنبال این رفتیم که بعدها پاسخگوی «این که قبلا هم ساخته شده» نباشیم.
درباره فضای کلاستروفوبیک و لحنی طنازانه و نگاهی منتقدانه به طبقه اجتماعی تصویر شده در فیلم از قصههای کوتاه «کارولین بلکوود» الهام گرفتیم. از سویی دیگر باید حتما به مجموعه آثار «مایکل پاول» و « امریک پرسبرگر» اشاره کنم. فیلمهای این دو یادآور قهار این موضوعند که میبایست به فنون نمایشی و اجراهای دراماتیک متوسل شوید. مثل نوعی نمایشگری که درل و جان این خانه در جریان بود. درب ورودی بزرگ خانه، آدب و آیینهای هرروزه ورود به آن، بالا رفتن از پلهها برای ملاقات با مرد مهم این عمارت باید با غنا و جسارتی نمایشی به تصویر کشیده میشدند و بدون شک با همراهی موسیقی حس و قدرت مورد نظر را به بهترین وجه منتقل میکردند. در ضمن به شما اطمیان میدهم انتخاب نام آلما و شباهتش با نام همسر هیچکاک ، آلما رویل، کاملا تصادفی بود و اگر میدانستم قطعا اسم او را تغییر میدادم.
ربکا
عاشق «ربکا»ی هیچکاک هستم. مدام آن را تماشا میکنم. همیشه وقتی به میانههای آن میرسیدم حسرت میخوردم که ای کاش «جون فونتین» دهانش را باز میکرد و میگفت: « دیگه از این اوضاع لعنتی جونم به لب رسیده … به اندازه کافی از شر و ورهاتون نصیبم شد، پس دیگه بگذارید گورم رو از اینجا گم کنم» [میخندد] و با اینحال او همچنان تا به پایان تحمل میکند. پرسش اصلی دقیقا همینجاست که این زن چرا همچنان در کنار آن مرد میماند و جواب مشخص است: چون عشقی ژرف این دو را به یکدیگر پیوند زده است. خب این موضوع مرا واقعا مرا تحریک میکرد به نوشتن. در «رشته خیال» دیالوگی است که در آن رینولدز رو به آلما میگوید: «… به خاطر این نیست که تو فکر میکنی محتاج تو نیستم؟» و آلما جواب میدهد: «بله». رینولدز ادامه میدهد: «خب بهت نیازی ندارم» و شما همینجا میخواهید بگویید معلومه که محتاج او هستی آدم احمق! بماند که این مسالهای حاشیهای است و تو نکته اصلی درنیافتهای. من از زنان قوی که پابهپای مردان میآیند لذت میبرم. یکی از فانتزیهای پنهان من این است که بازیگری مثل «میرنا لوی» از در اتاقم وارد شود و جلویم بایستد و به صورت من سیلی بزند!
ایدهآلگرایی
بین شیوه کارگردانی من و شخصیت مرد قصه این فیلم در جدیت مواجههمان با دنیا شاید شباهتهای فراوانی وجود داشته باشد. اما ابدا همانند او خودم را این اندازه جدی نمیگیرم و مهم فرض نمیکنم. رینولدز برای آفرینش به سکوت نیاز دارد، اما من در کنار نه پچه قد و نیم قد بزرگ شدم و حال خودم هم چهار بچه دارم. محیط کاری ما به شدت متفاوت با یکدیگر است و مهمتر از همه اینها بیاندازه پر سر و صدا غذا میخورم! اما باید اعتراف کنم بله به لحاظ اهمیت دادن به حرفه و کار به طرزی باورنکردنی شبیه اویم، بخصوص وقتی که زندگی و کار من هم یکی است و بین آنها تفکیک خاصی وجود ندارد. جز فیلمسازی سرگرمی دیگری ندارم و این کار تمام زندگی من است.
اینبار سعی کردم تا بخشی از حساسیتهای شخصی و دغدغههای ذهنیام را به شخصیت اصلی تزریق کنم. نوعی تعهد. نوعی درهم آمیزی سلیقه و ذوقی هنری و مواجهه و ارتباطش با جهان پیرامون. به این موضوع که مدام به ذهنم هجوم میآورد خیلی فکر میکردم.
