اشاره: متن زیر، یادداشت بلندی است که به سفارش دوست عزیزم «امیر‌حسین سیادت» و به مناسبت هفته نمایش آثار «تئو آنگلوپولوس» برای انتشار در بولتن سینما‌تک نوشته شد (نسخه پی‌دی‌اف) و در سال ۱۳۹۶ منتشر شد.

تقدیم به آنکه دوستش داشتم و او را گم کردم

وقتی در چهل و هشتمین دوره جشنواره فیلم کن سال ۱۹۹۵ فیلم حماسی و جاه‌‌‌طلبانه «نگاه خیره اولیس»، با برخوردی سرشار از سنگینی و محنت در مواجهه با موضوع فاجعه جنگِ ویرانگر درون منطقه بالکان اما از نگاه یک غریبه،‌ رقابت را بر سر تصاحب نخل طلا به «زیر‌زمین» امیر کوستوریتسا، باخت و جایزه بزرگ هیئت داوران نصیبش شد، «تئو آنگلوپو‌لوس» به هنگام دریافت جایزه با زبانی شوخی- جدی و مطایبه‌‌گر رو به حضار گفت که حال نمی‌‌داند با متنی که برای بردن نخل طلا آماده کرده بود باید چه کند. البته با شناختی که از آنگلوپولوس داشتیم بعید بود شوخ‌طبعی پیشه کرده باشد و خب وقتی که فیلم جاه طلبانه دیگری که با زبانی کمیک/تراژیک همراه با شلوغی و انرژی و سر و صدای فراوان از نگاه یک خودی (امیر کوستوریتسا اهل یوگسلاوی بود و نسبتش با بالکان و منطق درگیر در ظاهر امر بیشتر و نزدیک‌‌تر جلوه می‌‌کرد) فیلم آرام و با طمانیه و عمیقا سوگوارانه او را کنار زده بود، معلوم بود که حسابی دلش گرفته است و البته خیلی هم مشخص نبود پس از آن فیلم ویران‌‌کننده طولانی آنهم با لحنی فوق‌‌العاده عبوس در برخورد با مسائل بحرانی پیرامونش آیا اصلا حرف دیگری مانده بود که بخواهد موقع گرفتن نخل طلا بزند؟

آنگلوپولوس اما سه‌ سه سال بعد دوباره به جشنواره کن بازگشت و این بار با «ابدیت و یک روز»، فیلمی شخصی‌تر ولی همچنان بلند‌‌پروازانه، جایزه نخل طلای بهترین فیلم را از دستان «مارتین اسکورسیزی»، رئیس هیئت داوران آن دوره، گرفت. او اما باز مثل شخصیت‌‌های فیلم‌‌هایش و بخصوص شاعر دل‌‌خسته همان فیلم خرسند نبود، به قول کودک آلبانیایی درون فیلم با اینکه لبخند بر چهره داشت در درون غمگین می‌‌نمود و در کلام پایانی او وقتی که  رو به حضار می‌‌گفت: «من به نسلی از فیلمسازان تعلق دارم که آرام آرام دوران‌ کاریشان به سرآمده است» بیش از رضایت و آسودگی خاطر، نوعی خستگی و تنهایی و تک افتادگی دیده می‌‌شد.

ابدیت و یک روز در همان تماشای ابتدایی و چند‌ باره‌‌اش (البته اگر کسی حوصله بکند و شکیبایی به ‌خرج دهد و اساسا دوستدار سبک و حال و هوای کارگردانش باشد) برای تماشاگر اما طنین و طعمی را از فیلم‌‌ها و سینماگرانی صاحب سبک و ماندگار روزگار گذشته، به همراه دارد. حال می‌‌توان دوباره به جملات آنگلوپولوس فکر کرد و پیش خود تصور کرد ابدیت و یک روز اصلا به نوعی مغازله‌ای نوستالژیک و ادای دینی جاودانه به تاریخ سینمای مدرن و کارگردان‌های نام آور و نوابغ جریان‌سازی می‌‌ماند که خالقش یا پیشتر از آنها وام گرفته بود یا با ایشان در یک روزگار به‌‌سر می‌‌برد. در ابدیت و یک روز هم حزن و تک افتادگی ومحنتِ بودن آدمهای آثار آنتونیونی مشهود است، هم سنگینی و وقار و جاه طلبی و مرگ آگاهی  و رویا‌گونگی برگمان در «توت فرنگی‌های وحشی» و کوروساوا در «زیستن»/«رویاها» و ویسکونتی در «مرگ در ونیز». می‌‌شود در آن هم رد پایی دید از نمایش بن بست خلاقیت و چگونگی کنار آمدن با آن «هشت و نیم» و نوعی مواجهه پر حس و حال و غوطه ور شدن در خاطرات و گذشته‌‌ها همچون «آمارکورد» فلینی، و هم رسید به آن اصالت، دغدغه‌مندی، طمانیه‌ و دنیا‌های تامل برانگیز و بعضا آرام و البته حزن‌انگیز و شاعرانه‌ای از جنس تارکوفسکی و تار و یانچو.

