دیشب دقیقا چند دقیقه بعد از تحویل سال جدید، میان برنامههای بیمزه شبکههای تلویزیونی فارسیزبان و صدای بیجان شهرام شبپره و متلکهای بیخود و اعصاب خردکن سیاسی و مغرضانه و خالی از هرگونه حس همدلی مجریان این شبکههای خارجی به هنگام حرف زدن از نوروز برای مخاطبان داخلی که گویی با لذتی سادیستی سختی روزگار را در چشم آنها فرو میکنند و زهر به کامشان میریزند، توی شرح حال اینستاگرامی «پویان عسگری» خبر درگذشت «محمد مطیع» را شنیدم.
باور کردن این خبر به قدری برایم سخت بود که سریع رفتم به جستجو در گوگل و دیدم بله ای دل غافل، در ویکیپدیا نوشته شده درگذشت در سن ۷۵ سالگی در گوتبرگ سوئد. تلخ است و بیاندازه جانکاه اینگونه ترک دنیا در آخرین روز سال و در غربت و آن هم اینقدر زود برای یک هنرمندی این اندازه توانمند و با استعداد و خوشقریحه.
به خاطراتم رجوع کردم تا ببینم پیش از مجموعه تلویزیونی «افسانه سلطان و شبان» اولین بار کجا او را دیده بودم در کودکی. راستش فکر میکردم نخستینبار او را در مجموعه تلویزیونی «طبل توخالی» دیدهام ولی متوجه شدم اصلا او در آن مجموعه بازی نکردهبود. پیش خودم مدام فکر کردم چرا این اشتباه را کردهام و بعد از کمی جستجو یادم آمد او در همان زمانها در مجموعه تلویزیونی ضد طاغوتی دیگری با نام «شاه دزد» به کارگردانی «احمد نجیبزاده» (که کارگردانی طبل توخالی را هم به عهده داشت) ایفای نقش کرده بود. من از آن دو مجموعه تصویر بیاندازه گنگی در ذهن دارم ولی بعد از آنها تصویر محمد مطیع به وضوح با ته رنگی از خباثت و جدیت و اقتدار در ذهنم ماندگار شده است. او با آن اندام فربه و چهره اخمآلود و صدای رسا و پر صلابت در افسانه سلطان و شبان وزیر اعظم بود و در «امیرکبیر» میرزا آقاخان نوری. در سلطان و شبان در کنار «محمدعلی کشاورز» (خوابگذار اعظم) معلوم بود از باقی مقامات لشگری و تشریفات و چه و چه عقل و درایت و جدیت بیشتری داشت که شده همه کاره آن دربار آشفته و یکسره هجوآلود و بماند که دست آخر اگر درست یادم باشد با همه آن تدبیرها و عقلورزی و دسیسهجویی و سیاس بودن و اعصاب خردی و جان به لب شدن برای تعلیم شبان، کنار مهدی هاشمی سلطان به عقوبت گریزناپذیر هر ستمگری دچار شد. میرزا آقا خان نوری مطیع هم ترکیبی از تزویر و و عداوت را در کنار آرامش و وقار امیرکبیر «سعید نیکپور» به عنوان یکی از آدمهای عوضی تاریخ و دربار ناصرالدین شاه خوب در ذهن تماشاگر جا انداخته بود.
به طرز بامزهای من اولین فحش زندگیام را از زبان او یاد گرفتم وقتی در فیلم «آوار» سیروس الوند رعیتی را شلاق میزد و میگفت «پفیوز!». من آوار را در کودکی با پدرم در سینما «شهرقصه» دیدم و جدای موسیقی فیلم و آن لحظه زلزله و خروس بازی «مجید مظفری» با آن کلاه لبهدار و اصلا جمع شدن آن همه آدم زیر آوار و فضای کلاستروفوبیک کمتر تجربه شدهاش با حضور بازیگران مهم سینمای ایران، این صدا و شخصیت تیپ متفاوت و خشن مطیع بود که با خودم به خانه بردم و وقتی یکبار همینجوری گفتم پفیوز به تقلید از او (وقتی فکر میکردم مثلا ترکیب پف با چیزی مثل یوز مثلا معنای یه چیز پف کرده و حاوی کف میدهد در همان عالم بچگی!) مادرم به پدرم گفت ببین این همه این مزخرفات را از این فیلمها یاد گرفته است.
در آن سالهای کودکی حضور محمد مطیع در هر فیلمی که دیدم خواسته یا ناخواسته با عنصری درد/ عذابآور گره خورده بود. در «گردباد» کامران قدکچیان رفیق درست و درمانی برای «فرامز قریبیان» از اینجا مانده و از آنجا رانده نبود و در «روزهای انتظار» اصغر هاشمی اساسا بیچارگی تمامی اهالی روستا و آن سکانس عجیب و آخرالزمانی طوفان شن و شترها و مرگ گوسفندان در آن شب زیر کامیونها بیشتر از حضور مطیع در ذهنم جا خوش کرده است. با اینحال در او چیزی بود که حضورش را فراموش ناشدنی میکرد.
