از آخرین سفرم به شهر اصفهان نزدیک به پانزده سال میگذرد. آنروزها چند وقتی از فارغالتحصیلی من گذشته بود و پیش از رفتن به سربازی تصمیم گرفتم با جمعی از دانشجویان دندانپزشکی دانشگاه آزاد به بهانه برگزاری یک کنگره دانشجویی همراه شوم. آن سفر خودش قصهها به همراه داشت از برخوردهای انتقادی من با دانشجویان جوانتر که چندان رفتارهای آنها را نمیپسندیم. وضعیت به گونهای شد که حاشیههای آن سفر زبانزد دانشجویان دیگر دانشگاهها هم شد. در کنار خاطرات فراموشنشدنی آن سفر و گشت و گذارهای چند نفره با برخی از دانشجویان همسن و سال خودم در سطح شهر، آنچه به وضوح در خاطرم مانده نوعی فاصله این بچهها و ما بود با حس و حال عمومی و مردم خود اصفهان. به واقع سنگینی نگاه مردم را روی خودمان و بخصوص حالت شوخ و شنگ و و ابراز بلند شعف دخترها و پسرها به شدت حس میکردم و به تعبیری آنجایی/ خودی نبودن معناداری را همه تجربه کردیم.
من مدتها بود حال و هوای گشت و گذار در اصفهان و میدان نقش جهان و خیابان چهارباغ اصفهان خیلی به سرم افتاده بود. سال گذشته با وجود تلاش بسیار برای رفتن به اصفهان، به دلیل برخی ناهماهنگیها و حس بدحال و افسرده و مشوش موجود در فضای آن روزها که برآمده از ناآرامیهای دیماه در شهرهای مختلف و زلزله تهران و آلودگی هوا بود عملا امکان سفر به اصفهان منتفی شد.
امسال اما عزمم را جزم کردم که نذر سفر به اصفهان را ادا کنم که دوست عزیز و بزرگوار دوران دبیرستانم، آقای دکتر «امیر علیجانی»، هم قبول کرد در این سفر مرا همراهی کند تا بعد از سالها دوباره با هم مدتی را خلوت کنیم و از آسمان و زمین و دغدغههای سیاسی و اجتماعیمان در طول سفر هی با هم حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم.
در این سفر دو روزه، که با وجود علاقه بسیار به افزایش تعداد روزهای گشت و گذار در اصفهان و حومه به دلیل انباشت کارهای من و محدودیت وقت و معذوریت کاری امیر امکانپذیر نبود، چند نکته نظر مرا به خودش جلب کرد. مشاهده اول همان افزایش رستورانها و مکانهای مدرن و استاندارد و درست و حسابی بین راهی بود که قصهاش در شرححال مقدماتی پیشین رفت و گویا این قضیه دارد در مسیرهای دیگر مسافرتی از جمله جادههای به سمت تبریز و مشهد و حتی جادههای به سوی شمال نیز در ابعادی دیگر اجرا میشود که خب بیاندازه به نظر من مطلوب است هم برای مسافران و هم برای صنعت گردشگری.
به دلیل همان محدودیت زمانی ما غیر از کمی تامل در کلیسای وانک و لختی ایستادن در مسجد شاه عملا موفق به دیدن و لذت از گشت و گذار در ابنیه تاریخی نشدیم. با اینحال پیادهروی در شهر و میدان نقش جهان و چهارباغ و جلفا باعث شد دریابم بافت انسانی و بخصوص پوشش جوانان و زنان به طرز قابل توجهی تغییر کرهاست. تعداد افرادی که چادر به سر داشتند به طرز معناداری کاهش یافته بود و پوشش مانتوی خانمها و آرایشها و مدل موها و رفتارها و خندهها و برونریزیها و آسودگیها و اصلا همهچیز بیاندازه به تهران نزدیک و حتی شاید جلوتر از تهران مینمود. به نظر میرسید دختران جوان (حداقل در آن چند مکانی که من دیدم) هیچ ترسی از قضاوت و برخوردهای سنتی افراد مسنتر از خویش نداشتند و افراد سنتیتر هم با مساله به خوبی کنار آمدهاند و شهر حال و هوایی دیگر به خود گرفته که ابدا شبیه آنچه من در پانزدهسال پیش تجربه کردم نبود و فرسنگها با آن فاصله داشت. اتفاق بامزه اینکه در جاهایی مثل تهران دختران روسریهایشان از روی سرشان افتاده بود و تلاشی هم نمیکردنند برای برگرداندن روسری به حالت قبلی و دختری هم داشت همینطوری انگلیسی حرف میزد با دو گردشگر خارجی همانطور بیحجاب و کسی هم کاری به کار هیچکدامشان نداشت.