ابدیت و یک روز اما ورای داد و ستد و بده بستان همیشگی سازنده‌‌اش با تاریخ سینما، خواسته یا ناخواسته  به  سرانجامی حس‌‌برانگیز و حسن ختامی باشکوه و بر مجموعه‌‌ای از آثار پیشین آنگلوپلوس شبیه شده است، جایی که تمامی دغدغه‌‌های همیشگی پیشین فیلمساز از هویت، هنر، سیاست، اسطوره، تاریخ، اخلاق، مهاجرت و سرگردانی و معنا و مفهوم مرز‌ها و سکوت خداوند/تاریخ/عشق گرفته تا نگرانی‌‌ها و غمخواری و نگاهی انتقادی به وضعیت معاصر کشور یونان و چه بسا مواردی شخصی‌‌تر همچون رابطه با مادر و پدرش و همچنین جاه طلبی‌‌های فیلمساز در برخورد با ساختار بصری و در هم آمیختن زمانها  در جز جز فیلم قابل رد یابی است. از این نظر همانطوری که ابدیت و یک روز در انتهای قرن بیستم به آلبوم عکسی ‌از سینماگران نامی چند دهه قبل می‌‌ماند، «الکساندر» شاعر محزون و تنهای اثر نیز میراث دار تمام سفر‌های ناتمام، عشق‌‌های بی سرانجام، گمشده‌‌های تاریخ، محنت‌‌ها ازلی ابدی و مصائب شخصیت‌‌های آثار فیلمساز شده است.

او به راحتی با آن شمایل و بارانی‌اش می‌‌تواند یکی از همان «بازیگران سیار» باشد که در طول زمان جلو آمدند با نمایش و قصه‌‌هایی که به پایان نرسیدند. او می‌‌تواند مکمل «اِی» (هاروی کایتل) در نگاه خیره اولیس یا «الکساندر گزارشگر» «گام معلق لک لک» یا کودکان «چشم‌‌اندازی در مه» باشد که دنبال اثری، آدمی، آرزویی، خاطره‌ایی یا گذشته‌ای مفقود در تکاپو بودند. وقتی می‌خوانیم که قرار بوده «مارچلو ماستریانی» نقش الکساندر را بازی کند اما به دلیل بیماری جایش را به «برونو گانتس» می‌‌دهد دیگر دور از ذهن نیست تصور و تخیل و پیشنهاد اینکه او در کنار مهاجر خردسال آلبانیایی چه بسا ادامه و امتداد زیستن «اسپایروس» «زنبوردار» است در بیگانگی‌‌اش با محیط اطراف  با عشقی از دست رفته و حال در ارتباطی جدید با نسلی تازه و فرهنگی تازه.

ابدیت و یک روز و قهرمانش الکساندر اما جدای از فیلم‌‌ها و شخصیت‌‌های پیشین آنگلوپولوس می‌‌تواند تماشاگر را به یاد خود او بیاندازد. جایی در میانه فیلم و در خاطرات الکساندر در آن روز آفتابی مطبوع و خوشایند، شاعر/نویسنده‌ ما، در میانه سرخوشی همراهان و بخصوص حال خوشایند همسرش، از روی خودخواهی همسرش را رها کرده و نیاز و عشق او را بی‌‌پاسخ می‌گذارد و برای دیدن طبیعت اطراف از کوه بالا می‌‌رود. افسوس و دریغ الکساندر و تنهایی و سرخوردگی این روزهای او شاید نتیجه این است که در روزگاری دور، هنر و کار و طبیعت را در برابر عشق و همراهی و همدلی بیشتر با انسان‌ها ترجیح داده بود.