جز جز ذات خیاطی و طراحی لباس نیازمند صبوری و تمرکزی است که من از آن بیبهرهام. البته آن جنس شکیبایی و توجه را به گونهای دیگر از خودم بروز میدهم. رینولدز برای من کمال مطلوب مظهر ایدهآل خلاقیت است. اگر به اتاق من سر بزنید با دیدن میز کارم پیش خودتان خواهید گفت او فرسنگها رینولدز فاصله دارد. منظورم این است من ابدا آن اندازه آدم دقیق و جزئینگری نیستم و در مقایسه با او بیاندازه ناشکیبا جلوه میکنم. اما هرکسی حتی رینولدز هم وقتی خودشان خیلی جدی میگیرند آنوقت است که با وضعیت مضحکی روبرو میشوید. به همین دلیل لحن و حس و حال فیلم سمت و سویی طنازانه و چه بسا فکاهی به خود میگیرد و ما از فضای یک درام تفکرابرنگیز به درون یک کمدی وارد میشویم. تماشای این حجم جدیت در مواجهه با خود و این اندازه خودبسندگی که البته در دنیای مد اجتناب ناپذیر است، شما را به خنده میاندازد.
کارگردانی و هدایت بازیگران
باید اعتراف کنم که «منگ عشق» همه چیز زندگی مرا تغییر داد. با آن اعتماد به نفسی پیدا کردم و به بداعت و نوآوری روی آوردم، نوعی پرسه زدن در عرصههای مختلف و رهایی بیشتر و صلبیت کمتر و انعطاف پذیری افزونتر. آن دوران برای من اوج خلاقیت بود با امکانهای بیشمار.
نوشتن را به تنهایی انجام میدهم ، اما قصه کارگردانی جداست. مفتخرم که در همکاری با عوامل کم نمیگذارم. این روزها بیشتر از اینکه در پی هدایت بازیگران باشم از آنها تبعیت میکنم. به زبان دیگر، اگر بخواهند تمرین کنند پس تمرین میکنیم.، اگر از تمرین بدشان میآید خب یک راست میرویم سر صحنه فیلمبرداری. کار با دانیل دقیقا همینگونه است همراه با مجموعهای از همراهی و همدلی در خیالپروریها، خواندن و بدهبستانها که یکسال زندگیمان را سپری و سرشار میکند.
شما در مقام فیلمنامهنویس خودتان خوب میدانید از پس نوشتن چه چیزی برنمیآیید. برای همین مثلا «لزلی منویل» را در سکوت روبروی دانیل دیلوئیس مینشاندم و چند خط دیالوگ را به آنها میدادم و تنها بر نزدیکی و وابستگی خاص این دو به همدیگر تاکید میکردم. به هرحال معتقد بودم به خاطر ذات رابطه آرام و بدون تنش این دو در پشت صحنه تنها همین فیلمبرداری این دو در کنار یکدیگر ما را به مقصودمان در خلق حس و حال مورد نظر میرساند. کاری که انجام دادیم این بود – و باید اذعان کنم تصمیم هوشمندانهای هم بود- که ما از لزلی نه ماه زودتر برای ایفای نقش دعوت کردیم و او را زودتر در آن فضا قرار دادیم و من مطمئن بودم که تنها او از پس این نقش بر میآید و چون حسابی سرش شلوغ است باید خیلی زود دست بهکار شویم. با این تدبیر دیگر او وقت داشت روی نقش فکر کند و با دانیل دربارهاش حرف بزنند و به دیالوگهای خودشان برسند. او یکی از بهترین بازیگران زنی است که با آنها کار کردهام و تماشای حضور او برایم وجدآور بود.
«کوئنتین تارانتینو» یک جمله معروف دارد که «من از همکاری با بازیگران خوب و بزرگ واهمهای ندارم، اما همکاری با بازیگران بد است که مرا میترساند». معنای این حرف این است که بازیگران خوب موجب جلوه خوب کار شما میشوند. آنها کاری میکنند که تماشای فیلم شما به تجربهای لذتبخش بدل شود. چالش اصلی اما جایی است که بازیگرتان توقع شما را برآورده نکند و خب اینگونه اوضاع همه عوامل سخت و مشقتبار میشود. من متاسفانه در موقعیت مواجهه با چنین بازیگرانی قرار گرفتهام، بازیگری که سر فیلمبرداری عصبی و بیقرار است در این حال گفتن «آرام باش» کارکردی بیشتر از گفتن این جمله به یک اسب آبی ندارد!
