در سینما نشسته‌ام منتظر تماشای فیلم «پدرو کوشتا/کوستا». انبوهی از خبرنگاران رفته‌اند به تماشای «یک روز زیبا در همسایگی» و «Fanny Lye Deliver’d» دارم فکر با این همه آدم اصلا جا برای تماشای «زندگی پنهان» ترنس مالیک پیدا می‌شود یا نه.
دیروز پس از تماشای «جودی و پانچ» و سرخوردگی فراوان از آن و نوعی خشم از این انتخاب که فقط کثرت فهرست‌ها تیک بخورد که مثلا فقط یک فیلم فمینیستی احمقانه داشته باشیم و یکی درباره همجنس‌خواهان زن و یکی درباره مرد‌های همجنس‌خواه و یکی هم درباره اقلیت‌ها و چه و چه که وجدان مزخرف و لوس و اداری و بدون قلب این مدیران مثل همه مدیران دیگر موسسات غربی حسابی راضی شود، رفتم به تماشای «Divine Love».

من از این کارگردان پیشتر «نره‌گاو نئونی» را دیده بودم و خب مشتاق تماشای این اثرش بودم. «عشق لاهوتی/ ملکوتی» با رئالیزم اجتماعی انتقادی فیلم قبلی او اما فرق داشت. یک علمی-تخیلی از جنس آثار لانتیموس نه چندان شوخ طبع همچون آنها اما به همان اندازه شاید دو پهلو و مطایبه/ مناقشه‌برانگیز. درون روابط تا اندازه‌ای غریب آدم‌هایش نوعی «جسمانیت معنوی/ معنویتی جسمانی» از جنس آثار «کارلوس ریگاداس» هم وجود دارد که حضور اتفاقی معجزه‌گونه در آن برش صحه می‌گذارد.
بعد از تماشای فیلم در سالن انتظار داشتم خودم را برای تماشای فیلم بعدی آماده می‌کردم که در پشت سرم شنیدم پسری دارد نظر کسی را درباره فیلم عشق لاهوتی می‌پرسد. و برگشتم و دیدم پسر سیاهپوست جوانی است که دارد با دختر جوان زیبای شلوارک به پایی حرف می‌زند. بعد از کمی پرس و جو و اینکه تابحال چه فیلم‌هایی در جشنواره نظرش را گرفته و… کمی بعد از ادامه داد که می‌تواند دوباره او را ببنید که دختر پاسخ داد دوست پسر دارد و از هم خداحافظی کردند. من هم در زندگی‌ام تنها دوبار در همان باری که سر سخن را با کسی باز کردم، از او خواستم دوباره ببینمش که هر دوبار پاسخ منفی بود. این دوست‌پسر دارم هم پاسخ محترمانه‌ای است که دل طرف نشکند.

شب به تماشای فیلم «RELATIVITY» رفتم. فیلم اول یک کارگردان آلمانی با ساختاری بهم ریخته از نظر زمانی درباره دختری که دوست پسر عاشقش را در یک درگیری از دست می‌دهد و…. فیلم که تمام شد خیلی‌ها راضی بودند با این حال من می‌خواستم حتما با کارگردان و تدوینگر پرسشی را درمیان بگذارم. یکی از دوستان منتقد چشم و ابرویی آمد و اشاره‌‌ای کرد که معنایش را نفهمیدم. به هرحال وقت پرسش من شد و گفتم اول اینکه در اتاق تدوین چقدر خلاقیت به خرج دادید و دوم اینکه شما احیانا «۲۱ گرم» ایناریتو رو دیده‌اید؟ کارگردان و تدوینگر هر دو پاسخ دادند که خیلی در اتاق تدوین فیلمنامه و صحنه‌ها را دستکاری نکرده‌اند و بله من عاشق ایناریتو هستم.
بعد از پایان گفت‌وگو من از دوست منتقدم پرسیدم منظورش از آن چشم و ابرو آمدم چه بود که کارگردان به جمع ما پیوست و گفت من پشت سر شما نشسته بودم و چون مدام روی صندلی سرتان را تکان می‌دادید نگران شدم که نکند فیلم را دوست نداشته‌اید. من کلی خنده‌ام گرفت و دوست منتقدم گفت نه تنها کارگردان که کل تیم سازنده فیلم پشت سر نشسته بودند و منظورش همین بود.
در بیرون سالن تدوینگر فیلم با همسرش ایستاده بود و که از او خواستم وقتش را بگیرم و او هم مشتاقانه استقبال کرد که اصولاً ما اینجا هستیم برای همین. به او گفتم ببینید کاری که شما کردید کار خطرناکی است. می‌دانم در طول نمایش تنها چهار نفر نفهمیدند این بهم ریختگی را و از سالن بیرون رفتند ولی اگر کسی بعد از ده دقیقه بفهمد شما دارید چه کار می‌کنید مثل شعبده‌بازی که حقه‌اش رو شده دیگر چیزی برای میخکوب کردن تماشاگر ندارید. اساسا پرسش من این بود که واقعا دیالوگی بین سکانس‌های فیلم وجود دارد؟ آیا در تدوین فکر کردید اگر جای سکانس پنج را با هشت عوض می‌کردید اتفاق متفاوتی می افتاد؟ آقای تدوینگر هم چند دقیقه‌ای توضیح داد که دنبال چه بوده است و بله چند جایی جای سکانس‌ها را تغییر دادند برخلاف فیلمنامه برای ایجاد حس و حالی متفاوت.