آنگلوپلوس هم سال‌های دور همچون الکساندر در فیلم‌هایی همچون بازیگران سیار و «الکساندر کبیر»/ «اسکندر کبیر» و… چندان به شخصیت‌‌هایش نزدیک نمی‌‌شد و خب همیشه از این بابت مورد انتقاد منتقدان بود. آدم‌های بیشمار او در قابها از این سو به آن سو حرکت می‌‌کردند اما همدلی ما تماشاگران در فاصله‌مان با آنها تعریف می‌‌‌شد (البته اگر این همدلی را از ما دریغ نمی‌کرد). او اما به تدریج با فاصله گرفتن از تاریخ و بالاتر رفتن سنش به شحصیت‌هایش نزدیک‌تر شد. سرخوردگی عاشقانه شخصیت‌های زنبوردار و غم‌های دخترک عاشق چشم اندازی در مه در آن اتوبان خالی یا در کنار دریا حال ملموس‌تر و تاثیر‌گذار‌تر به نظر می‌رسیدند و ضجه‌های «ِای» در آن فضای مه گرفته پس از مواجه با جنازه تجلی ذره‌ای زیبایی و شور و جوانی و امید که در پس آن سفر طولانی به آن رسیده بود، دلخراش‌تر جلوه می‌‌کرد. و خب در ابدیت و یک روز ما دیگر بیشتر با الکساندر در خلوت و خاطرات و گذشته‌اش همراه هستیم و وجود فردیت او را ملموس‌تر می‌یابیم  چه در مواجهه با مادرش و چه همسرش و چه گذشته و چه حال. آیا نمی‌‌شود ابدیت یک روز را همچون نوعی بازخوانی خویشتن و اعترافی اجتناب ‌ناپذیر داست که درش فیلمساز به خودش و ما یادآوری می کند لذت در کنار انسان بودن و لمس کردن او را در فهم و درهم‌آمیختن با اوست و نه در رها کردنش در دل طبیعت ؟

***

فیلم‌‌های آنگلوپولوس همواره با سکانس‌‌ها/پلان‌ها/فصل‌های طولانی‌شان در ذهن مخاطبان او (حال چه پی‌‌گیر سینمای او بودند و چه نبودند) جاودانه شده است. فصل‌‌هایی همچون منازعه اولیه چتر به دست‌ها و پلیس و متعصبین و یا سفر«ای» حقیر در برابر مجسمه غول پیکر اما از هم گسیخته لنین در نگاه خیره اولیس، سکانس منازعه و شاخ و شانه کشیدن سیاسی درون کافه از بازیگران سیار، فصل خروج مجسمه نمادین دست خدا از دریا یا تعدی به دختر یا وداع دختر و موتور سوار در آن اتوبان خلوت از چشم اندازی در مه، بخش تنهایی پیرمرد یا همراهی او و همسرش در آبهای بین‌المللی از «سفر به سیترا» و فصل عروسی در دو سوی رودخانه و سکانس پایانی گام معلق لک لک که درش مهاجران روی دکل‌‌های تلفن در کنار بهت و درماندگی گزارشگر ناکام خودنمایی می‌‌کنند، به راستی فراموش ناشدنی‌‌‌اند.

 در این میان ابدیت و یک روز به جشنواره/کلکسیونی از این فصل‌‌های ماندگار می‌ماند. گویی آنگلوپولوس جدا از درهم آمیختن گذشته و حال و حرکت متناوب و نرم بین رویا و خیال و حسرت و واقعیت، جدا از جستجو در تاریخ شخصی و تاریخ جمعی یک سرزمین و روایت شاعرانی که محتاج کلمه‌‌اند، جدا از نمایش نوعی  پشیمانی و غمخواری و تقابل و امروز و دیروز قهرمانش با دنیای پیرامون او (جایی که گذشته‌اش سرشار است از عشق و آفتاب و شور و امروز‌ش پرشده است از مرگ و تنهایی و مه و بی جهت نیست که شاعر ما مدام سودای بازگشت به آن روز را دارد)، همچون شاعر اثرش به صورتی متعهدانه کوشش کرده مثل همیشه با همان حرکات با وقار و با طمانیه و آرام و آرامش‌‌بخش دوربینش (که من یکی دوست داشتم این سکانس‌ها بدون هیچ وقفه‌ای همچنان تا ابد ادامه می‌‌یافتند) و چیدمان و حرکت دادن آدمهایش درون قابهای مختلف این فیلم و تزریق شاعرانگی در جز جز بافت بصری و دیالوگ‌ها/مونولوگ‌ها، تک تک لحظات/فصل‌های این سفر پیرمرد و پسر را برای تاریخ سینما و تماشاگرش ابدی و جاودانه کند.

