
شصت و سومین دوره جشنواره فیلم لندن دیروز با نمایش فیلم بامزه و بازیگوشانه «تاریخ شخصی دیوید کاپرفیلد» بصورت رسمی آغاز شد. من تا همینجا چند فیلم قابل بحث دیدهام که متاسفانه فرصت نشده دربارهشان چیزی بنویسم. فیلمهایی که احتمالا به دلیل تعداد زیادشان شاید در گزارشی که قرار است برای آن بنویسم هم جایی پیدا نکنند.
دیروز مجبور شدم برای گفتوگو با آقایان «تقی امیرانی» و «والتر مرچ» از وسط فیلم «امواج» بلند شوم به سمت خانه والتر مرچ بروم. به دلیل قرارگیری غریب خانه مرچ در نقشه گوگل با وجود اینکه یک ربع زودتر از موعد رسیده بودم باز انجام گفت و گو دیر شد. با این حال موفق شدم یکساعتی با این دو سینماگر گفت و گو کنم. والتر مرچ مرد متواضع و آرامی است. انگار که نه انگار سه اسکار گرفته و یکی از خدایگان هنر تدوین به شمار میرود. توضیحات بیشتر درباره حال و هوای این گفت و گو و بحثهای درگرفته به جای خود که امیدوارم آن را در یکی از مجلههای سینمایی ایران بخوانید. والتر و تقی بعد از گفتوگو با جای دیگری گفتوگوی تلفنی داشتند. من ماندم تا چند عکس بگیرم و همینجا با همسر نازنین والتر آشنا شدم که خدایی دلیل این همه آرامش و وقار را دریافتم در آن خانه. بعد از آن گفت وگو معلوم شد جشنواره لندن یادش رفته برای والتر دعوتنامه بفرستد و او هم خیلی خیالش نبود ابدا که با پیگیری تقی قرار شد با هماهنگی بروند برای تماشای آن فیلم. در مسیر برگشت با ایشان در مترو همراه شدم و از والتر قول گرفتم بعدا گفت و گویی اختصاصی درباره تدوین با او انجام دهم. قصه باقی فیلم که دیدم برای نوبت بعد.

میدانم تکرار مدام این اعتراف و بیان حسرت اینکه دوست داشتم درباره خیلی از فیلمها اینجا بنویسم و فرصت نکردهام، کار جالب و بیهوده و بیمعنایی است.
در چند روز گذشته مجبور شدهام با وجود اینکه شبها ساعت یازده و دوازده به خانه میرسم، صبحها ساعت پنج و نیم از خواب بلند شوم که مثلا حدود ۷ جلوی در سینما باشم تا جای مناسبی برای تماشای فیلمهای مهم اول صبح پیدا کنم. شلوغی اول صبح این روزها برای سینمایی که تنها ۸۰۰ صندلی دارد، مدام نگرانی مرا برای تماشای «مرد ایرلندی» اسکورسیزی در روز آخر بیشتر میکند.

تماشای فیلمهای مهم یا پر سر و صدایی همچون «جو جو خرگوشه» یا «فانوس دریایی» چندان به دلم ننشست. از آن سو «تا انتهای زمین»ی کیوشی کوروساوا و «نیروی کار» و انیمیشن «من جسمم را گم کردم» و دو سه فیلم دیگر را دوست داشتم. در وسطهای جشنواره فرصت تماشای «جوکر» هم دست داد که معتقدم سر و صدای زیادی دور و برش درست شده (البته نه بیدلیل) ولی واقعا آنقدرها که فکرش را میکردم فیلم مناقشهبرانگیزی نشده است.
دوست دارم توضیح کوتاهی درباره این فیلمها بدهم که امیدوارم در گزارشی صورت گیرد که البته مطمئنم خیلی از فیلمهایی که دیدهام جایی در آن نخواهند داشت. یک فیلم مراکشی دیدم به اسم «قدیس ناشناخته/ بینام» که یادآور کوریسماکی تا کیارستمی بود و همان نیروی کار بانوی مهرجویی را به خاطرم آورد.