به توصیه دوست عزیزم، آقای «فرهاد فروغی»، شبهنگام به مجموعه غول آسای «سیتیسنتر» رفتیم و تجربه گردش در این مجموعه عظیم که تازه یک سومش ساخته شده و من چنین چیزی را در کمتر شهری دیدهام (شاید فقط در ابعادی آن را شبیه مجموعه «وست فیلد» لندن یا عمارت مرکز تجاری کره جنونی دیده باشم) واقعا تعجببرانگیز و هوشربا بود. مجموعهای بیاندازه بزرگ با مغازههای بزرگ و البته -فعلا خالی از مشتری- در حال فروش همه چیز (با قیمتهای مختلف و زیاد) و رستورانهای متعدد غذای سریع که شلوغ بودند با جوانان زیاد و میانسالها از اقشار مختلف که حتی ساعت یازده و نیم شب هم برای خوردن غذا با خانواده به آن رستورانها سر میزدنند.
این تغییرات ظاهری چه در مساله حجاب و چه این الگوی توسعه مکانهای شهری (که انگاری ترکیبی است از نگاه به ظواهر دبی/ ترکیه/ کره/ ژاپن) البته لزوما و ابدا واجد پیغامی شبیه «پس اوضاع/ حالشان خوب است» نیست. چوآنکه در همهجا و در تمامی سفرهای درون شهری مساله آب/ کم آبی/ خشکی زایندهرود بدون استثنا نقطه شروع بحثها و دغدغهها بود و در محل «زینبیه» شهر فقر بدجوری به چشم میآید و در سویی دیگر در سفری که به «دُرچه» داشتیم دوست عزیزم آقای «سعید عابدی» برایمان گفت برخی از مردم شهر موفق شدهاند با اعتراض یک مرکز ورزشی را که دختران و پسران در روزهای مختلف در آن اسکیت بازی میکردند به بهانه حضور مختلط تعطیل کنند. شاید بشود گفت در نهایت آنچه که قابل لمس است حس جاری نوعی تغییر اساسی است. نوعی ظرفیت فوقالعاده برای جایگزین کردن الگوهای رفتاری و تجاری که برآمده است از خواست و سفرهای مردم/ جوانان طبقه متوسط و آریستوکرات و آشنایی هرچه بیشتر ایشان با ظواهر عیان غرب و شرق از یکسو و همچنین ترکیبی از وضعیت اقتصادی انتهای دوران ریاست جمهوری احمدینژاد و ابتدای آمدن حسن روحانی و فرجام اولیه برجام و نوعی تلاش برای حضور سرمایهگذار خارجی در ایران. در یک کلام و به صورت ساده، انگاری اقتصاد ایران ظرفیتی دارد در خودش که میتواند چنین مجموعه عظیمی را بزاید و از دل آن هم نوعی دیگری از ارائه سرویس به مشتری به بار آید.
برای روشنتر شدن و توضیح نگاه خودم بگذارید چند مشاهده دیگر را با شما در میان بگذارم. من به هنگام پیادهروی در میدان نقش جهان و بازارچه اطرافش متوجه شدم چند کافه با نام انگلیسی در حال سرویس دادن به گردشگران خارجی بودند. بیشتر حجرهها داشتند با پویایی بیشتری محصولاتشان را به مشتریان عرضه میکردند و فکر میکنم چند تایی هم با زبان انگلیسی مناسب سعی در فروش کلاها داشتند. در مجموعه سیتیسنتر (همچون پالادیوم تهران و بقیه جاها) زنهای زیادی با خوشرویی (و البته زیبایی) در رستورانها شما را به داخل راهنمایی میکردند و برای هرکسی یک فهرست غذا موجود بود. حالا این را مقایسه کنید با رستورانی مثل «شهرزاد» که بیاندازه شلوغ بود و فوقالعاده فضای مردانهای داشت و البته غذایش هم چیز خاصی نبود و برای هر میز هم تنها یک فهرست غذاهای موجود بود. به واقع متصدیان شهرزاد به دلیل سابقه دیرینه و رونق دائمی (که همه میگویند اصفهان رفتی باید آنجا غذا خورد) انگاری نیازی در تغییر الگوهای جذب مشتری خویش نمیبینند و از آنطرف گویی فرهنگ جدیدی در حال شکلگیری است. نکته حاشیهای دیگر در این زمینه تغییر برخی از ساختمانهای قدیمی و تبدیل آنها به رستوران است که قطعا نقش فوقالعادهای در جذب توریست خارجی خواهد داشت اگر تبلیغات درستی در این باره در داخل و خارج روی آن صورت گیرد.
