اشاره: آنچه در زیر می‌خوانید، مشاهدات من در سفری اتفاقی است به «بوداپست» که در ماه می سال ۲۰۱۹ (اردیبهشت ۱۳۹۸) صورت گرفت.

من اصولاً عادت ندارم همین جوری سفر بروم. در حقیقت شاید درستش هم همین باشد، ولی من همیشه منتظر بهانه‌ای می‌شوم مثل برگزاری یک کنگره دندانپزشکی، که به هوای آن- و به واقع برای لحاظ شدن سفر بعنوان یک خرج کاری در راستای کمتر دادن مالیات آخر سال!- بزنم از زندگی روزمره بیرون و کمی حال و هوایی عوض کنم و به اسم کنگره به کار دیگری اهتمام بورزم.

ماجرای سفر به «مجارستان» اما از این قاعده تبعیت نکرد. چندی پیش دوستی عزم سفر کرد به این خطه و من هم برای اینکه او را ببینم بعد از مدت‌ها خودم را تشویق و ترغیب کردم به همراهی با او. از بخت و اقبال بد اما ویزای این دوست به موقع صادر نشد و علی ماند و حوضش و سفری پیش‌بینی نشده – و باز مثل ۹۵ درصد موارد تمام این سال‌ها به تنهایی- به مقصد «بوداپست».

با همه این حرف‌ها، اما خدا مرا دوست داشت و این سفر به یکی از نا‌خلوت‌ترین سفرهای زندگی‌ام بدل شد. باید اعتراف کنم روزی که در فیسبوک برای کمک‌گیری از عقل جمعی در یافتن مکان‌های دیدنی مجارستان یک شرح‌‌حال تک‌خطی نوشتم، فکرش را هم نمی‌کردم اساسا با این میزان پیغام و پیشنهاد کمک روبرو شوم.

در این چهار روز و نصفی حضور در آن کشور آقایان «محسن منصوری»، «فرید تهرانی» و «رضا فرامرزی» شدند همدم بیشتر دقایق من و مرا در شهر چرخاندند و اینطرف و آن طرف را نشان دادند و حسابی شرمنده و مدیون خودشان کردند.

شب اول پس از جستجو برای یافتن یک رستوران حلال با محسن عزیز به رستوران ایرانی «دربند» رسیدیم. در آنجا در همان بدو ورود یکی از گردانندگان آنجا رو به من گفت «آقا صدای شما آشناست. شما پادکست «ابدیت ودیک روز» را دارید؟ نه؟» که من هم حیرت‌زده گفتم بله و دیگر فکر این یکی را نمی‌کردم و او هم گفت البته صاحب رستوران گفت شما در بوداپست هستید و شاید به اینجا بیایید خود ایشان هم در راهند و بفرمایید. کمی بعد صاحب رستوران- جناب تهرانی نازنین- هم تشریف آوردند و در گپ و گفت‌مان معلوم شد که اساسا دغدغه و کار اصلی ایشان تاتر و فعالیت‌های فرهنگی هنری است و چندین نمایشنامه در بوداپست روی صحنه برده، حق نمایش چند فیلم ایرانی را شخصا بعهده گرفته‌، و اساسا سر گفت‌وگوی من با «حمید امجد» با ابدیت و یک روز آشنا شده‌ و لطف کرده‌اند و از بچه‌های گروه‌شان خواسته‌اند که آن برنامه‌ها و گفت‌وگوهای دیگر را در اوقات فراغت بشنوند و… همین خودش برای من شد سعادتی و لذتی اساسی و آخرش نیز ما را با بزرگواری تمام مهمان کردند که باز شرمندگی‌اش برای من ماند.