مدیریت فیلمبرداری
همانطوری که میدانید فیلمبرداری فیلم را خودم انجام دادم اما در عنوانبندی فیلم اسمی مدیر فیلمبرداری نیامدهاست. اینکه از من با عنوان مدیر فیلمبرداری یاد کردید خیلی برایم اعتبار قائل شدهاید. در طول همه این سالها با مدیران فیلمبرداری گوناگونی کار کردهام و «رشته خیال» عملا بسط طبیعی همان فیلمها بود و واقعیت این است که ما این دفعه هم به کارهایی دست زدیم که پیشتر و همیشه بصورت طبیعی و معمول انجام میدادیم . قضیه از این قرار است که اساسا در بریتانیا ما میتوانستیم بدون اعلام رسمی نام مدیر فیلمبرداری کارمان را پیش ببریم و از طرف دیگر مدیران فیلمبرداری مورد نظر من در دسترس نبودند و خب موقعیتی پیش آمد که با همکاری جمعی ازدیگر از فیلمبرداران و نورپردازان کل کار را به پایان برسانیم. به هرحال این بار خودم را در معرض چنین چالشی قرار دادم . کاری کردم که بیاندازه مرا به وحشت انداخت. اما تجربهای فوقالعاده خوب و گرانبهایی را از سر گذراندم. شما، یا حداقل من، هنگام فیلمسازی همواره به چالشی خطرناک همچون بندبازی نیازمندیم و از نتیجه نهایی ام فوقالعاده راضیام.
بازنشستگی دانیل دیلوئیس
او همیشه درباره این تصمیم حرف میزد و برای ما مساله جدیدی نبود. حتی مدتها پیش هم بارها گفته بود که بعد از فیلم «بوکسور» (جیم شرایدان) تصمیم گرفته بودتا از دنیای بازیگری کنارهگیری کند. از دنیای ولی وقتی خبر رسمی استعفای او را از بازیگری شنیدم به شدت محزون شدم و باید اعتراف کنم که دورانی از افسردگی و پریشانحالی را تجربه کردم. میخواستم همچون شترمرغ از غم و عصبانیت سرم را در خاک فرو کنم. مواجهه من با این قضیه جدی بود چرا که با آدمی طرف بودم. تمام ترس و اندوه من از این است که نکند روند ساخت رشته خیال در این موضوع و تصمیم دخیل بوده باشد.
فکر کنم این واقعا آخرین فیلم او باشد. خوشبختانه این روزها دیگر دیویدی و بلو ری فیلمهای او در دسترس است و میتوانیم بارها و بارها تماشایشان بنشینیم. دانیل از دوران کودکی مشغول ایفای نقش بوده و این باعث شده کارنامه درخشانی از او برایمان به یادگار مانده بشد. ما تماشاگران از اینکه توانستهایم فیلمهای او را روی پرده سینما ببینم باید بر خودمان ببالیم.
از ته دل میخواهم باز با او در فیلم دیگری همکاری کنم ولی در حال حاضر باید صبوری پیشه کرده و به خودخوری روی بیاورم.. معتقدم هنوز قابلیتهای فراوانی را از او ندیدهایم اما تماشای هرآنچه تا بحال برایمان به جا گذاشته بهشدت مشعوفم. واقعا در حال حاضر دیگر چه کاری از دست ما بر میآید؟ هیچی! شاید وقتی غبار این قضیه خوابید و سر و صداهای پیرامون آن فروکش کرد او را دوباره روی پرده سینما ببینیم. نمیخواهم شما اینگونه برداشت کنید که در آینده امکان همکاری مجدد ما دو نفر وجود ندارد و قصد ندارم بیش از این پیرامون بازنشستگی او هالهای از ابهام و شک تنیده شود. دانیل در تصمیم خودش مصمم است و نباید به اعتماد او خیانت کنم حتی اگر با من حرفها و رازهایی را در میان گذاشته باشد.
