
«زندگی برتر»/ «حیات والا» برای من فیلمی تاملبرانگیز اما غیر متقاعدکننده بود. زندگی برتر در زمره فیلمهای گونه «علمی-تخیلی» قرار میگیرد که مسأله و مقصودشان هیجان و سرگرمی نیست. از آن فیلمهایی که دانش و علم (که قاعدتاً میخواسته و باید با منطق و و ذاتش پاسخگوی پرسشها و رهاییبخش و آرامشبخش باشد) در عمل خودش به راز و معضل جدیدی تبدیل شده و قسمت تخیلش قرار است دنیای دیگرگون از این روز و روزگار و اکنون را پیش چشم شما مصور کند. فیلمهایی که قرار است مسأله علم و تخیل را به مفاهیم و موضوعاتی فلسفی، اخلاقی، تفکر برانگیز و هستیشناسانه پیوند بزنند و شاید تعریفی دیگر از آدمی و خواستهها و آرزوها و کمبودهایش ارائه دهند یا به نمایش ترسی از حال و آینده پیشرو و نوعی از دست رفتن و خلا را به تماشاگرشان منتقل کنند. فیلمهایی که شاید یکسرش برسد به «سولاریس» تارکوفسکی و سر دیگرش به «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» کوبریک یا فیلمی همچون «نابودسازی» الکس گارلند که در انتها شما را با شماری پرسش بیپاسخ تنها میگذارند.

اگر فیلمهای «کلر دنی» را دیده و با سینمای او آشنا باشید، خوب میدانید او جزو آن فیلمسازانی است که درک قصه و پیرنگ و اساسا فهم آنچه دارد جلوی چشم شما در فیلمهایش رخ میدهد در اولین مواجهه آسان نیست. مثلاً قصه مردی که جراحی قلبی که در پیش دارد و میخواهد فرزند نامشروعش را پس از این جراحی ببیند اساسا در تصاویر فیلم «مزاحم»/ «غیرخودی» در برخورد اول برای شما جا نمیافتد. همینطور اقتباس وی از داستان «بیلی باد» در «کار خوب». بعضی وقتها برای درک فیلمهای او باید از هوشتان یا نقدهای دیگران یا گفتوگوی فیلمساز یا حتی خلاصه آن بفهمید که اصولاً مشغول تماشای چه هستید. برخی از فیلمهای او سرشارند از زوایای نامعمول، همجواری موزاییک گونه مجموعهای از لحظات بدون هیچ توضیح مشخص و حتی شاید از زمانهای مختلف و نوعی سیالیت خاص خود فیلمساز که به نوعی شاید مثلا میتوانید شبیهاش را در فیلمسازان دیگری مثل «ترنس مالیک» و «لوکرسیا مارتل» هم ببینید. شاخصه آثار او حذف خیلی از توضیحات و به حداقل رساندن اشارات است و شاید ساختن جهانی آبستره. سینمایی که اساسا در ابتدا گویا با ایدهای شروع میشوند و در ادامه و به تدریج در طول ساخت و حالتی امپرسیونیستی ساخته و در روی میز تدوین به اثر دیگری تبدیل میشود. تجربهگری او باعث شده تا سبکش را تمام و کمال یا به اختصار از فیلمهایی شخصی مثل «شکلات» و «جمعه شب» و «بگذار آفتاب به درون بتابد» تا مثلا اثری در گونه وحشت مثل «دردسرهای هرروزه» به نوعی وارد کند. در فیلمهای او مسأله «استعمار»/ بهرهکشی/ بهرهجویی، خشونت، غرایز، عواطف و …. همواره به چشم میخورد و قابل ردیابی است. برای من تا اینجا فیلم «مادههای سفید» نقطه اوج آثار اوست، جایی که نوع نگاه و تمرکز او بر سرگردانی یک خانواده سفیدپوست فرانسوی و نوعی ترومای استعمار و دوران پسا استعماری را در اضطراب آلودترین و ملموسترین شکل ممکن برای من خلق کرد.

حالا در زندگی برتر کلر دنی این با این سبک شیوهای روایی سرشار از نگفتن و هست به سراغ گونه علمی- تخیلیی رفته که اصولاً جزئیات فراوان در بیشتر اوقات در فهم خواستها و هدفها و شکستها و موفقیتها و اساسا فهم همه چیز نقش بسزایی دارند. من از همان ابتدا و ندیده میدانستم فیلمی علمی-تخیلی در دستان کلر دنی قرار نیست به تجربهای معمول و حتی ذرهای آشنا تبدیل شود و انتظار هر چیزی را میکشیدم. با وجود این و همچنین آگاهی از شیوه روایی او اما در پایان فیلم همچنان تا به این لحظه فیلم برای من با اگر و اماهای فراوانی همراه شده است که مرا از رضایت دور میکند. در میان تمام ناگفتههای فیلم (فیلمنامه اولیه ۳۰ صفحه بیشتر نبوده) مدام سعی میکنم برای خودم دنبال یک قصه بگردم تا ذهنم را به ذهن سازنده و قصد او از خلق این اثر نزدیک کنم.