اما ساعت ۱۱ شب که شام ما تمام شد، با محسن عزیز شروع کردیم به قدم‌زدن در شهر و از کنار رود دانوب رفتیم به سمت قلعه‌های معروف و عمارت‌ها و ابنیه تاریخی در بخش بودا. بوداپست در حقیقت به دو بخش تبدیل می‌شود که رود دانوب بخش «بودا»ی آن را از «پست»ش جدا کرده. بخش بودا بافت خاص خودش را دارد و اعیان‌نشین‌تر است با خیابان‌های سنگ‌فرش شده بر بالای تپه‌ای مشرف به پست. من به همت محسن فرصت یافتم تا ۲ صبح در میان این قلعه‌های قدم بزنم جایی که ماموری جلوی ما را نگرفت و شاید زیر پنج نفر در جا دیده می‌شد. یکی از آن‌ها مردی بود که من از دور دیدم برهنه شد و از نزدیک متوجه شدم پاچه‌ها را بالا زده و دارد در حوضچه آب سکه جمع‌آوری می‌کند. سه نفر دیگر، یک عکاس و دو مدل از اهالی آسیای شرقی بودند که بهترین فرصت را در آن وقت شب پیدا کرده و در میان آن برج و بارو به عکاسی مشغول شده بودند. با محسن وقتی از خلوتی بودا گذشتیم و در راه بازگشت به پست از عبور از یکی از چند پل معروف روی دانوب رسیدیم به جمعی از جوانان که در آنوقت صبح همچنان داشتند در کافه-رستوران/ قایقی روی دانوب می‌زدنند و می‌رقصیدند و من آنجا از زبان محسن فهمیدم بوداپست از آن شهرهای ۲۴ ساعت‌ها است.

شنبه را ،طبق معمول همه سفرها، با بازدید از موزه هنرهای زیبای شهر شروع کردم که در میدان معروف قهرمانان (یکی دیگر از مکان‌های دیدنی بوداپست) واقع شده است. در آنجا فهمیدم که در موزه‌ای دیگر روبروی موزه هنرهای زیبا نمایشگاه عکس‌های «دیوید لینچ» برقرار است که بازدید از آن را به یکشنبه موکول کردم. مثل همیشه کارت خبرنگاری در موزه را مجانی به رویم گشود. بازدید از نمایشگاه موزه هنرهای معاصر و تماشای تابلوهای نقاشی تا اوایل قرن نوزده لذت‌بخش و روح‌افزا بود که سه ساعتی مرا به خودش مشغول کرد. در آنجا یک نمایشگاه موقت هم بود از ترسیم‌های «میکل‌آنژ» که آن هم بی‌نظیر بود با اطلاعات و چیده‌مانی خیلی خوب. حین گشت و گذار میان تابلو‌های شخصیت‌های برهنه، ایده‌ یک فیلمنامه به ذهنم رسید: قصه مردی هنرمند/هنردوست/ متخصص برگزاری نمایشگاه که اراده می‌کند یک نمایشگاه از آثار یک هنرمند (مثلا میکل‌آنژ یا دالی یا …) را با کیفیتی شبیه آنچه در فرنگ دیده در موزه هنرهای معاصر برگزار کند اما این قضیه جدا از مشکلات سانسور با مسائل سیاسی و جنگ و هزار مانع دیگر برخورد می‌کند در آخر…. به واقع من داشتم در طول نمایشگاه به آرزویی خیلی خیلی خیلی دور فکر می‌کردم آرزویی که احتمال تحققش به سن من در واقعیت رخ نخواهد داد و مگر فقط بشود آن نمایشگاه را همچون رویایی تنها روی پرده به اجرا درآورد.

بعد از نمایشگاه با رضای عزیز به گشت و گذاری در شهر پرداختیم و در ابتدا رفتیم به سمت یکی از استخرهای آب‌گرم در نزدیکی همان میدان قهرمانان که از پشت پنجره آنقدر شلوغ بود از حضور گردشگران و محلی‌ها که رضا گفتم فعلا اینجا با هر کیفیتی و هر قصه و اهمیتی برای من استخر مجموعه‌های «شهید شیرودی» و «شهید کشوری» هم شلوغ‌تر است و نمی‌توانم با این همه آدم یکجا باشم! بعد از آنجا رفتیم به سمت سالن مجلل اپرای شهر که داشتند سالن اصلی‌اش را مرمت می‌کردند و پیشنهاد یک اجرای ده دقیقه‌ای اپرا در کنار گشت و گذار دیگر بخش‌های این مکان دیدنی به جبران عدم بازدید از سالن اصلی مشوق تحریک‌کننده‌ای نبود برای من در این سفر کوتاه.