ویکی کریپس و ایفای نقش آلما
«ویکی کریپس» را اولین بار در فیلمی آلمانی به اسم «خدمتکار هتل» (اینگو هایب) دیدم. او سیمایی دارد که در آن واحد چندین حس گوناگون را منتقبل میکند. از یک سو به او نگاه میکنید و درش حالتی ویژه نمییابید. و بعد با کمی تغییر زاویه ناگهان فوقالعاده زیبا جلوه میکند. بعد از زاویهای دیگر نگاهش میکنید و به خودتان میگویید او میخوهاد چه بلایی سر من بیاورد، عاشقم است یا میخواهد مسمومم کند؟ او میتوانست در یک آن پیشخدمت یک هتل ارزان مزخرف باشد و در لحظهای دیگر با لباسی فاخر از پلهها پایین بیاید و جادویتان کند
هنگام آزمون انتخاب بازیگران دقیقا همان چیزی بود که من در ذهن داشتم. زنی زیبا اما بدون سیمایی معمول و خاص مدلها. در او خصوصیتی بارز است که میخواهد بدانید دقیقا در سرش چه میگذرد و دارد به چه میاندیشد. در کلام و صورت و حرکت اندامش نوعی صراحت و وضوح موج میزد. با اینحال اگر میخواست شما را در مقام شک و گمان و عدم قطعیت قرار دهد آنوقت بود که هیچگاه درنمییافتید که پشت چشمها و در ذهنش دارد چه میگذرد. برای ایفای نقش آلما بازیگران زیبای فراوانی پیش ما آمدند و بخشهایی آماده شده از فیلمنامه را انگاری تنها از رو خواندند. اما در میان آنها کسی نبود که قصه را با اجزای صورتش روایت کند. موقع توضیح این جمله «من عاشق تو هستم و تو اونقدر ابلهی که درک نمیکنی و هیچ جایی نمیروم و کاری میکنم که با تمام وجودت این رو بفهمی» تنها ویکی بود که با یک نگاه این را به شما نشان میداد.
نقش او نوعی صلابت درونی و جاهطلبی پنهان همراه با یک شیرینی و ملاحت را میطلبید. «آلما» میبایست همچون یک سیمان میبود که به کندی سخت و محکم میشود آن هم در جهانی که گویی هیچ جایی برای او نیست. جایی که او میباید خود را به تدریج و آرام آرام با قواعد و سازکار موجود و جاری آشنا کند و حتی یک نفر نیست که اینها را به او بیاموزد. و خب همین مساله بود که شوق نوشتن را در من بر میانگیخت و این قصه را به موضوعی چالشبرانگیز مبدل میکرد.
چندان از اینکه درباره فیلمهایم حرف بزنم حس خوشایندی ندارم. از گفتن و حرف زدن درباره جزئیاتی که در اتاق تدوین کنار گذاشتهام طفره میروم. برای حفظ و پنهان نگه داشتن آنچه در آنجا مانده باید به سحر و جادو متوسل شد. به هرحال ما تا جایی که شد از گذشته آلما جز یتیم بودنش چیزی را در نسخه نهایی نمایش ندادیم و مثلا سکانس همراهی او با برادرش در تدوین نهایی بیرون آوردم. اما به جای اینها در سکانس کنفرانس خبری که درش از «باربارا روز» درباره فروش ویزا به یهودیان میپرسند، با تاکید روی اجزای چهره او حرفهای ناگفته بیشتری را نشان دادم. او در هر صورت از این که لباس زیبای رینولدز در این چنین مراسمی پوشیده شده منزجر است و مساله ویزا و یهودیها هم او را خیلی خیلی برمیانگیزد و در ضمن در چهره او میخوانیم اگر عشق چنین چیزی است [یک معامله بدبینانه مالی] او اصلا و ابدا ذرهای از آن را نمیطلبد… به هرحال شما در مرحله تدوین دیگر به جایی میرسید که احساس میکنید تنها چیزهایی را نگه دارید که برای پیشزمینه قصه و شخصیتها مهم است و مخاطب با کمی تامل بیشتر به آنها پیمی برد و اگر هم نبرد چندان به عیش او از فیلم منغص نشود.