البته جاودانگی این لحظات تنها برآمده از خواست و توانمندی آنگلوپلوس نیست و بی‌شک بدون زبردستی فیلمبردارانش (یورگس آروانیتس و آندریاس سیناویس) و مجموعه بازیگران (بویژه برونو‌ گانتس با آن صورت پر ریش همینگوی‌وار و صدایی که دوبله شده در آن مدیوم شات‌ها که تنها با حرکات بدن و به ظرافت و بدون اغراق تمام خمودگی و سنگینی و دلمردگی و غم این روزها و طراوت و سرزندگی روزهای دور الکساندر را برای تماشاگر مجسم می‌کند) میسر نمی‌شد. در کنار این گروه باید ستایش و تعظیمی عاشقانه را نیز نصیب ‌«النی کارایندرو» کرد که موسیقی جاودانه‌اش همچون حال روز پیرمرد ما چیزی میان حسرت و رویا و شیرینی و غم است. آنگلوپولوس جایی گفته بود رابطه حسی کارایندرو با موسیقی به مانند رابطه من با تصاویر است. همانطوری که من فیلم می سازم او موسیقی می نویسد. شاید بزرگترین حسرت پس از مرگ آنگلوپولس از دست دادن و محروم شدن ما از شنیدن قطعات دیگری از کارایندرو بود که گویی تنها برای لحظات و تصاویر همکار فیلمسازش خلق می‌شدند و حال انگاری بدون آقای کارگردان، دست بانوی آهنگساز هم به خلق قطعه‌ای دیگر نمی‌رود که نمی‌رود.

در میان همه فصل‌های ماندگار ابدیت و یک روز از سفری خانوادگی تا معاشقه زیر باران، از عروسی در خیابان تا مراسم عزاداری برای مرگ سلیم، از فصل کودک دزدی و دویدن کودکان در خیابان تا مواجهه با فضای دهشتناک اردوگاه مهاجران لب مرز و… که به تناوب بین فضایی رویا‌گون و جهانی کابوس‌وار در نوسان‌اند، می‌توان فصل/سکانس گردش شبانه در شهر با اتوبوس را  نه تنها بعنوان خلاصه‌‌ای موجز از کلیت فیلم بلکه همچون یادگاری دلنشین از مجموعه آثار آنگلوپولوس تا ابد با خود همراه داشت. چند سال بعد از ساخت و نمایش ابدیت و یک روز، آنگلوپولوس در یکی از آخرین گفت‌و‌گو‌های زندگی‌اش تاکید کرده بود که فیلم آخرش، «دریایی دیگر»، درباره وضعیت اقتصادی فاجعه‌بار یونان و تاثیرات ویران‌کننده‌اش در زندگی آدم‌ها در آن روزها (و البته همچنان همین روزها) است. او گفته بود فیلمش از جایی شروع می‌‌شود که در آن رویا‌ها به پایان رسیده‌اند و ما شور‌بختانه با «جهانی‌ بی‌رویا» طرفیم. به همین دلیل با بازخوانی آن گفت‌و‌گو، من  فصل گردش شبانه با اتوبوس را با آن فضای رویاگون و جادویی و افسون‌‌گر همچون پاداش و هدیه‌ای از سوی آنگلوپولوس به دو شخصیت‌اصلی اثرش و همچنین ما تماشاگران می‌‌بینم. جایی که آنگلوپلوس از هر دوی آنها و ما تماشاگران می‌‌خواهد پس از یک روز پر فراز و نشیب و مملو از مرگ و شادی و غم و خاطره و ابهام و هراس و هیجان (همچون زندگی و همچون همیشه) برای لختی و زمانی کوتاه ترس و اضطراب را کنار بگذاریم و دوباره کمی با جهان پیرامون آشتی کنیم و کمی با شگفتی به آن بنگریم.