از آنجا و پس از گشت و گذاری کوتاه در کلیسای «سنت استفان» با رضا به سمت «سیتادلا» رفتیم، تپه‌ای مشرف به هر دو بخش بودا و پست با مجسمه‌ معروف برگ زیتون به دست. در مسیر بالا رفتن از تپه و بالای آن هن‌هن‌کنان و عریق‌ریزان با رضا بحث سیاسی کردم و در حقیقت به پرسش‌های او که چرا چند گروه تلگرامی را هنگام اعلام خروج آمریکا از برجام در واکنش به موضع‌گیری‌های- به زعم من غیر منصفانه- برخی از اعضا در آن زمان ترک کردم، پاسخ گفتم و البته حواسم هم بود که طبق معمول اصل (بازدید از شهر) جای فرع را نگیرد.

البته بعد از خداحافظی با رضا، محسن مرا از هتل به شهر برد و در یک رستوران ترکی به اسم «سراج» که ۲۴ ساعته است و حسابی هم کارش گرفته یک کباب خوشمزه خوردیم که به طرز ناباورانه ای مزه‌اش زیر زبانم مانده است و خب دوباره تا ۲ صبح تا دم در هتل در گشت و گذار در سطح شهر بحث سیاسی و نگرانی و تمام بن‌بست‌ها و انفعال و ترس‌ها و آنچه گذشت از دوم خرداد تا همین روزها را مرور کردیم. دم در هتل موقع خداحافظی ناگهان صدای بلند «یه نفس بیشتر فاصله‌مون نیست….» ابی را حین جوش و خروش در اثبات نظر سیاسی شنیدم و سرم بلند کردم و سایه‌هایی رقصان را دیدم و احسان هم گفت اینجا پراست از دانشجوی ایرانی. حکایت این دانشجویان ایرانی که مقصد مجارستان را برای تحصیل انتخاب کرده‌اند اما خودش حکایت دیگری است که شاید بعداً آن را جایی دیگر بگویم.

یکشنبه صبح برای دیدن نمایشگاه عکس‌های دیوید لینچ باید باز به سمت میدان قهرمانان می‌رفتم. ایستگاه میدان قهرمانان روی خطی از مترو است که گویا بعد از متروی لندن قدیمی‌ترین متروی اروپا به حساب می‌آید. صاحبان و مسئولین این کشور تا جاییکه امکان داشته بافت قدیمی ایستگاه‌های موجود در این خط را حفظ کرده‌اند به طوریکه حتی واگن‌های مترو در این خط خیلی خیلی خیلی کوچک است و شاید گنجایش سی نفر نشسته و ایستاده را بیشترنداشته باشد. نکته دیگری که در کلیه خطوط مترو بوداپست به چشم می‌آید حضور مأمورانی است که در بدو ورود شما و در کنار پله برقی‌ها به وارسی بلیط شما می‌پردازند. مأمورانی اکثرا پیر و بعضاً میانسال که به جای دستگاه‌های اتوماتیک همچنان برای کسب درآمدی هرچند ناچیز مشغول انجام خدماتی از این دست هستند و برخی دیگر شب‌ها پس از تعطیلی مترو در اتوبوس‌ها و ترامو‌اها این کار را با دقت پی‌گیری می‌کنند. سال‌ها پیش فیلمی از سینمای مجارستان دیده بودم به اسم «کنترل»، یک کمدی سیاه ترسناک درباره همین متروها و قاتلی زنجیره‌ای که سر این ماموران را می‌برید، و حالا معنای واقعی و فرامتنی این قصه برایم مشخص‌تر شد.

در تمام طول سفر‌های درون شهری با مترو و اتوبوس و تراموا برخورد با افرادی که کت و شلوار و کراوات بر تن داشتند به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. از این نظر سر وضع آدم‌ها به شدت مرا یاد شهروندان یونانی می‌انداخت که اصولاً خیلی خودمانی و بی‌اعتنا بودند به ظواهر و نوعی سادگی در پوششان بود مثلا برعکس جایی مثل همین بریتانیا. اساسا به شهر هم که نگاه می‌کنی با وجود معماری زیبای ساختمان‌ها و خیابان‌ها اما نوعی گرد و غبار و بی‌رنگی دوران سیطره کمونیسم در سال‌های دور گویی بر دل و ژرفای شهر نشسته است و برعکس شهرهایی همچون لندن و وین و آمستردام و بروکسل و از این قماش که گویی جلا داده شده‌اند این یکی رنگی کدر را بر چهره دارد.