روز آخر جشنواره ساعت شش و ربع صبح، یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زودتر از نمایش «مرد ایرلندی» آمدم ببینم چند نفر دیوانه‌تر از خودم هستند در این جماعت مشتاق تماشای فیلم و متوجه شدم حدود ده پانزده نفر هستند در صف. با حساب اینکه هرکسی برای چند نفر دیگر احتمالا جا گرفته باید جلوی من نزدیک به سی نفر ایستاده باشند برای این سالن ۸۰۰ نفری. دلیل این زود آمدن هم این است که می‌خواهند در صندلی مورد نظرشان بنشینند. نفر اول صف جوانی است که به دلیل نقص عضو به راحتی راه نمی‌رود فکر می‌کنم با وجود اینکه کارت خبرنگاری‌اش زودتر از بقیه اسکن می‌شود ولی اولین نفری نیست که وارد سالن می‌شود و احتمالا بقیه تند‌تر از او می‌دوند به سمت سالن.
سال‌ها قبل سه صبح رفتم در صف «مارمولک» جلوی سینما فرهنگ برای یازده صبح و از آن قبل‌تر ساعت نه صبح برای نمایش نه شب «میکس» جلوی سینما صحرا و ده شب جلوی تالار وحدت برای اولین اجرای ارکستر ملی به رهبری «فرهاد فخرالدینی» و با خوانندگی «محمد‌رضا شجریان» برای گرفتن بلیط در ساعت یک ظهر فردایش، حالا این یک ساعت و چهل و پنج دقیقه با اینترنت و واتساپ که به شوخی می‌ماند در برابر آن انتظار دوران نوجوانی و بماند جلوی من همچنان دارد انبوه‌تر می‌شود.

حالا که فیلم تمام شده ترجیح می‌دهم اظهار نظر سریع و صریحی درباره مرد ایرلندی مارتین اسکورسیزی نکنم و درباره اش در گزارش جشنواره بنویسم. با این حال، این اثر اسکورسیزی عامدانه به لحاظ فرم بصری با «کازینو» و «رفقای خوب» متفاوت است. استتیک/ زیبایی شناسی خشونت تا اندازه زیادی آرام‌تر و کم زرق و برق‌تر است. گویی چیزی از دنیای «سکوت» نیز در این فیلم جاری شده. فیلمبرداری اثر هم همچون آثار پی آنچنان به نظر نمی‌رسد. فیلم نگاهی دارد به پیر شدن و تنها‌تر شدن شخصیت‌هایش و ابعاد فسادی که بیشتر در کلام جاری است تا تصاویر معمول (در فیلم تصویری معمول از خانه مجلل و مواد مخدر نمی‌بینید روابط جنسی به صفر رسیده و زنان در کنار فیلم سکوت کمترین حضور را دارند) نوعی سادگی در فیلم است و گویی علاقه اسکورسیزی به کار با جمعی از بازیگران و اختصاص فرصتی برای حضور ایشان همچون جو پشی شاید یکی از دلایل ساخت آن باشد. فیلم به یک معنا از چهار بخش تشکیل شده که فصل سوم آن که تقریبا تا جاهایی در سکوت اجرا شده به زعم من نقطه اوج آن است. با تمام این حرف‌ها و طولانی بودن فیلم (به گفته برخی از منتقدان) ابدا گذر زمان را (برعکس فیلم‌های ترنس مالیک و پدرو کوستا) حس نکردم و حال شدیداً احساس می‌کنم دوباره باید تماشایش کنم.

این نوشته نخستین‌بار در فیسبوک منتشر شد. برای خواندن نظرات به اینجا، اینجا و اینجا مراجعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

شانزده + 16 =