صبحانه
معتقدم نوع صبحانهای که افراد سفارش میدهند گویای حرفهای فراوانی درباره شخصیتشان است.
آن حجم صبحانه و آن نوع انتخاب و آن میزان دقت و جزئیات باید از همان ابتدا چیزی غریب و نامعمول را در برابر چشم آلما عیان میکرد. البته این مساله تنها به آن صبحانه نیز محدود نمیشد. اگر یادتان باشد رینولدز در اولین وعده دیدار عاشقانهاش با آلما سه بار با تاکید در باره مادرش حرف میزند. وقتی مادرتان شما را در پر قو بزرگ کند و آنقدر نازپرورده بار بیاورد که گویی آسمان دهان باز کرده شما به جهان وارده شدهاید و انگاری خورشید تنها برای شما طلوع میکند و ترکیب آن با نوعی نبوغ و خلاقیت و آفرینش مدام ثمرهای اینچنین به بار میآورد و از دلش شخصیتی همچون رینولدز زاده میشود. همین است که او رفتارهایی نامناسب و غیرقابل پذیرشی را از خود نشان میدهد. هیچچیزی از این بدتر نیست که کودکی خردسال همچون بدترین آدم بزرگها و یک فرد بالغ مثل بدترین بچهها رفتار کنند. برای من درک رفتارهای هنرمندی مثل پیکاسو دشوار است. کسی که به خاطر کار و هنر قید خانواده و فرزندانش را زده بود. بر خلاف او اما در جهانی دیگر و غریبتر هنرمندانی همچون «ورساچه» و «گوچی» و «مککوئین» و آن نزدیکی و همراهی نامعمول با خانوادهشان واقعا هوشرباست.
البته بحشهای مربوط به صبحانه بیشتر ریشه در مسائل شخصی خود من هم داسشت. جدا از سر و صدای موقع صبحانه خوردن، دانیل همیشه مرا دست میانداخت که من به این وعده غذایی علاقه غیر عادی دارم و پنح برابر معمول سفارش غذا میدهم!
شیوه نوشتن
ترکیبی خندهدار از تامل و تفکر بیاندازه و غیرضروری درباره پیشزمینهها و گذشته شخصیتها و جزئیات مقدماتی با ظهور ناگهانی و بیمقدمه و بسط نیافته و کاملا غریزی/ دلی اجزایی دیگر که انگاری تنها با دیدن و یادآوری چیزی یا ایدهای که آنی به ذهن من خطور کرده است. بعضی وقتها مسیر رسیدن ما به محصول نهایی و ایدهها به یک هرج و مرج واقعی میماند. در برخی از موارد بعضی از ایدهها همچون امری کاملا غریزی سهل و ممتنع و آسانیابند و بعضی دیگر با مرارت و مشقت و اعصاب خردی و فرسودگی حاصل میشوند.
ماجراهای جنبش «من هم»
در حال حاضر مساله «من هم» و همهگیر شدن اخبار آزار جنسی بازیگران و عوامل سازنده فیلمها آخرین و کم اهمیتترین دغدغه فکری این روزهای من است. با این وجود قبول دارم که فیلم «رشته خیال» هم با قصهای درباره روابط زنان و مردان در محیط کار که برخی از مرزها را مخدوش میکند میتواند دریچه به روی این موضوع بگشاید. بگذارید مساله را از زاویه دیگری برای شما بگویم. این روزها «مانکن» پیکرهای ثابت است که اجزای متحرک ندارد و بصورت ساکن و خاموش درجایی مثلا پشت شیشه مغازهها جا خوش میکند. حالا برگردیم به دهه ۵۰، زمانی که مانکنها همین مدلهای متحرک امروزی بودند. آن زمان این واژه به زنانی اطلاق میشد که گوشت و خون داشتند و لباسها را برای عرضه به خریداران بر تن میکردند و خب در طول زمان مانکنها به اشیایی ثابت تبدیل شدهاند و مدلها جای آنها را گرفتهاند. تحول این کلمه در طول زمان گویای تضاد و مناقشه موجود در رفتار با زنها بعنوان اُبژه دنیای مد از یک سو و تمایل و شیوه رایج و معمول در عقب راندن آنهاست.