به شخصه فکر میکنم در ذهن کلر دنی همه چیز شاید روشنتر از این چیزی است که حال به تماشای آن نشستهایم. به طرز بامزهای من حس میکنم این اتفاق تنها برای من فیلمبین و (جمع کثیری از تماشاگران خشمگین و سرخورده) نیفتاده و برخلاف جمع زیادی از منتقدان ستایشگر اثر که هرکدام قصهای و مقصدی برای این فیلم ساختهاند، تهیهکنندهها و پخش کنندهها کلر دنی را مجبور کردهاند ابهام کلی فیلم را مثلا با آن گفتگوی جداافتاده و شاید بیربط با کلیت اثر بین یک پروفسور و یک خبرنگار برای توضیح چرایی شکل گیری سفر سفینه فضایی فیلم تا اندازهای جبران کند.من به طرز بامزهای اتفاقا آن گفتوگوی میانی را غیر ضروری و تحمیلی میدانم و تا آنجا فهمیده بودم دارد در فیلم چه اتفاقی میافتد ولی تمهید به کار رفته شبیه همان توضیحات پیش از شروع نسخه نهایی «هجوم» (شهرام مکری) میدانم که انگاری فیلم جوری کار نکرده که مجبوری تماشاگر را بیشتر راهنمایی کنی که سردرگم و آشفته و پریشان نشود.
خب بگذارید یکبار فیلم را مرور کنیم. فیلم با تنهایی «مونت» (رابرت پتینسون) و فرزندش خردسالش در فضا شروع میشود و نزدیک به ده دقیقه بعد او جنازههایی را در فضا رها میکند و عنوانبندی آغازین فیلم را میبینیم. بعد به تدریج قصه به گذشته دور میرود و متوجه میشویم مونت در نوجوانی دختری را کشته، کمی بعدتر در گذشته نزدیک در مییابیم که او همراه با جمعی از مجرمان و محکومان به مرگ ساکن این سفینه فضایی بودهاند. در حقیقت در این سفینه از قرار معلوم این افراد همچون موش آزمایشگاهی به جای زندان برای مأموریت و آزمایشی انتخاب شدهاند و به فضا فرستاده شدهاند. مأموریت این سفر قرار بوده جمعآوری منبع جدیدی از انرژی از «حفره سیاه» برای ساکنین زمین باشد. جدا از این گویا این افراد باید چیزی مثل باز تولید را در فضا انجام دهند. این سفر اما مأموریت سوم ناگفتهای هم دارد (جایی ندیدم که به آن اشاره شده باشد) که ناخواسته رفتارها و بر همکنشهای مسافران نیز خودش شاید محل تحقیقات دیگری باشد. طبق معمول این ماموریت آن طور که باید پیش نمیرود و خب جنون و فاجعه نهایی رخ میدهد. فیلم اما از آن اتفاق هم میگذرد و فرزند مونت بزرگ شده و این دو به دل حفره سیاه میروند و فیلم تمام میشود.

آنچه خواندید اما صورت ساده شده قصه فیلم و مأموریت این سفینه است. یکی از مسافران این سفینه دکتری است به اسم «دیبز» (با بازی ژولیت بینوش) که همسر و فرزندش را کشته و حال دارد حال با تصمیم خودش یا تصمیمی گرفته شده از پیش در این شرایط زنان را باردار کند یا یک زندگی جدید خلق کند که با مقاومت زنان این سفینه روبرو شده است. (پیتر بردشاو معتقد است این افراد باید بچهدار شوند تا در این سفینه بزرگ شوند و در حقیقت نسل دوم یا سوم این افراد آن مأموریت اصلی را به سرانجام برسانند).
راستش من در همان نقطه شروع شکلگیری ایده این فیلم تا اندازه زیادی از فهم آن قاصرم. من متوجه هستم که قرار بوده این افراد به جای مرگ و بیاستفاده ماندن در زندان بودن، داوطلبانه یا به اجبار به موشهای آزمایشگاهی تبدیل شوند. آنچه نمیفهمم آنجاست که چگونه یک موسسه خصوصی یا نظام سیاسی جمعی زندانی را (که همان پیش از سفر آشکارا و منطقا با مشکلات عدیده روانی و اجتماعی روبرو هستند) با خرج فراوان تعیلم و آموزش علمی بقا در فضا بدهند و بعد برای جمعآوری انرژی یا تولید مثل یا هر مقصد و مقصود دیگری به سفری بی بازگشت بفرستند و انتظار داشته باشند که نتیجه مشخصی بگیرند. این سفر از همان اول معلوم بوده به جنون این افراد برسد خب!