مستند «Leap of Faith» اثر جالبی بود از یک کارگردان سویسی به اسم «الکساندر فلیپ» درباره «جنگیر» ویلیام فریدکین به روایت خود او. در فیلم اینقدر اطلاعات جالب درباره آن فیلم آماده بود، از چگونگی هدایت بازیگران با زدن مشت در صورتشان تا سرخوردگی فریدکین در ملاقات با «برنارد هرمن» و بحثهایی دیگر همچون نگاه فریدکین به «اردت» درایر که مشتاق شدم فیلمهای قبلی کارگردان را هم ببینم. فیلم او درباره سکانس قتل زیر دوش «روانی» فوقالعاده بود. خیلی دلم میخواست با او گفتوگو کنم. ای میلی زدم برای روابط عمومی و مثل همیشه انتظار پاسخی نداشتم که خودش برایم ای میل زد و قراری اسکایپی گذاشتیم و سی دقیقه حرف زدیم و تا آمد صحبتمان گرم شود مجبور شد برود و قرار شد بعدا در سفر با او وقت قرار دیگری بگذارم برای گفت و گو. معتقدم همانقدر که ویلیام فریدکین در آن چند لحظه برخورد آگاه کنندهای در توصیف اردت دارد (که فکر کنم ما اصلا نباید ت را تلفظ کنیم) فیلمهای این کارگردان هم نکات جذاب و پرباری را در مواجهه با آثار وحشت پیش چشم مخاطب آشکار میکند.

سفر دختر جوان فیلم کوروساوا او را به مسیرهای ناشناختهای میکشاند و من هم امروز که خیر سرم زود بلند شدم که برسم به فیلم «قصه ازدواج» نوام بامباک، هنوز در قطارم و احتمالا جای مناسبی گیرم نخواهد آمد.
در گفتوگو با برخی از منتقدان فهمیدم خیلی از آنها شنبه و یکشنبه را بیخیال تماشای فیلمها شدهاند و میخواهند بروند به فرزند و همسرشان برسند. مادر یکی از منتقدان هم به خاطر بیماری به بیمارستان منتقل شده و خودش هم نمیتواند آنجا برود و دارد فکر میکند به تماس تصویری قناعت کند در این گیر و دار. به خودم فکر میکنم در این وضعیت و نمیدانم برای این پرسش که کجا ایستادهام در این جهان و زندگی و به نوعی زیستنم واقعا چه معنایی دارد، پاسخ مشخصی نمییابم.
پینوشت ۱: با وجود باران و تاخیر و کندی قطارهای یکشنبه به سینما رسیدم و جالب است جمعیت منتظر کمتر از روزهای دیگر است و خب گویا همه مثل هم شدیم!
پینوشت ۲: در صف زیر باران ایستادهام و مستمندی آماده دارد به منتقدان میگوید «من آدمم، انسانم لطفاً به من کمک کنید»، منتقدان خودشان اینجا هشتشان گروی نهشان است و کسی وقعی نمینهد و مستمند زیر لب میگوید: «کریهاید!»
پینوشت ۳: قصه ازدواج از هر نظر عالی است: بازیگری، فیلمنامه، دغدغه و کارگردانی. تماشایش را به همه توصیه میکنم، به همه شما: فمنیستها، آدمهای مدرن، در حال ازدواجها، طلاقگرفتهها به همه شما و ما که ادای چیزی را داریم در میآوریم ادای نگرانی چیزی. ببنید این فیلم را با زیرنویس و دوبله یا هرجور که راحتید. دو ساعت نیم به طرز غمانگیز و در عین حال دلآشوب کنندهای درگیر درگیریهای دو آدمی میشوید که باید از هم طلاق بگیرند و این همه چیز نیست.
با تماشای این فیلم از جو جو خرگوشه بیشتر بدم آمد چون کارگردان فکر کرده با هجو کردن یک تراژدی خیلی کار مناقشهانگیزی کرده اما نوام بامباک با این فیلم هرچه در این روزگار میگذرد را، این نمایش مهوع ویرانکننده را در جلوی چشم شما لخت میکند اساسی.
این نوشته نخستینبار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا، اینجا، و اینجا مراجعه کنید.