حالا که بحث غذا پیش آمد، ما بریانی اصفهان را به توصیه سعید عزیز نه در رستوران معروف و «لاکچری» اعظم، که در رستوران «محمد» در درچه خوردیم که خیلی هم چسبید و کلی هم از همنشینی با ایشان روی تختها کنار حوض لذت بردیم و حسرتخوار این شدیم که نتوانستیم دعوت ایشان را برای صرف شام به خانهشان بپذیریم. روز آخر سفر هم موفق شدم در ابتدا سری بزنم به «امرالله احمدجو»، کارگردان مجموعه «روزی روزگاری» که امسال بیش از ۱۷ ساعت با او گفتوگوی تلفنی داشتم و دلم میخواست حتما ایشان را ببینم که متاسفانه رفتن به یک آدرس اشتباه کمی از زمان ملاقاتمان کاست. بعد از آقای احمدجو هم قسمت شد دوست عزیز، آقای «عقیل قیومی» را ببینم و کمی با هم درباره حال و هوای این روزها و نوشتن و ترجمههای سینمایی حرف بزنیم و ایشان هم یک بستنی عالی ما را مهمان کردند به هنگام وداع با اصفهان که با کامی خوش این شهر و مردم مهماننواز و خوبش را ترک کنیم و امیدوارم در سفرهای بعدی در سالهای بعد به جاهای دیگری از ایران بروم و حسهایی گوناگون دیگری را از سر بگذرانم.
پینوشت: امیر شنیده بود، در اصفهان یک کله پاچه فروشی است به اسم «سید» که غذای معرکهای دارد. ما هرچه گشتیم کلهپاچه فروشی به این نام نیافتیم و دست و گوگل تنها به ما یک کله پاچه فروشی در خیابان سید داد که گفتیم باید همان باشد. در خیابان سید وقتی وارد کلهپاچه فروشی «پهلوان» شدیم فهمیدم بله رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون اینجا قاعدتا سید نباید باشد. روی میزها دستمال توالت گذاشته بودند و کل مغازه را پسر جوانی میگرداند که داشت با چند مشتری سر دستشویی داشتن یا نداشتن مغازه بحث میکرد. نانها تازه نبودند و کمی خیس جلوه میکردند که کاشف به عمل آمد آن خیسی هم نه از آب شدن یخ نان بلکه از خیسی دست پسر جوان است که با همان دستی ظرف شسته بود نان جلوی ما گذاشت. مزه و طعم کله پاچه هم سرشار بود از زردی زردچوبه و تندی فلفل که مزه نامأنوسی بود. در مغازه هم چند پسر و دو دختر بودند که حال خندههای بلند و رد و بدل کردن جملاتی که ظن روابط ناجور را تشدید میکرد بینشان. به هرحال تا بحال در عمر اینقدر سریع غذایم را نخوردم که بزنم بیرون از یک کله پاچه فروشی. لطفاً اگر کلهپاچهای سید را هم فهمیدید کجاست به ما بگویید که این تجربه ناکام را از سر نگذارنیم دیگر بار.
پینوشت: در راه سفر به اصفهان در مجموعه «مهر و ماه» برای خوردن صبحانه توقف کردهایم با دوست عزیزم «امیر علیجانی». طراحی این مجموعه و تنوع غذایی رستوران بین راه در اینجا از انواع املت ها تا انواع صبحانه سرد و خامه و… برای من شگفتانگیز است در مقایسه با آنچه تجربه کردهام در سفرهای درون بریتانیا! (تنوع غذایی این رستوران همچون یک هتل پنج ستاره میماند) حجرههای اینجا که به حجرههای فرودگاه یا ایستگاه واترلو شبیهاند و ایدهای که بزن در رویی اجرا نشده (در فاصله معنا دار با اتفاقات حاشیهاش) مرا با پرسشهای فراوانی مواجه کرد. کل هزینه این رستوران شد سیهزار تومان برای هر نفر. اینجا میتواند بشود بهشت گردشگر فرنگی. با پوند پانزده هزار تومان میشود دو پوند که حتی پول یک قهوه و مشروب هم نمیشود!دستشوییهای ایرانی و فرنگی بعلاوه نمازخانه بسیار تمیز و اختصاص یک اتاق داخلی برای کسانیکه که میخواهند سیگار بکشند مرا وادار کرده که بدانم دقیقاً چه کسی پشت این مجموعه است که نتیجه کار این اندازه حرفهای و بالاتر از استانداردهای جهانی شده است.
این نوشته نخستین بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرها به اینجا و اینجا مراجعه کنید.