نمایشگاه عکس‌های دیوید لینچ با عنوان «قصه‌های کوچک»، نمایشگاه جمع و جوری بود با مجموعه‌ای- قابل پیش‌بینی- از عکس‌هایی غریب و مشوش‌کننده همچون لحظاتی از فیلم‌های او با دو گفت‌وگویی ویدیویی با دو منتقد درباره آثارش. نکته جالبی که در توضیح نمایشگاه فهمیدم استقبال فراوان مجارها از مجموعه تلویزیونی «تویین‌پیکس» بود.
به هر تقدیر بازدید از نمایشگاه عکس‌های لینچ نیم ساعتی طول نکشید و من آنجا را به مقصد نمایشگاه «موزه ملی مجارستان» ترک کردم.

موزه ملی مجارستان که در همان ساختمان‌ها/ قصرهای مجلل منطقه بودا (در مجاورت قلعه ماهیگیر) واقع شده در حقیقت محل نگه‌داری گنجینه‌های هنری این سرزمین است. مثل هر کشور دیگری که به آنجا سفر کرده‌ام، قدم زدن در میان آن تابلوهای نقاشی متعلق به هنرمندان جهان و مجار و مرور دوباره تاریخ هنر به روایت ایشان و تغییر سبک‌ها در طول زمان تجربه‌ای وجدآور و برای من متعالی است. جایی که بعد از پنج ساعت از این سالن به آن سالن رفتن و حسرت تامل کوتاه (و نه طولانی) بر تابلوها به دلیل کمبود وقت و خستگی پاها، دل‌کندن از این آثار بی‌اندازه دشوار می‌نماید. شب‌هنگام دیگر فرصت گشت و گذاری نیافتم چراکه هم خسته بودم و از طرفی دیگر می‌بایستی برای ضبط پادکستی درباره فیلم «پیترلو» و گفت‌وگوی اینترنتی با مهمانان به هتل بازگردم.

روز سوم اما تصمیم گرفتم بالاخره یکی از همان حوضچه‌های آب گرم را امتحان کنم و قرعه به نام یکی از مشهورترین آنها یعنی عمارت «گلرت» افتاد. هتلی زیبا به لحاظ معماری داخلی که گویا با حضور «محمدرضا پهلوی» و «ثریا» افتتاح شده است. راستش این تجربه برای من خیلی خاص نشد. بخش بیرونی این عمارت تشکیل شده بوداز یک استخر بزرگ که هرچند وقت یکبار درش موج مصنوعی ایجاد می‌کردند و یک حوضچه بزرگ آب گرم. بخش سرپوشیده هم یک استخر بزرگ داشت که حتما باید کلاه به سر به آنجا می رفتی و چند حوضچه دیگر هرکدام با دماهای متفاوت از ۲۵ تا ۴۰ درجه و اتاق‌های سونای خشک و بخار و البته بخش‌های مربوط به انواع ماساژ‌های مختلف (که خب برای آن‌ها باید قیمت جداگانه‌ای پرداخت کند). احساس میکنم در اینجا همچین اتفاق ویژه‌ای نمی‌افتد و مثل خیلی از مکان‌ها که دورشان یک فضایی ایجاد می‌شود که گردشگران فکر می‌کنند اگر به فلان شهر بروند و آن را نخورند یا نبینند نصف عمرشان بر فناست، اینجا هم چیز عجیب و یگانه. دست‌نیافتنی نیست. 
شما با پرداخت نزدیک به ۶۰۰۰ فورینت (چیزی معادل ۱۷ پوند) می‌توانستید یک صبح تا شب در این مکان آب تنی کنید که البته من بی‌خیال آن شدم بعد سه ساعت که بشود این روز آخر جاهای دیگری بروم. به همین منظور با لطف و همراهی آقای تهرانی این‌بار با خودروی ایشان گشتی در شهر زدیم و از کنار مکان فیلمبرداری چند فیلم معروف همچون «مونیخ» اسپیلبرگ گذر کردیم. بوداپست به خاطر بافت خاص شهری و معماری‌اش و گویا هزینه نه چندان زیادش برای خیلی سازندگان فیلم‌های سینمایی مقصد دلپذیری است. و اصلا همین شد که جناب تهرانی دست مرا گرفت و دوباره به همان قلعه‌ها و عمارت‌های واقع در خیابان‌های سنگفرشی بودا برد و محل فیلمبرداری چند سکانس معرف «دلشدگان» علی حاتمی را و بخصوص جاییکه شاهزاده ترک با بازی «لیلا حاتمی» و «طاهر» خواننده (امین تارخ) همدیگر را می‌بینند و می‌شنوند، نشانم داد. این مکان‌ها همان‌جایی بود که شب هنگام در خلوت محض درخشان قدم زده بودم و حال سرشار از گردشگر بود. با ایشان قدم‌زنان و در حین عکاسی درباره تاتر این روزهای ایران حرف زدیم و از او خواستم اگر اوضاع مساعدی در پیش بود بعد از سال‌ها اجرای نمایش‌های ایرانی به زبان فارسی و غیره در مجارستان حالا خودشان یک نمایش به ایران بیاوردند که امیدوارم این کار را بکنند.