به طرز خوشایندی با اولین حضورش به نقش «احساناللهخان» در «کوچک جنگلی» بهروز افخمی -برعکس چیزهایی که درباره آن شخصیت مهم بعدها خواندم- به او اعتماد عجیبی پیدا کردم. با دیدن احسانالله خان مطیع احساس میکردم یک جنگجوی دنیا دیده همه فن حریف و آگاه به گروه میرزا اضافه شده است. فکر کنم یکجایی در پایان مجموعه (و در حقیقت میانههای آن چون مجموعه ناتمام در تلویزیون پخش شد) در لحظه جداشدن او از کنار میرزا و اساسا اختلافاتشان موجب شد تنها شدن بیشتر میرزا بیشتر حس کنم. حیف که مجموعه ادامه پیدا نکرد و ندیدیم که احسانالله خان دوستدار او چطور ضد میرزا کودتا میکند و دست آخر در روسیه در تصفیههای آن دوران کشته میشود.
در کنار آن صلابت همیشگی اما محمد مطیع با دو نقش متفاوت دیگر نیز در ذهن من جا خوش کرده است یکی همان دوست «اصالت» (حسین پرورش) در «کلاغ» بهرام بیضایی که گویا تمایل دوری هم به «آسیه» (پروانه معصومی) دارد وقتی در آن مهمانی هجوآلود روشنفکران و متجددان همدم تنهایی و خلوت و دورافتادگیاش از آن جمع میشد و دیگری «غلام عمه» لات «هزاردستان» علی حاتمی.
غلام عمه شخصیت مفلوک و بیچارهای بود. در پس آن هیبت فربه مطیع فرد حقیری وجود داشت در پستترین رده جماعت دون و لمپن دور و بر «شعبونخان» (محمدعلی کشاورز). در قسمت دوازده یا سیزده مجموعه هزاردستان و در دل آن تصاویر بینظیر حاتمی از آشوب و کودتا و شعارهای «نون و پنیر و پونه قوامی ما گشنمونه!» (که به لحاظ دقت در اجرا و تدوین و کار با سیاهی لشکر گویی دیگر تکرار نشدنی و دست نیافتی است) وقتی دارودسته شعبونخانه مشغول سماوردزدی بودند، این غلام عمه بود که با آن لباس سفید و شلوار گشاد داشت پستههای دورهگرد بدبخت را در لنگش انباشته میکرد و جدا از شخصیتپردازی حاتمی این حالت اندام و نوع راه رفتن و دویدن مطیع بود که در آن دل فضای آخرالزمانی و پر هرج، او را در مجسم کردن و مصور کردن حقارت از باقی بازیگران متمایز میکرد. آخرش هم از بس که نادان و نفهم بود و ذوب در شعبونخان دم مجلس ختم او عهد کرد که «مفتش ششانگشتی» (داوود رشیدی) را بکشد که این کار را هم کرد پیش از ازدواج مفتش با چاقوی چرخان (که گویا خشنونتی هم داشته که ما ندیدیم) و سرش هم آخرسر بالای دار رفت آخرین تصویر پاهایش بود در حال جاندادن.
محمد مطیع در میانههای دهه شصت مثل چند هنرمند دیگر در دوران اوج و شکوفایی، وقتی خسته و دلزده و جان به لب شد، در کنار «سوسن تسلیمی» و «علیرضا مجلل» و «داریوش فرهنگ» و بهرام بیضایی و ... از ایران به سوئد مهاجرت کرد. در آن دوران سینما و تلویزیون ایران از دانش و توانایی و قدرت ایشان محروم شد و البته ما هم دیگر از او خبری نداشتیم تا اینکه بالاخره دلش طاقت نیاورد و بعد از چند سال به ایران بازگشت.
آخرین فیلم و تصویری که از او دیدم و در ذهنم حک شده لحظه بیتاکید مرگ او بود در «تردید» واروژ کریممسیحی که اگر درست یادم باشد از پشت پنجرهای که گوش ایستاده بود در پشت آن، به زمین سقوط کرد و تمام. بعد از آن هم در چند مجموعه تاریخی دوباره ظاهر شد که من هیچکدامشان را ندیدم.
دوست منتقد و روزنامه نگاری تعریف میکرد بعد از بازگشت مطیع به ایران برای گفتوگو به پیشاش رفتند و او هم حسابی حرف جالبی زده بود از جمله گویا جایی از دست بهروز افخمی شاکی شده و گفته تو چی میگی؟ هر حرف بزنی یکی دارم در جوابت.… بگی ک میگویم …کش بگی خ میگویند خوار فلان بگی م می گویم…! من خیلی دلم میخواست در سال جدید حتما با او درباره تمام سالهای گذشته و تجربیات و مهاجرت و سالهای پس از مهاجرتش حرف بزنم و بگویم حسرتخوارم که حق او هم مثل خیلیهای دیگر ادا نشد و باید بیشتر از اینها از استعدادش بهرهمند میشدیم و مطمئن بودم او حرفهای بسیاری برای گفتن دارد و خب مثل همیشه خیلی خیلی خیلی زود دیر شد و او هم همچون احسانالله خانی که نقشش را ایفا کرده بود در بیرون از وطنش از دنیا رفت و غمش را برای ما گذاشت در روز اول سال ۱۳۹۸. خدایت بیامرزد مطیع، محمد که برایمان یادگاریهای ماندگاری به جا گذاشتهای و در ذهن ما با خوبیهایت جا خوش کردهای.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.