احتمالا در دنیای مد فراوان طراح لباس وجود دارند که میخواهند زنان (مدلها) ثابت و بیحرکت جلوی ایشان بایستند و مطیع اوامرشان باشند و یک کلام به زبان نیاورند و خب این مساله مرا هم دیوانه میکند ولی دیگر بیشتر از این حرفی برای گفتن ندارم. در این فیلم مساله من ورای این مباحث بیشاز هر چیزی درباره یک رابطه و بده بستانی دو سویه بین مدل/ منبع الهام و ذوق هنری و شورمندی/ مانکن و آفریننده است.
همانطوری که پیشتر هم گفته بودم بخش عمدهای از شخصیت رینولدز وودکاک برگرفته از زندگی کریستوبال بالانسیاغا است. زنانی که قرار بود با کار کنند میبایست بیاندازه دقیق و منظم و تابع مقررات میبودند. نوعی گوش به فرمانی محض و خدمت دربست و تمام و کمال خالق و صاحب آن دنیا. اما آنچه در این میان جذاب جلوه میکرد تقابل بالانسیاغابا زنانی بود که این اندازه نظم و مقرارت و گوشبهفرمانی را تاب نمیآوردند و با وارد منازعه میشدند.
شما هیچوقت نمیتوانید عاقبت دنیایمان را پیشبینی کنید. من وقتی نوشتن این قصه را شروع کردم ترامپ رئیس حمهور نبود و نمیدانستیم سرنوشت و سرانجام «هاروی وینیستاین» که روزگاری به خاطر آزادی عمل و کمکهای خلاقانهای که به من کرد تحسینش میکردم، به اینجا منتهی میشود. برای همین اطلاق شمایل نوعی نرینه خویی مسموم و مهوع و مخرب به رینولدز وودکاک تا اندازه زیادی از نگاهی سطحی ناشی میشود. او تنها یکی از همان آدمهای خودبسنده نازپرورده دنیای مد است و همین. او لباسی نمیدرد و به زنان تعدی نمیکند.
فیلمبرداری در بریتانیا
عاشق بریتانیا شدم. البته بگذارید درستترش را بگویم. لندن زمخت بود و خشن. یورکشایر فوقالعاده، راحت، دنج، پذیرا و مهماننواز درست مثل منطقه «کاتسوُلدز». در مرکز لندن اما شما را کسی به هیچ جایش نمیگیرد! منظورم این است که کسی به شما کمک نمیکند. در واقع همین باعث شد که این اندازه از جاهای دیگر بیشتر خوشم بیاید. در لندن یک عملگرایی عینی و واقعی را از نزدیک لمس میکنید. آن شهر با کلی مقوله مهم غیر فیلم/ فیلمسازی سر و کار دارد و فرصت پرداختن به یک فیلم چرند کوچک را ندارد چرا که باید برای فراوان فیلم دیگر هم در این سو و آن سویش وقت بگذارد. با همه این حرفها، همه چیز در پایان به خیر خوشی پیشرفت و تازه من کمی هم ننر شدم!
نمایش نسخه هفتاد میلیمتری و «نتفلیکس»
من از زمانی که کمپانی «واینستاین» را به نمایش نسخه هفتاد میلیمتری «استاد» مجبور کردم دارم این مشقت را به جان میخرم که نسخههای غیر دیجیتالی فیلمهایم را برای نمایش در سینماها آماده کنم. برایم مهم نیست که تعداد سینماهای نمایش دهنده با این قابلیت [به طرز غمانگیزی] کاهش یافتهاند. مساله این است در زمان پخش این فیلمها دیگر با ما تماس نمیگیرند. پیشترها اینگونه نبود. ما همه افراد و سینماهایی را که آپارت داشتند میشناختیم و خب این امر کارمان را راحت میکرد. در حال حاضر تنها گروه کوچکی از عهده نمایش نسخههای غیر دیجیتالی بر میآیند. قبلا میتوانستید با مجموعه «متروگراف» تماس بگیرید و آن طرف خط کسی بود که شما را از کیفیت نمایش فیلمها در سینماها مطمئن میساخت. آن دوران به معنای واقعی کلمه یک ارتباط شخصی سازنده و عمیق با بیشتر آپاراتچی در آمریکا و اروپا داشتید.