شب روز آخر اقامتم نیز با گشت و گذاری در سطح شهر همراه با محسن گذشت. این بار مقصد منطقه‌ای در نزدیکی‌های سفارت بریتانیا بود. جایی که به او گفتم شاید تا اندازه‌ای به لحاظ نونوا بودن با بیشتر بخش‌های شهر فرق داشت. البته در نزدیکی هتلی که درش مستقر بودم، یکی از این مال‌های نسبتا بزرگ قرار داشت که محسن می‌گفت بخش عمده‌ای از آن با حضور سرمایه‌گذاران خارجی (مثلا اندونزی) به ثمر رسیده است. با همه این حرف‌ها حس من از فضای درون بوداپست این بود که نوعی قناعت برجامانده از دوران کمونیسم همچنان در این شهر و کشور جاری است و مثل خیلی از جاهای دیگر با وجود تاریخی قابل توجه و البته سرشار درگیری (یکبار با امپراطوری عثمانی و بار دیگر اطریش تا نوعی استقلال از آن امپراطوری و نوعی سروری تا اوایل قرن بیستم و بعد حضور آلمان‌ها ریختن یهودیان به دانوب و بعد شکست در جنگ جهانی دوم به همراه آلمان و حضور شوروی و وضعیت اسف‌انگیز دیگری) و هنرمندانی صاحب سبک، در روزگار فعلی نقش چندانی در مناسبات جهانی و منطقه‌ای ندارند و جاه‌طلبی چندانی درشان دیده نمی‌شود و اصولاً نوعی دلمردگی برشان حاکم است که نمودش را در فیلم‌های تلخی که هرزچندگاهی در سینمای امروزشان (با تولید کم‌شمار شاید ده فیلم در سال) به دستمان می‌رسد، می‌بینیم.

من سه‌شنبه با حسرت فراوان از اینکه فرصت بازدید کلی مکان دیگر از موزه هولوکاست تا قبرستان مجسمه‌های بزرگ کمونیستی تا «خانه وحشت» (محل شکنجه قربانیان در دو دوره تسلط نازی‌های آلمانی و کمونیست‌های شوروی) و موزه‌ای هنرهای معاصر و… را نداشتم و در کنارش قلوه‌کن شدن بدنم که گویا به دلیل وجود کک در تختخواب هتل صورت گرفته بود (با اینکه همه چیز هتل هم خوب بود و محسن گفت این شهر حشرات گزنده‌ آسیب‌زننده بدی دارد متاسفانه!) با بوداپست خداحافظی کردم به امید اینکه مثل فراوان شهر دیگر زمانی باز با کسی یا تنهایی به آنجا برگردم و دوباره از مواهب و زیبایی هایش لذت ببرم.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا مراجعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

14 − پنج =