از این که بگذریم خیلی مشخص نیست که این دادهها قرار است با چه مکانیزمی به زمین برسد و اساسا با آن اختلاف زمانی (۱۸ سال در سفینه و ۲۱۰ سال در زمین) به چه کار آید. مشخص نیست مکانیزم احاطه و کنترل و این مجرمین در آن فضا چگونه بوده است و چه چیزی آنها را به سر خم کردن و تن در دادن به خواست تعیین شده ابتدایی مجبور میکند. آیا همراه کردن این گروه همچون «دوازده مرد خبیث» (رابرت آلدریچ) کلا با نوعی آرامبخش زیر نظر یک دیوانه برای رسیدن به نتیجه مورد نظر کافی است؟
از جزئیات دیگر مثل اینکه سطح آموزش این افراد چقدر است و اصولاً کاپیتان این کشتی چه کسی است و این موضوع که سر به نیست شدن تعدادی از این اعضا در نبود آن مکانیسم چقدر سردستی انجام میشود، میگذرم که میدانم اساسا اینها از همان نقطه ابتدای شکل گیری ایده این فیلم قرار نبوده چندان به آنها پرداخته شود و میروم سر این نکته که آنچه در ذهن کارگردان میگذشته لزوما ترجمان بصری قابل قبولی برای من نیافته است.

شما در فیلم متوجه میشوید مسأله سکس و شاید مساله سرکوب یا رها سازی آن یکی یا مهمترین دغدغه این دنی بعنوان فیلمنامهنویس بوده است. او پیشتر هم در فیلم دردسرهای هرروزه به همآمیزی وحشت و خشونت و سکس و همراه شدن آن با نوعی سرکوب و گرسنگی جنسی رسیده بود با شیوه استعاری و نه لزوما خیلی ژرف رسیده بود. او اخیرا در گفتوگویی پیرامون زندگی برتر گفته که فیلم درباره سکس نیست و درباره سکچوالیته است و در نظر او سکچوالیته یعنی خواهش/ تمنا/ هوس ( Desire) و مایعات بدنی (Fluids) و فیلم واقعا همینها را نشان شما میدهد و من با تماشای فیلم به تحلیلی عمیقتر از ادعای کارگردان و تصاویر او از خشونت و مایعات بدن آدمی نمیرسم.
به فیلم فکر میکنم از خودم میپرسم زندگی برتر درباره چیست. آیا بیمعنایی جاری در مقصد و این مرگ و کشتار و جنون و سکس در این سفینه قرار بوده تمثیل و استعارهای از بیمعنایی و پوچی زندگی آدمی باشد؟ آیا کلر دنی وقتی باغچه/ بهشت (؟!) بهجای مانده در سفینه را در کنار پدر و دختر (یک مذکر و یک مونث) به ما نشان میدهد و پای چیزی به اسم «تابو» را هم وسط میکشد میخواهد راوی برداست معکوسی از تاریخ بشر باشد؟ آیا او در این میان میخواههد چیزهای دیگری مثل معنای تجاوز به پرسش بگیرد؟ آیا در آن شرایط مصنوعی و آزمایشگاهی این تجاوز در کنار آن چند دقیقه همراهی مونت با فرزندش طبیعیترین و قابل پذیرشترین و انسانیترین واکنشها نبودند؟ آیا کارگردان قصد داشته که تاکید کند در آینده (چه بسا اکنون) مجرمان و طبقات پست جامعه همچون تفالههای برای تولید جنسی مرغوب به کار گرفته میشوند (که البته پیشتر نازیها همین کار را کرده بودند در اردوگاههایشان) آیا همه این حرفها اصلا بهانهای بیش نبودهاند که موهای باز ژولیت بینوش در باد و آن سکانس عجیب و غریب ارضا با ماشین درون سفینه را ببینیم؟
نمیدانم و فکر میکنم در سالهای اخیر شاید شبیهترین فیلم به زندگی برتر فیلم «مادر!» آرنوفسکی بود که انبوهی استعاره را در بستری نه چندان قابل توجیه به تماشاگر عرضه میکرد و میشد ساعتها درباره مفاهیمی از درون فیلم فکر کرد اما انگاری چیزی بنیادی در درون فیلم کار نمیکند همچون یک حفره سیاه همه چیز را به درون خودش میبلعد.

این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.