با گفتن این حرفها اما نمیتوانید مرا وا دارید که به شیوه پخش فیلمها در شبکه نتفلیکس فحش بدهم. نمیدانم شاید یک روزی وارد دارودسته آنها بشوم. و البته این را هم نمیدانم چگونه میشود یک فیلم هشت ساعته ساخت (کاری که همکار من «اسکات فرانک» در مجموعه تلویزیونی «بیخدا» انجام داد). بعید میدانم نتفلیکس تمایلی برای سرمایهگذاری روی یک فیلم دو ساعته داشته باشد.
همکاری با «جانی گرینوود» و آهنگسازی رشته خیال
از کار با جانی گرینوود لذت میبرم و دلم میخواهد همیشه او برای فیلمهایم موسیقی بسازد. این بار به او گفتم اما دیگر از افسردگی و اندوه جاری در قطعات پیشین دست بکشد و حال و هوایی عاشقانه/ رُمانتیک ایجاد کند. به هرحال نمیشود که تا ابد از موسیقی «آتونال» (Atonal) استفاده کنیم. برای نشان دادن حس و حال مورد نظرم فیلم «دوستان پرشور» را برای جانی نمایش دادم و در همین حین متوجه شدم به طرز جالبی آهنگساز این فیلم، ریچارد آدینسل، عاشق خیاط معرف لندن، ویکتور استیبل، بوده است و خب دوباره این ارتباطات غیرمنتظره و پنهانی برای ما جالب شد. جانی بعد از تماشی فیلم به من گفت باشد موسیقی این فیلم باید چیزی باشد که رینولدز گوش میکند.
جاناتان دمی
صحبت درباره جاناتان دمی خودش گفتو گوی مفصل دیگری را میطلبد. او اولین کارگردانی بود که با تماشای آثارش به معنای حقیقی «غنای درونی» پیبردم. به بیان درستتر، او هیچگاه شاخ غول نمیشکست اما حسابی تکانتان میداد. فیلمهای او همانقدر سینمایی بودند که تامل برانگیز. تماشای «چیزی وحشی» نقطه عطفی در زندگی من بود. او به ما نشان داد تا چه حد میشود از بند قواعد رایج و مرسوم رها بود، اینکه مثلا افراد به دوربین نگاه کنند و در آن واحد سه قطعه موسیقی پخش شود و در پایان فیلم هم «خواهر کارول» را نشان بدهی که به دوربین خیره شود و انگشت تادیب را در هوا تکان بدهد و همین! نکته برجسته دگری که به ذهنم میرسد این است که در قابهای فیلمهایش هرکسی قصه خودش را داشت. با پیش زمینه شرو وری روبرو نبودیم و تصادفی در کار نبود. اگر مردی مثلا در حال حرف زدن با تلفن همراه وارد قاب میشد جاناتان با نمایش آن قطعا قصه و نکتهای را برای مخاطب داشت. کسی در فیلمهای او همینطوری بیدلیل از اینطرف به آن طرف نمیرفت.
او همچون «ژان رنوار» یکی از انسانگرا ترین فیلمسازان تاریخ سینما بود. شاید تنها «ریچارد لینکلیتر» در آثارش تا اندازهای به این مساله نزدیک شده باشد. حتی در تلخترین و بدبینانهترین فیلمهای جاناتان باز بارقههایی از امید به چشم میخورد.
سالهای پیش رو من هم مثل تارانتینو فکر میکنم تنها بتوانم در این سالها تعداد محدودی فیلم بسازم. موقع ساخت «شبهای بوگی» فکر میکردم تا ابد فیلم خواهم ساخت و حال در آستانه پنجاه سالگی با چهار بچه نمیدانم از پس ساخت چند فیلم دیگر بربیایم. فیلمسازی و حضور در صنعت سینما تنها کاری است که بلدم و تنها چیزی است که درش با هیجان و ترس و شور هر روزه سروکار دارم.