حال دوباره در سفری دیگر با دو مسافر قصه‌مان همراه هستیم. یکی خردسال و با آینده‌‌ای نا‌معلوم و همچون تمامی جوان‌های فیلم‌‌های دیگرش در پی رفتن به جایی دیگر و دیگری پیرمردی در آستانه رخت بستن از این جهان و مانند باقی شخصیت‌های هم سن و سالش در پی بازگشت و ماندن. یکی در آغاز راه و دیگری در پایان آن. و محفظه داخلی اتوبوس برای آنگلوپولوس می‌‌شود جایی برای مواجهه با خودش در سال‌های دور همچون آن جوان انقلابی که خسته با تکیه بر یک پرچم سرخ خوابش می‌‌برد و فضای خارجی اتوبوس می‌‌شود جایی برای احضار و نمایش دوچرخه سوران زرد پوش بعنوان شگفتی‌هایی کوچک در دل روزمرگی‌مان که انگاری از روی دکل‌‌های عمودی تلفن گام معلق لک‌لک حال با آن لباس‌های زرد پایین آمده‌اند و در مسیری افقی در حال رکاب زدن هستند و در نهایت نمایشی ضیافت‌گونه ونثار ستایش و لذتی تمام‌ عیار از هنر و موسیقی و تاتر و ادبیات و شعر و تاریخ و رقص برای فرار از ملال روزمرگی و محنت روزگار (پیشنهادی که پیشتر در نگاه خیره اولیس هم در دل ویرانه‌های جنگ بوسنی  به ما داده بود هرچند کوتاه و هرچند با پایانی تراژیک) و البته ستایشی از سینمایی که اگر آدم‌هایش به ضروت قصه و واقعیت جاری اسیر مرزهای جغرافیایی و فیزیکی شده‌اند حداقل در آن به مدد تصویر و خاطره  می‌توانند از مرزهای زمانی بگذرند.

آنگلوپولوس بعد از ابدیت و یک روز تنها دو فیلم دیگر ساخت و موقع فیلمبرداری فیلم آخرش به هنگام گذشتن از یک خیابان ‏‏شلوغ به خاطر تصادف با یک موتور‌ سوار (از آن اتفاق‌ها که در فیلم‌هایش اصلا رخ نمی‌داد و چه بسا انتظارش را هم نداشت) با مرگی ‏‏ناگهانی روبرو شد و خب آن جملات که موقع دریافت جایزه نخل طلای کن گفته بود و آن پیش‌بینی و روایت تصورش از خود و ‏روزگار و حال و روز سینمای هنری دنیا در این ‏زمانه نبود او وجه دردناک‌‌تری پیدا کرده است.‏

اما من دلم می‌‌خواهد سرنوشت و آن کلام یاس آلود آنگلوپولوس را از منظری دیگر، نه سوگوارانه بلکه  به‌گونه‌‌ای رهایی‌بخش و امیدوارانه همچون سرنوشت «الکساندر» ببینم. الکساندر در انتهای فیلم می‌پذیرد که با مرگ کنار بیایید، در خیالش با عشق ابدی و ازلی‌اش می‌رقصد و کم کم چیزی نمی‌بیند و چیزی نمی‌شنود و تا لحظاتی قبل از مرگ برای ما و تا ابد همان کلماتی که از پسرک خریده را فریاد می‌‌کند. میراث او همان رهسپاری کودک به آینده‌ای نامعلوم است و اتمام شعری ناتمام و کلماتی جاودانه و ماندگار. میراث آنگلوپولوس هم بعد از آن مرگ شوم و نابه‌هنگام همچون آن کلمات خریداری شده، تصاویر و فیلم‌ها و شعر‌هایی هستند فراموش نشدنی. در جهانی بدون رویا به زعم آنگلوپولوس چیزی جز ملال و سرخوردگی و محنت نیست اما سینمایی از جنس آثار او همچنان در جاهایی دیگر دنیا تکثیر شده است. هنوز آدم‌هایی از دغدغه‌‌های او و تاریخ و مهاجرت و اخلاق و هنر و انسان و درد‌هایش در فیلم‌ها حرف می‌زنند. هنوز همچون الکساندر و کودک آلبانیایی و کودکان چشم اندازی در مه می‌شود به آینده هرچند نامشخص و مه گرفته امیدوار بود. هنوز می‌شود در خاطرات به دنبال عشق و هماغوشی با آن بود. هنوز سینما و هنر و ادبیات رهایی بخش‌اند. هنوز سفرهای ناتمام بسیاری در پیش است. هنوز….

 

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

ده − 1 =